part_7 💕

part_7 💕


بعد از چند دقیقه همراه دوستاش بیرون اومد بسته پفکیم دستش بود که چپکی گرفته بودو همش داشت میریخت دستی براش تکون دادم با دیدنم از دوستاش خدافظی کردو به سمتم دوید که کل پفکش خالی شد رو زمین

بی حرف نگاهی به پوسته ی خالی انداخت و شوتش کرد تو سطل زباله کنارش

_علیک سلام

_سلااام

_چخبر، امروز چیکارا کردین

همین یه جمله کافی بود تا خوده خونه مغزمو بجوه درو باز کردمو همونطور که هولش میدادم داخل گفتم

_باشه ادامشو بعد بگو فلا برو لباساتو عوض کن

وااای خدا سرم رفتتت

لباسامو عوض کردمو وارد اتاق مامان شدم

از حمام اومده بودو داشت با حوله موهاشو خشک میکرد

_مامان؟

نگاهشو از اینه بهم دوخت

_مامان لطفا

_موبایلمو بده زنگ بزنم به مرجان (زن عموم)

بی تفاوت موبایلشو از رو عسلی برداشتم و دستش دادم

_الو سلام مرجان جون خوبی؟

_...

_خونه این عزیزم؟

_...

_نه میخواستم راجب موضوعی حرف بزنم

شاخکام فعال شد!!!!

_...

_باشه من کم کم اماده میشم میام

_...

_فعلا عزیزم خدافظ

بی حرف تلفنو قطع کردو شمت کمد رفت

_را..راجب چه موضوعی

_همینی که یه هفتس مغزمو خوردی

_خـ...ـب؟

_خب چی؟ میرم بگم که فرداشب بیان دیگه...نکنه انتظار داری همون فردا زنگ بزنم بگم شب بیایین خاستگاری آمیتیس؟ همینیم که تا همینجاش چیزی به ارسلان نگفتیم حسابی عصبانی میشه تنها چیزی که ممکنه از عصبانیتش کم کنه اینه که پسر دوست اردلان بوده چون اقای تهرانیو عموتم میشناسه

بغلش کردمو محکم به خودم فشردمش

_هیچوقت پشیمونت نمیکنم مامان

########

از استرس صدبار رفتم دستشویی

نگاهی به خودم تو اینه انداختم

پیراهن گوجه ای رنگی پوشیده بودم استین حلقه ای بود و تنگ بلندیشم تا بالای زانوم بود

کفشای تخت سورمه ایمم پام کردم

موهامو حالت دار باز گذاشته بودم

خط چشم کوچیکو یکمم ریمل زده بودم

با یاداوری چیزی سریع وارد اتاق آبتین شدم شلوار جین و تیشرت نارنجی تنش بود

کنارش نشستم و با لحن گول زنی گفتم

_آبتین جونی؟

_هووم

_الان برامون مهمون میاد خب؟

_خب

_تو اصلا هیچ حرفی نزن باشه؟

_چرااا؟؟؟

_قول میدم برات یه جایزه حسابی بخرم باشه؟

رنگ نگاهش تغییر کرد با بدجنسی لب زد

_ماشین شارژی..؟

_هرچی که بخوای

_باشه حرف نمیزنم

_اگرم جیش داشتی به هیراد یا نازگل بگو باشه؟ نیای جلو همه بگی من جیش دارماا

_باوشه

_افرین داداش گلم

_مهمونا کین

_نمیشناسی وقتی اومدن میبینیشون

خواست چیزی بگه که صدای ایفون بلند شد

بدو بدو رفتم پایین عموینا اومده بودن

بعد از سلام و احوال پرسی عمو گفت

_خب بشینین قبل از هرچیز یه صحبت کوچیکی باهم داشته باشیم

همه دور هم نشستیم طبق معمولم ارمینا بغل من بود

عمو_انتظار اینو نداشتم که راجب این موضوع زودتر چیزی بهم نگفتین...ولی خوب الان جای این حرفا نیست...من یه جورایی با این ازدواج مخالفم چون..

تپش قبلم رفت رو هزار وای اگه عمو قبول نکنه همه چی خراب میشه

_چون که آمیتیس سنش مناسب ازدواج نیست

نگاه ملتمسمو به مامان دوختم مامان یکم منو من کرد

_راستش منم اول مخالف بودم بخاطر این مسئله، ولی نظر خودشون اینه که مراسم ازدواجو بعد از مدرسه ی آمیتیس بگیرن که مشکلی هم پیش نیاد

عمو_یعنی تو این دوسال بدون عقد باهم زندگی تشکیل بدن؟

مامانم هول شد

_نه نه..عقد که میکنن ولی خوب عروسی رو دوسال دیگه میگیرن و که همه چیز رسمی شه

عمو به فکر فرو رفت

عمو_یکم پیچیده شد، من باید با این اقا آرشام صحبت کنم

هومن ابروهاشو با تعجب بالا انداخت

_این آرشام تهرانی همون...؟

عمو با لبخند سری تکون داد

‏_‎همونه

هیراد_جریان چیه؟

عمو_وقتی اومدن خودت میفهمی

هاج و واج نگاهمو دوخته بودم بهشون که با صدای زنگ هول سرجام ایستادم

صدای خنده ی نازگل و هیراد و هومن بلند شد

هیراد_بابا عروس خانوم چقد هولی شما؟ نکنه داری میترشی؟؟

چشم غره ای بهش رفتمو ایفونو زدم

ولی وقتی خواستن بیان پشت همه ایستادم

اول خانوم خوشپوشی وارد شد همسنای مامان و زنعمو یکم سن بالاتر

از شباهتش متوجه شدم مادر آرشام به من که رسید

اول با تعجب بعد با لبخند عریضی نگام کرد یدفعه محکم بغلم گرفت و گفتم

_عزیزم، در برابر تعریفایی که ازت شنیده بودم خانوم ترو سرتری

سعی کردم لبخندی بزنم

هم خرذوق شده بودم هم حسابی از برخوردش متعجب شدم

_خیلی ممنون شما لطف دارین

یدفعه با یاداوری چیزی هول شدمو به بقیه نگاه کردم کسی جز مامان حواسش بهمون نبود که اونم یه لبخند کوچیک رو لباش بود

باید یه جوری متوجه میکردیم که مامانش اولین بار نیست منو میبینه وگرنه خیلی بد میشد‌‌

پشت سرش خانوم دیگه ای وارد شد دستامو گرم فشرد و باهام روبوسی کرد

_از دیدنت خیلی خوشحالم عزیزم من زن دایی ارشام هستم

_همچنین منم، خوش اومدین

مرد میانسالی وارد شد قیافه ی خیلی مهربونی داشت به من که رسید دستمو بین دوتا دستش فشرد

Report Page