Part_7

Part_7

Mobina

با درد شدیدی که تو گردنم پچید ‌‌...سرمو از میان انبوه کاغذ به ساعتم سوق دادم ...ساعت۸ بود....نزدیک ۱۰ ساعت بود که مشغول بودم....


بلند شدم و گردنمو در دستم گرفتم و فشاری بهش وارد کردم ...تا شاید دردش کمتر بشه اما فایده نداشت... 


از پشت میز بلند شدم ...با ریموت پرده هارو بالا دادم ...هوا گرگ ومیش بود...رو به روی پنجره تمام قد اتاق ایستادم ...سیگارمو روشن کردم ...برای اولین باربعد 10سال ازش دم گرفتمووو 


دیشب حتی با قرص خوابم نتونستم بخوابم ...تموم شب صداهای عجیب تو سرم میچرخید...


حالم اصلا خوب نبود و از چشم های سرخ و درد گردنم و دست پنسمان شدم معلوم بود.... 


همین باعث میشد برای آرامش پیدا کردن دست به کارهای جدید بزنم ... شاید فکر میکردم اگه سیگار بکشم اروم میشم ...اگه به خودم اسیب بزنم دردم کم میشه....

سیگار بعدی رو روشن کردم... 

دیشب لمس اون دختر برام عذاب بود ...تموم تنم منقبض میشد از لمسش ...انقدر خودمو کنترل کردم که دستشو نکشم ...اما رامیار راست میگفت یه مظلومیت عجیبی داشت تو چهرش که باعث میشد ... تحمل کنم... 


با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از ماشین ها گرفتم....

رامیار بود ..ریجکتش کردم ...میدونستم میخواد بگه بریم خونه...سیگارمو تو جاسیگاری خاموش کردم و بعد برداشتن سویچم از اتاق خارج شدم..که همزمان در اتاق رامیار باز شد...


واسه یبارم که شده جواب بده... +


بی حس نگاهش کردم و بسمت تقوی گفتم 

تموم جلسه های کنسل شده رو تو برنامه فردا قرار بده برام ایمیل کن._


چشمی گفت و مشغول کارش شد... 


منم بسمت اسانسور رفتم رامیارم پشت سرم ...خواست حرف بزنه که دستمو اوردم بالا

ساکت باش ...به اندازه کافی عصبیم..نزار اخلاق خوبم شامل حالت بشه... _


چشم غره ای بهم رفت و چیزی نگفت ...سوارماشین شدیم و راه افتادم... 



رامیارم به طور عجیبی سکوت کرده بود... 

دقیق نگاهش کردم که دیدم خوابه ...میدونستم نمیتونه تو این همه مدت ساکت باشه.... 


تو دلم لبخندی زدم ...بعد نبود مامان و بابا و غیب شدن دیلان ...رامیار تموم خانوادم شد .‌‌..با تموم بدخلقی های من کنار اومد ...اوایل خیلی ازم کتک خورد ...حرف شنید ولی تحمل کرد ...کنارم بود و هست... 


با رسیدن به عمارت افکارمو کنار زدمو با ترمز کردنم رامیار چشماشو باز کرد... 


هردو پیاده شدیم... 

داداش فقط امشب نوا رو به همه معرفی کن ...ازشون بخواه بهش گیر ندن ...بقیش بامن.. +


تیز نگاهش کردم که سریع ادامه داد...

خب همه از تو حساب میبرن ...تازه بعد از اتفاق دیشب بیشتر ازت میترسن+


پوفی کردم و سرمو به معنی باشه تکون دادم... 

همون لحظه در عمارتو باز کردم... 


 رامیار مثل بچه های ۵ سال لبخند زد که تمام دندوناش نمایان شد ... بازمو تو دستش گرفت..مثل همیشه پر انرژی گفت 

سلام خانواده تهرانی... +


همه بهش سلام دادن ...تمام اعضای خانواده تو سالن جمع بودن ...حتی دختر خسروی هم تو جمع بود... 


منم سری تکون دادم برای همه و بازومو از تو دست رامیار کشیدم و به سمت بالا رفتم... 


هنوز نیم ساعت تا وقت شام مونده بود... 

وارد اتاق شدم و بعد از دراوردن لباسام وارد حموم شدم ...شاید اب یخ این کسالتمو برطرف میکرد




::::::::::::نوا


با صدای در چشمامو باز کردم ...ساعت روی دیوار۹رو نشون میداد....

باید اعتراف کنم بعد از چندسال خیلی اروم خوابیدم بدون ترس از نریمان... 

باصدای دوباره در با صدای گرفته ناشی از خواب 

بله..._


میتونم بیام تو؟!+

صدای رامیار بود... 

… سریع از رو تخت بلند شدم و دستی به موهام کشیدم ...لباسم مناسب بود 


بله ..بفرمایید تو_

در باز شد و رامیار وارد شد نگاهش بین من وتخت نامرتب چرخید...


….ببخشید از خواب بیدارت کردم+


خجالت زده دستامو توهم قفل کردم...

نه دیگه باید بیدار میشدم ..کارم داشتین !؟_


سری تکون داد

+اره ... خواستم بگم من و دانین نیستیم ...ساعت۸ وقت صبحونس ..ساعت ۱ وقت ناهار...قانون عمارت اینکه حتما باید سر میز باشی .‌.. صبحونه رو از دست دادی ..ولی به خاتون گفتم برات صبحانه اماده کنه ..‌. اگه خانوادم سوالی ازت کردن با سوال جواب بده ...ما تا شب میایم... 


لبخندی زدم وگفتم 

خیلی ممنون... _


اونم لبخندمو بی جواب نذاشت ..بعدم کارتی گرفت سمتم

+کاری داشتی زنگ بزن ...من دیگه برم به اندازه کافی امروز دیر شده الان دانین دوباره پاچه میگیره.... 


از تشبیهش خندم گرفتم ...لبخندم پرنگتر شد که با یه خداحافظی از اتاق خارج شد... 



دیشب انقدر غرق فکر بودم که به اتاقم توجه نکرده بودم...


دیوار ها یکی درمیون سفید و سرمه ای بودن.... 

یه سمت اتاق میز مطالعه و چند قفسه بود که با چند تابلو زیبا پر شده بود .‌..یه سمت دیگه یه میز توالت بزرگ بود و کنارش دوتا در ...در اول باز کردم که سرویس بهداشتی و حمام بود ...اون یکی در باز کردم یه کلوز روم بود ...وسط اتاق یه تخت دونفره بود با روتختی ابریشم سرمه ای و سفید...‌


واقعا اتاقمو دوست داشتم ...حتی بیشتر از اتاق قبلیم بااینکه اونجا با سلیقه خودم بود ...اما اینجا امنیت بود...توش احساس راحتی داشتم و برام عجیب این حس.‌‌..دوباره نگاهمو تو اتاق چرخندم که چشم به چمدونم افتاد...


چند دقیقه بعد یه خانمی برای صبحونه اورد اما میلی نداشتم..پس تصمیم گرفتم وسایلمو جابه جا کنم.... 


حدودا ۲ ساعتی طول کشید تا وسایلم رو جابه جا کنم ...حسابی خسته شده بودم ...دلم یه دوش اب گرم میخواست.... 


نمیدونم چرا تو این عمارت اینقدر احساس راحتی میکردم ... لباسامو اماده کردم وارد حموم شدم وانو پرکردم بعداز داوردن لباسم واردش شدم.....


سرمو به لبه وان تکیه دادم ...چشمامو بستم ..همین که چشمام بسته شد چشمای دانین اومد تو ذهنم ... خیلی ادم مرموز و عصبی بود ...خیلی دلم میخواست سر از کارش دربیارم ...اما چطوری!!!

**


جلوی آینه ایستادم ... ظاهرم کاملا ساده بود ...یه بلوز قهوه ای و شلوار مشکی تنم بود ...موهای بلند مشکیم هم اطرافم ...بدون هیچ ارایشی... 

لباسم کاملا پوشیده بود ..اما تردید داشتم ... ما تقریبا خانواده آزادی بودیم ...شال سر نکردن برام عادی بود...ولی نمیدونستم برای اینجا هم مناسب باشه یانه !!‌...دیشب اتقدر بعد از وردم شوکه و ترسیده بودم که به سروضع کسی دقت نکردم....‌


دوباره نگاهی به خودم کردم ...حتی برای ناهار هم بیرون نرفته بودم و الان ساعت ۹:۳۰بود و من شدت ضعف کرده بودم ...بلاخره دلمو به دریا زدم از اتاق خارج شدم... 


بسمت پله ها رفتم و هرچی نزدیکتر میشدم صدای پرصلابت اقا بزرگ شنیده میشد 

ناخوداگاه ایستادم... 


+شما میدونین برای پیدا کردن دانین چقدر تلاش کردم .. از اون مهمتر برای موندنش تو این عمارت پس از حالا به بعد کسی حق نداره ازش توضیح بخواد و کاری کنه که اونو عصبانی کنه ... اصلا دلم نمیخواد اتفاق دیشب تکرار بشه .متوجه شدین!!؟؟پریچهر!!


صدای اعتراض گونه زنی بلند شد

+اما اقا...


اقا بزرگ نذاشت ادامه بده .. با صدای محکم و کمی بلند گفت 

اعتراض نمیخوام... +


وبعدش سکوت شد دیگه بیشتر ایستادن رو جایز ندونستم و با چند قدم بلند وارد سالن شدم که چشم ها روی من زوم شد و بیشتر معذب شدم... 

سلامی ارومی دادمووو 


که اقا بزرگ با لبخند گفت

سلام نوا جان .. برای ناهار پایین نیومدی؟! +


لخندی زدم با خجالت گفتم

معذرت میخوام ...میل نداشتم _

لبخندی زد و به مبل اشاره کرد 

اشکال نداره دخترم ...بشین+



روی مبل دو نفره رو به روی در نشستم... 

جو سنگین بود و کسی حرف نمیزد...این وضع همه چی رو برام سختر میکرد...

 چند دقیقه همین جوری گذشت دیگه داشتم کلافه میشدم که در باز شد... 


رامیار و دانین وارد شدن ...رامیار با سرحال سلام دادو دانین فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و رفت بالا... 


رامیار روی مبل کنار یه دختر جوون روبه روی من نشست... 


… بقیه شروع به صحبت کردن ...ولی من انگار اینجا نبودم 

خودم اینجا ..ذهنم پیش دانین بود ...زیادی مرموز بود و با حرف های اقا بزرگ بیشتر کنجکاو شده بودم... صورتش رنگ پریده بود و چشماش هم قرمز بود.. 


با صدای رامیار به خودم اومدم 

نوا با بقیه اشنا شدی! +


نه منم تازه اومدم پایین... _


 دختر جوونی که کنار اقا بزرگ نشسته بود با لحن طعنه آمیزی گفت

بله مهمونتون افتخار ندادن کنار ما باشن...+



مثل همیشه تو سکوت فقط نگاهش کردم ...ارایش غلیضی داشت ...لب های پرتز شدش با رژ لب قرمزش زیادی تو چشم بود و لباس فوق العاده بازی پوشیده بود و با تمسخر داشت منو نگاه میکرد....



نگاهمو ازش گرفت به رامیار دوختم... 

ولی اون نگاهش با اخم روی اون دختر بود... 


با صدای قدم کسی سرم بسمت اون برگشت...

Report Page