part_8 💕
_پس عروس خانوم شمایی، آرشام بازم زیاده روی کرده
و پشت بندش لبخند مهربونی بهم زد
از تعریفاشون به وجد اومده بودم
لبخند خجولی زدم که با دیدن قیافش روی صورتم ماسید
با سبد گل خوشگلی سمتم اومد
همونطور که به دستم میدادش با لحن مهربونی گفت
_سلام خوبی؟
لبخند پهنی زدم
_خوبم ممنون
نگاهی به دور و بر انداختم وقتی مطمئن شدم کسی حواسش نیست گفتم
_لطفا به مامانت بگو جوری باهام برخورد نداشته باشه که انگار تا به حال ندیدتم
_ولی مامان من چیزی نمیدونه که بخواد نقش بازی کنه
بهت زده بهش چشم دوختم
_یعنی چی؟
_درکش برات سخته چی گفتم؟
سعی کردم جلوی اخممو بگیرم با صدای عمو ازهم فاصله گرفتیم
_بفرمایین بشینین چرا سرپا وایستادین؟
سبدو روی میز ناهار خوری گذاشتم و کنار هیراد نشستم
عمو و دایی ارشام مشغول صحبت و اشنایی شدن و همینطور مامان و زن دایی ارشام با مامان و زنعمو
آرشام با سیاست خاصی مامانشو از بحث بیرون کشید و بغل گوشش مشغول حرف زدن شد
با حرفی که زد مامانش نگاهشو به من دوخت و دوباره حواسشو داد به ارشام با تموم شدن حرفش اروم سرشو تکون داد
صدای هیراد بغل گوشم باعث شد نگاهمو ازشون بگیرم
_نه خوشم اومد خوش سلیقه ای، اینو از کجا تور کردی؟
اخمی بهش کردم
_بی ادب چه طرز حرف زدنه، یه جوری میگه انگار با صدتا پسر بودم
_خب بابا چه زودم بش برمیخوره، ولی گفته باشم تا قضیه اشناییتونو برام تعریف نکنی ولت نمیکنم
_پوووف باشه فلن بغل گوشم وز وز نکن
_بیتربیت
عمو_خب آرشام جان یکم از خودت بگو، برای فوت پدر خاطری ندارم فکر نمیکنم دیده باشمت
با غم بزرگی که تو صداش بود گفت
_من اون موقع آمریکا بودم، راستش میخواستم دکترامو بگیرم و مشغول درس و دانشگاه بودم، نظر دایی این بود که به من نگن تا دکترامو بگیرم و برگردم، 6 ماه بیشتر نیست فهمیدم
با بهت نگاش کردم، واس همین بود که الان پیگیر قرداد باباهامون شده بود
با صدای عمو نگاهمو بهش دوختم
با لحن متاسری گفت
_واقعا متاسفم پسرم، درد بزرگی روی دوشته، انشاالله هرچه زودتر همه ی مشکلاتت حل بشه
آرشام نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت
_امیدوارم
با چشمای گرد شده نگاش کردم
این چرا اینجوری کرد؟؟؟؟
همه با نگاه منظور داری زل زده بودن بهم از خجالت کلمو تا یقم انداختم پایین
پسره ی روانی
وضعیت خیلی بدی بود که دایی آرشام بحثو عوض کرد
_خب بهتره بریم سر اصل مطلب، ارسلان جان حقیقتش به این دلیل اینجا حضور داریم که اگر به صلاح و مصلحت همه باشه آمیتیس جان عروس ما و آرشام هم داماد شما بشه، منتها قبلش یه سری حرفا باید زده شه که من سراپا گوشم، هرمشکلی هست بفرمایید؟
عمو یکم من و من کرد
_ماشاالله این اقایی که من میبینم مشکل که هیچ، جای هیچ حرفی باقی نمیذاره، منتها یه مشکلی هست که از نظر من خیلی اساسی و بزرگه
آرشام سرجاش تکونی خوردو منتظر به عمو چشم دوخت
عمو_از نظر من سن آمیتیس برای ازدواج و تشکیل زندگی خیلی کم و بی تجربس، و اینطور که در ظاهر پیداست تفاوت سنی زیادیم بین آمیتیس و آرشام جان وجود داره
ادامه حرفش نگاه دقیقی به ارشام انداخت
_متولد چندی پسرم؟
آرشام محکم گفت
_متولد70، 27 سال
ابروهای عمو بالا پرید
_از اونی که فکر میکردم بالاتره
دایی_حرف شما متین، به نظر من حق هم باشماست ولی اگر نظر بچه هارو هم بپرسیم شاید به نتیجه بهتری برسیم
عمو نگاهی بهمون انداخت
_100 درصد
دایی ارشام نگاهشو به من دوخت
_نظرت چیه دخترم؟
هول شدم
_اممم...من خب راستش...!
عمو که تعللمو دید اشاره ای کرد
_میخواید برید صحبت کنید؟
از خدا خواسته سری تکون دادم و بلند شدم که پا به پام بلند شد
به سمت حیاط پشتی رفتم
با استرس سمتش برگشتم
_وای من نمیدونم چی بگم؟ چیکار کنم
نگاهه کلافشو بهم دوخت
_یعنی واقعا نمیدونی باید چی بگی؟
_خب اگه من همین الان بگم که مشکلی ندارم و جوابم مثبته نمیگن چه دختره هوله؟؟
نگاه عاقل اندر سفیهه ای بهم انداخت
_یه هفتس دارم چی بهت میگم؟ قرار بود امشب همه چیز حل بشه یه جورایی نامزدی باشه.
درمونده نگاش کردم
_میشه خودت بگی؟ من نمیتونم
چشماشو ریز کرد
_نمیتونستی از همون اول بگی انقد استرس وارد نکنی؟
اخمامو کشیدم توهم
_نخیر
دهن باز کرد چیزی بگه که پشیمون شد
_بریم داخل
جلوتر ازش راه افتادم زیر نگاه سنگین همه سرجای قبلیمون نشستیم
همه منتظر چشم بما دوخته بودن که آرشام خیلی ماهرانه و خونسرد طوری قضیه رو بیان کرد که منم باورم شده بود انقدر همو میخوایم
دیگه هیچ گله ای تو صورت عمو دیده نمیشد و در کمال تعجب مامانش با گفتن با اجازه ای کنارم نشست و حلقه ی برلیانی که الماسی روش خودنمایی میکرد رو دستم کرد که همون موقع زری خانوم برای شام صدامون زد
اخر از همه و با استرس به سمت میز رفتم خواستم کنار نازگل بشینم که مادرش با لبخند مهربونی گفت
_عزیزم راحت باش، بشین کنار آرشام