Part 7
法蒂玛عینکش را به پل بینیاش فشرد و نگاهش را از مانیتور روبهرویش گرفت و به ییبو که مقابلش ایستاده بود، داد.
جان: جناب وانگ! فکر کنم تو اون دانشگاهی که درس خوندین روانشناسی کودک رو گذروندید دیگه؟!
نگاه بیحسش را به چهره ییبو دوخت و بدون اینکه منتظر جوابش بماند، ادامه داد.
جان: میدونید که رفتار دیروزتون چه تاثیری تو روحیه فای داره؟!
ییبو نگاهش را به چشمان جان دوخت.
ییبو: آقای شیائو بهتره قبل از قضاوت کردن من به حرفهام گوش بدین.
وقتی نگاه منتظر جان را دید، ادامه داد.
ییبو: متاسفانه چند روز پیش شخصی قصد آسیب رسوندن به فای رو داشت و با هم درگیر شدیم، من فکر کردم شاید شما از طرف همون شخص باشید به همین خاطر بهتون مشت زدم.
جان نیشخندی زد و عینکش را از روی چشمش برداشت.
جان: پس میگید تو کارتون کوتاهی کردین و نتونستید درست از فای مراقبت کنید؟
ییبو نفسش را با فشار بیرون فرستاد.
ییبو: هیچ قصور یا کوتاهی صورت نگرفته آقای شیائو! من فقط میخواستم از فای محافظت کنم.
جان اخم کمرنگی کرد، به خاطر علاقه فای باید کوتاه میآمد پس با دست مسیر خروج را نشان داد.
جان: آقای وانگ این بار رو نادیده میگیرم، لطفا الان برین چمدون و لوازم ضروری رو آماده کنید.
وقتی نگاه پرسشگر ییبو را دید، ادامه داد.
جان: فای دوست داره تو یه خونه دنج و نقلی زندگی کنه...
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد.
جان: دو ساعت دیگه میریم اونجا. میتونید برید.
ییبو سرش را تکان داد و از اتاق کار جان خارج شد. جان نگاهش را به صفحه مانیتور داد و با اخم کمرنگی که روی صورتش نقش بسته بود، اتاق فای را زیر نظر داشت. تقهای به در خورد و یوبین وارد اتاق شد. روی صندلی روبهروی میز کار جان نشست، جان نگاهش را به یوبین داد.
جان: با اون مردک عوضی چیکار کردی؟
یوبین نیشخندی زد و به سمت جان خم شد.
یوبین: نگران نباش، آنچنان تاوان اون سیلی رو پس داد که تا آخر عمرش به هیچ بچهای صدمه نزنه!
اخم جان پررنگ شد، دستان قفل شدهاش را روی میز گذاشت.
جان: دوربینهای مدار بسته و میکرو عمارت جدید رو بررسی کردی؟!
یوبین: آره. نگران نباش وقتی نیستی هم خودت و هم ما به دوربینها دسترسی داریم.
بعد در حالی که چیزی به یادآورده بود با لبخند گندهای به جان نگاه کرد.
یوبین: وای جان اون خرابکاریهای تو آشپزخونه رو دیدی؟! این پرستار جدیده خیلی باحاله!
اخمهای جان به آنی باز شد و لبخند درخشانی روی لبهایش نقش بست.
جان: فای خیلی شیطونه! به من میگفت اصلا اذیتش نکرده!
همانطور که میخندید به قاب عکس خودش و فای نگاه کرد.
جان: ندیدی چه قیافهای گرفته بود و چطور از پرستار جدیدش حمایت میکرد.
یوبین لبخند محوی زد.
یوبین: پس بالاخره یه پرستار مناسب برای فای پیدا شد.
جان سرش را تکان داد و با پشت دست عکس فای را نوازش کرد.
جان: اینطور به نظر میرسه.
***
تقهای به در زد و وارد اتاق بازی فای شد. با دیدن اسباببازیهای جدید فای اخم کمرنگی کرد. به سمت فای رفت که با اسباب بازی هایش بازی میکرد. کنارش زانو زد و با لبخند موهایش را نوازش کرد.
ییبو: شازده کوچولوم خوش میگذره بهت؟
فای دست ییبو را کنار زد و کمی از او فاصله گرفت. در حالی که زیرچشمی به ییبو نگاه میکرد به بازی کردنش ادامه داد. ییبو از جایش بلند شد و به سمت در رفت.
ییبو: اگه کارم داشتی، تو اتاقتم!
با گامهایی بلند به سمت اتاق فای رفت، وسایل ضروریاش را در چمدان گذاشت سپس به اتاق خودش رفت و چمدانش را آماده کرد. نگاهی به ساعتش انداخت، چهل و پنج دقیقه گذشته بود. به سمت اتاق بازی رفت. در اتاق نیمهباز بود و ییبو میتوانست فای و نینگ را ببیند که با هم بازی میکردند. پس به سمت اتاق کار شیائو جان رفت. تقهای به در زد و بعد از شنیدن صدای جان وارد اتاق شد. جان بدون اینکه مداد طراحیاش را کنار بگذارد، نیم نگاهی به ییبو انداخت.
جان: میشنوم.
ییبو: وسایل فای رو جمع کردم.
جان 'هوم'ی گفت و به ادامه کارش پرداخت. با سنگینی نگاه ییبو سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
جان: چیز دیگهای هست؟
ییبو: بله! حدود یه ساعت پیش که وارد اتاق فای شدم، متوجه شدم تعداد زیادی اسباب بازی جدید تو اتاقش چیده شده!
جان مداد طراحیاش را کنار گذاشت و به ییبو نگاه کرد.
جان: اونها هدیههای من برای پسرمه. مشکلی هست؟
ییبو: بله.
جان با ابروهای بالاپریده به ییبو نگاه کرد.
ییبو: آقای شیائو! درک میکنم که به عنوان یه پدر دلتون میخواد آسایش و رفاه رو برای بچهتون تامین کنید اما خرید این تعداد اسباببازی اونم به عنوان هدیه، زیادیه!
بدون اینکه به جان اجازه صحبت دهد، ادامه داد.
ییبو: هر اسباب بازی با یه هدفی طراحی شده! میتونه برای تقویت حافظه، هماهنگی اعضای بدن یا هر چیز دیگهای باشه. وقتی شما میاین تعداد زیادی اسباب بازی میخرین، بچه نمیتونه او هدف رو کشف و درک کنه چون دوست داره همه اسباب بازیها رو امتحان کنه. این درست نیست آقای شیائو، همه والدین باید متناسب با شرایط سنی بچهشون رفتار کنن. در حال حاضر شما باید به فای فضای نامحدود و اسباب بازیهای محدودی بدید. مثلا هر ماه یا هر دو ماه یه اسباب بازی بخرید تا فای بتونه اون هدف اصلی اسباب بازی رو کشف کنه، و به جاش میتونید وقت بیشتری رو تو پارک با بچهتون بگذرونید، در واقع یه فضای نامحدود بهش بدین. در اون صورت حتی میتونه با بچههای دیگه هم ارتباط برقرار کنه که این خیلی خوبه.
جان در حالی که سعی میکرد تعجب و شگفتزدگیاش را پنهان کند در جواب حرفهای ییبو سرش را به نشانه تایید تکان داد. ییبو ادامه داد.
ییبو: شاید الان فای از اینکه اسباب بازیهای زیادی براش خریدن خوشحال و شاد باشه اما بعدها که بزرگتر شد حس میکنه شما پول رو جایگزین وقت گذرونی با اون کردین و این... میدونید آقای شیائو خیلی ضربه بدی بهش میزنه! فای یه پسر باهوشه، شاید همین الان هم این طرز فکر رو داره. پس خواهش من اینه که هر وقت برای مدتی خونه نبودید با یه هدیه خیلی کوچیک مثل یه کتاب داستان یا یه گل یا هر چیزی که خودتون صلاح میدونید به خونه برگردین، فای رو بغل کنید و بهش اطمینان بدین تو این مدت که کنارش نبودین چقدر دلتون براش تنگ شده...
سرفهای کرد و با گفتن 'ببخشید' ادامه داد.
ییبو: اینجوری فای احساس بهتری داره.
حرفهای زیادی داشت که به آن مرد بزند اما حس میکرد برای امروز کافیست. جان با همان اخم کمرنگی که با شنیدن حرفهای ییبو روی صورتش نشسته بود، به ییبو نگاه کرد.
جان: بسیار خب جناب وانگ.
ییبو سرش را تکان داد و به سمت در رفت، ناگهان چرخید و به جان نگاه کرد.
ییبو: یه درخواست ازتون دارم.
***
نگاه متعجبش را در خانه چرخاند. تا جایی که به یاد داشت کلمه "دنج و نقلی" برای همچین خانهای به کار نمیرفت.
فای در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، به این طرف و آن طرف سرک میکشید. به سمت پدرش رفت و دست او را کشید.
فای: وای ددی این عالیه!
جان لبخند پر مهری زد.
جان: دوستش داری؟
فای: عاشقشم!
لبخند جان پررنگتر شد و سمت ییبو برگشت.
جان: چمدون فای رو بذار تو اتاقش. اتاق وسطی برای فای هستش، سمت چپ هم برای شماست. برای بقیه ساعت روز هم مرخصی، میتونی هرجا دوست داری بری.
ییبو سرش را تکان داد و به سمت اتاق فای رفت. نگاهش را در اتاق فای چرخاند. از اتاق قبلی بزرگتر و زیباتر بود.
فای و به دنبال آن جان وارد اتاق شدند. چشمان فای از خوشحالی میدرخشید.
جان: اتاق جدیدت!
فای با ذوق بالا و پایین میپرید و وسایل اتاق جدیدش را برانداز میکرد. با شنیدن صدای خنده جان، نگاهش را روی اجزای صورتش چرخاند. مهمترین مشخصه صورتش، لبخند زیبایش بود. با تلاقی نگاهشان ییبو سر چرخاند و مشغول چیدن لباسهای فای در کمدش شد. سکوت اتاق با ذوق گاه و بیگاه فای و خندههای جان شکسته میشد. در آن لحظه حس نشاط و سرزندگی را در فای میدید. باید در زمان مناسب با شیائو جان صحبت میکرد، آن مرد باید وقت بیشتری را فرزندش میگذراند.
***
عطر خوش چای در خانه پیچیده بود.
دلربا: پرستار جدید چطوره؟!
جان کمی از چایاش را نوشید.
جان: عاقل و بالغه، فای رو درک میکنه و باهاش کنار میاد.
دلربا نیشخندی زد و به پشتی مبل تکیه داد.
دلربا: پرستاری که من انتخاب کنم همینه دیگه!
جان: ولی...
دلربا چشمانش را ریز کرد.
دلربا: ولی چی؟!
جان: ولی خیلی خودش رو میگیره! یه جورایی نچسبه!
دلربا پشت چشمی نازک کرد.
دلربا: انقدر مثل بابابزرگها غرغر نکن! خیلی هم خوبه فای که حسابی باهاش کنار اومده.
جان: به طور عجیبی فای پرستارش رو دوست داره!
دلربا با چشمانی گردشده به جان نگاه کرد.
دلربا: دوست داره؟!
جان سرش را تکان داد.
جان: چرا تعجب کردی؟
دلربا: فکر میکردم فقط باهاش کنار اومده! البته نینگ میگفت فای کلی از بوبوش تعریف کرده منم یه بوبو میخوام.
و لبخندی را ضمیمه حرفهایش کرد.
جان: ازش حمایت کرد و ازم خواست اخراجش نکنم.
دلربا: پس دیگه راحت شدی!
جان: اگه پسره نخواد عقل کل بازی دربیاره و هی منو نصیحت کنه... آره راحت شدم دیگه میتونم با اطمینان به کارهام برسم.
***
ییبو: میدونی مرده یه جوریه!
لوهان در حالی که سفارش مشتری را آماده میکرد، نیم نگاهی به ییبو انداخت.
ییبو: خودش رو میگیره، کلی نشستم راجع به فای باهاش حرف زدم بعد تهش به من میگه "بسیار خب جناب وانگ"!
لیوان مشروبش را یک نفس سر کشید.
ییبو: یعنی اون لحظه دلم میخواست سرش رو تو هاون بکوبم.
وقتی چشم غره لوهان را دید، طلبکارانه به او نگاه کرد.
ییبو: خب داشتم راجع به پسرش حرف میزدم! باید یه عکسالعمل بهتری نشون میداد.
کریس: باز چی شده؟!
ضربهای به شانه ییبو زد و لبهای لوهان را بوسید.
ییبو: دارم راجع به شیائو جان حرف میزنم! یه پدر که از دور فداکار و متشخصه و از نزدیک بیخیال و سرد. باورتون میشه تو این چند روز نه به بچهش زنگ زد نه تماس تصویری گرفت! میدونی این رفتارش چه تاثیری تو روحیه فای داره؟!
کریس چرخی به چشمانش داد و تکه آناناسی را که لوهان روی لیوان مشتری گذاشته بود، در دهان ییبو گذاشت.
کریس: این کلاسهای روانشناسیت رو برای شیائو جان بذار! هایکوان داره میاد.