Part 5

Part 5

@imagination_bts


𝐁𝐥𝗼𝗼𝐝 𝗺𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬🩸🍷

G𝚎𝚗𝚛𝚎: 𝓯𝓪𝓷𝓽𝓪𝓼𝔂_𝐬𝐜𝐡𝗼𝗼𝐥_sɪʟᴄᴇ ᴏғ ʟɪғᴇ_scary_𝓓𝓻𝓪𝓶𝓪

«قدم های نه چندان محکمش رو به سمت مدیر برداشت و بالای سکو رفت و کنارش ایستاد. مرد دستش رو بی پروا دور شونه های ظریف دختر حلقه و اینکارش حس بدی رو به اون دختر القا کرد و باعث شد لحظه ای به خودش بلرزه؛ اما واکنشی نسبت به اون لرزش کوچیک و لذت بخش نشون نداد و انگار که چیزی نشده، رو به جمعیت گفت...»

__________________________________________________

دستش رو نزدیک صورت دختر برد و انگشت اشاره‌اش رو از کنار ابرو تا خط فک چه‌یونگ کشید، لبخند کجی زد و "چیش"ی زیر لبش گفت، سرش رو یکباره به جهت مخالفش چرخوند و دوباره نگاهش کرد:

-میدونی...حتی اگه اینجا بمیری کسی نگاهت هم نمیکنه...!

و لبهاش رو نزدیک گردن سفید و دست نخورده دختر برد و دهنش رو باز کرد...


و چه‌یونگ اینقدر شکه و ترسیده بود که نمیدونست چه واکنشی نسبت به رفتار مایک نشون بده! انگار مغزش اون لحظه رفته بود مرخصی! هیچ ایده ای نسبت به اینکه قراره چه اتفاقی بیفته و باید الان چیکار کنه نداشت! حس عجیبی بهش میگفت حتی اگه مقاومت کنه، باز هم نمیتونه در مقابل اون پسر بایسته! و حتی شاید این مقاومت باعث بیشتر صدمه دیدنش بشه!

_ببینم مگه قرار نبود تمام دانش آموز ها تو کلاسشون باشن!؟ تو این بیرون چه غلطی داری می‌کنی استفن مایک!؟

با صدای شخصی از پشت سرشون انگار که از خوابی بلند شده باشه ، چشم هاش درشت شدن و به خودش اومد. از گوشه چشم به مایک نگاه کرد و با فکر غلطی که میخواست بکنه، اخم غلیظی روی صورتش نشوند. تموم توانش رو توی پاهاش جمع کرد و با فرود آوردن لگد محکمی روی سینه مایک، اون رو به عقب پرت کرد:

+دیوونه ای چیزی هستی؟ دفعه بعدی میکشمت!

مایک که تا اون موقع سینش رو با اخمی گرفته بود، نگاهش رو به چه‌یونگ داد و با پوزخند عصبی ای از روی زمین بلند شد. کتش رو تکوند و به شخص پشت چه‌یونگ نگاه کرد و با لحن مرموزی گفت:

-سرت به کار خودت باشه...درسته از ما بزرگتری اما اینجا چیز دیگه‌ای تعیین جایگاه می‌کنه!

خنده دندون نمایی کرد. نگاه مرموزش رو به دختر داد و گفت:

-امروز به لطف سونبمون در رفتی! بعدا می‌بینمت جوجه!

و به محض تموم شدن جملش، برگشت و به سمت کلاس قدم برداشت. با رفتن مایک، چه‌یونگ که تا اون موقع بلنده شده بود، برگشت تا با ناجیش آشنا بشه و ازش تشکر کنه، اما با دیدن چهره پسر روبه‌روش برای بار دوم شوکه شد! باورش نمیشد یه پسر با همچین صورت زیبایی وجود داشته باشه! 

البته تمام پسرای این مدرسه چهره بی‌نقص و نفس‌گیری داشتن اما این یکی درعین جذابیت، چهره دل‌نشین و مهربونی داشت و شونه های پهن و بدن مردونش فرم قشنگی داشت و عضلانی بود!

به سه رخ عصبی پسر که به مایک نگاه میکرد خیره شد. پسر بعد از دقایقی بالاخره نگاهش رو به دختر داد. خودش رو جلو کشید و درست هم شونه با دختر قرار گرفت، اخم هاش رو باز کرد و لبخند دلنشینی روی لب هاش نشوند و به چشم های دختر خیره شد:

_ببینم دبیرستانت رو گم کردی؟ بیا من این ساعت کلاسم آزاده میتونم تورو به دبیرستانی که پایین همین کوهستانه ببرم...

چه‌یونگ که تا اون لحظه محو لبخند پسر شده و حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بود، با صدای بم پسر به خودش اومد، ابروهاش رو بالا فرستاد و وسط حرفش پرید و بدون اینکه به چهره بهت زده اش اهمیت بده تند حرف زد:

+من دانش آموز جدیدم اسمم چه‌یونگه! و اینکه تو چه عضله هایی داری به چهره‌ات نمیخوره!!!

پسر خندید و به چهره زیبای دختری که با کیوتی تموم به بازوهاش انگشت میزد و فهمیده بود اسمش چه‌یونگه خیره شد:

_خوشبختم! اسمم هوسونگه...

دست دختر رو گرفت و پایین آورد و با ته خنده ای ادامه داد:

_بس کن! ببینم میدونی اینجا چطور جاییه که اومدی آره؟ از کدوم خاندانی؟

ابروهای چه‌یونگ از تعجب بالا پریدن و نگاهش رو به چشم های گیرای پسر داد و هومی گفت:

+ام منظورت چیه؟ اگه اسم خانوادگیم رو میخوای باید بگم لیمه...

هوسونگ با خنده سرش رو بالا پایین کرد. از دختر فاصله گرفت و دستش رو به نشونه خداحافظی تکون داد و گفت:

_ببخشید من باید برم! خیلی مواظب خودت باش و اینکه فراموش کن تو مدرسه قبلیت چجوری رفتار میکردی...اینجا سعی کن کمتر برای خودت دردسر درست و کل‌کل کنی!

چه‌یونگ خیره به چهره پسر نگاه کرد. احساس میکرد حرف هایی که میزنه برعکس بقیه اشخاصی که تا حالا دیده بود، کاملا دوستانه و از روی دلسوزی و نگرانی بودن! نمیدونست چرا...اما در نزدیکی اون پسر احساس امنیت میکرد! نمیتونست حالا که یه دوست واقعی پیدا کرده ازش دست بکشه، و از طرفی هم امروز به خاطر جدید بودنش کسی باهاش کاری نداشت، پس میتونست حسابی برای خودش این اطراف بگرده! 

با قدم های بلندی خودش رو به پسر رسوند و هم قدم باهاش راه افتاد:

+ببینم هوسونگ اوپا فامیل خانوادگیت چیه؟

پسر ابرویی بالا داد و نگاهش رو به سمت دختر چرخوند و با دیدن چشم هاش، لبخندی زد! درست فهمیده بود...اون دختر برعکس ظاهر و رفتارش، باطن معصوم و شکننده ای داشت!

_کیم...کیم هوسونگ...ببینم مگه کلاس نداری؟

چه‌یونگ سرش رو به معنی نه به ‌چپ و راست تکون داد و گفت:

+نه...امروز آزادم تا با فضای اینجا آشنا بشم...

پسر سری به نشونه فهمیدن تکون داد:

-که اینطور...ببینم به موسیقی علاقه داری؟

چه‌یونگ متعجب به هوسونگ نگاه کرد و سرش رو به معنی آره تکون داد. هوسونگ با جواب دختر، لبخندی زد و دست ظریفش رو توی دست مردونش گرفت و همراه خودش به سمتی کشید.



درحالی که دسته درام رو توی دستش میچرخوند، بی‌حوصله به نقطه نامعلومی خیره و منتظر هوسونگ نشسته بود. معلوم نبود باز کجا گیر کرده بود! دستشویی؟ کلاس خالی؟ دفتر معاون یا دبیرا؟

_ببخشید دیر کردم!

با شنیدن صدای دوستش، لبخند دندون نمایی زد و نگاهش رو به در داد، اما با دیدن دختر چشم آبی رو به روش که کنار هوسونگ ایستاده بود، چشم هاش از تعجب گرد شدن و فورا از پشت درام بلند شد و شوکه گفت:

_ببینم خل شدی!؟ میدونی اون افعی دو سر بفهمه دختر آوردی چیکارت میکنه!؟ کم کمش دوهفته انفرادی میف...

هوسونگ با خنده حرف پسر رو قطع کرد:

_هوسوک میذاری توضیح بدم؟

کنار رفت و به دختر اشاره کرد که از در فاصله بگیره و داخل بیاد، نگاهش رو دوباره سمت هوسوک کشید و بعد ادامه داد:

_خب بذار شما رو با اولین دانش‌ آموز دختر این آکادمی آشنا کنم...لیم‌ چه‌یونگ!

به سمت دختر برگشت و با دستش به هوسوک اشاره کرد و گفت:

_اینم هوسوک دوست من!

چه‌یونگ نگاهش رو به هوسوک داد و با لبخندی ادای احترام کرد و گفت:

+از دیدنتون خوشحالم...

هوسوک سری در جواب تکون داد و لبخند محوی زد:

_منم همینطور!

هوسونگ برگشت و رو به هوسوک گفت:

_خب بیا شروع کنیم...من از کلاس بعدی زیاد خوشم نمیاد...نظرت چیه بپیچونیمش و بریم خونه؟!

دختر درحالی که روی میز مینشست به مکالمه دونفرشون خیره شده بود، دوستی اون ها حس بهتری بهش میداد تا دوستی اون سه برادر یا مایک و دار و دستش! اون دو درست مثل انسان های عادی رفتار میکردن!

هوسوک جواب داد:

_نمی‌دونم الآن دو هفتست داریم این کار رو میکنیم...این بار باید بریم به اون مار دوسر سلام کنیم...

هوسونگ سری تکون داد و با چهره متفکری تایید کرد:

_درست میگی...خب ببینم زنگ بعدی میخوای چه‌یونگ رو هم با خودمون ببریم؟

چه‌یونگ متعجب صاف ایستاد و به هوسوک خیره شد و گفت:

+کجا؟ ببینم منظورتون پیچوندنه؟

هوسونگ با خنده سرش رو تکون داد و همون‌طور که با گیتار الکتریکیش ور میرفت گفت:

_نه میخواییم بریم ناهار بخوریم و اینکه سالن غذاخوری رو بهت نشون بدیم که شام و صبحانه هم اونجا سرو میشه!

+ببینم یعنی شام تو اقامتگاهمون سرو نمیشه؟

هوسوک با شنیدن این حرف، شروع به بلند بلند خندیدن کرد. به دختر چشم آبی خیره شد و گفت:

_وای خدایا تو خیلی بانمکی! نه اینجا مهم نیست که بعد ناهار یا شام چیزی بخوری یا نه...چیزی که مهمه تایم شام و ناهار تمام آکادمی دور هم جمع بشن تا فضای سونبه و هوبه ها(بزرگتر و کوچک‌تر) گرم و صمیمی بشه...

هوسونگ با ریتم شروع به نواختن آهنگ کرد و گفت:

_البته همه چیز میشه جز این حرف هوسوک...مخصوصا اینکه هوبه های الآن بچه پروهایی بیش نیستن!

با خنده به چه‌یونگ هی بیشتر رنگ میباخت خیره شد و گفت:

_البته چه‌یونگ ما حسابش جداست!

چه‌یونگ به نواختن آهنگ شون که با مهارت تموم پیش میرفت، خیره شد و با صدایی که به خاطر مقلوب شدنش از ته چاه درمیومد، گفت:

+شماها کارتون عالیه...خیلی نواختن تون خوبه صدا تون هم اینجوریه؟

نیم نگاهی به چه‌یونگ انداختن و خواستن جوابی بدن که با دراومدن صدای زنگ، دوباره سه نفرشون بهم خیره شدن. دو پسر بعد از گذاشتن ساز ها سرجاشون، به سمت چه‌یونگ رفتن و به در اشاره کردن و همزمان گفتن:

_اگه نمیخوای گشنه بمونی پاشو بریم!

چه‌یونگ سری تکون داد و از روی میز بلند شد و همراهشون بیرون رفت. هم قدم و کنار هوسوک قدم برمیداشت به نظرش اینکه کنار دو تا آدم معمولی راه میرفت، خیلی حس خوبی بود! با این فکر لحظه‌ای به خودش اومد و با بهت زمزمه کرد:

+چرا میگم آدم معمولی؟ مگه همه این افرادی که از کنارم رد میشن شاخ یا دم دارن؟

با کشیده شدن دستش از فکر بیرون اومد و به مچ دستش که بین انگشت های بلند و استخونی هوسوک احاطه شده و شونه های پهنی که اسیر کت خوش دوخت سرخابی تیره رنگی بود، نگاه کرد.

_خب بنظرت چی براش برداریم برای اولین بار خوشش بیاد؟

هوسوک پرسید و برگشت و به دختری که هنوز توی بهت بود نگاه کرد. ابرویی بالا انداخت و دستش رو جلوی صورتش تکون داد و گفت:

_چی میخوری؟ بهتره بگم چی دوست داری؟

دختر نگاه سنگین همه افراد حاضر توی اون سالن بزرگ رو حس میکرد و برای اینکه سریع خلاص بشه، سر سری جواب داد:

+هرچی باشه اما زیاد تند نباشه...

و به هوسوک نزدیک تر شد. هوسوک روش رو سمت هوسونگ برگردوند و با سرش به چه‌یونگ اشاره کرد:

_شنیدی که چی گفت؟

هوسونگ سرش رو تکون داد و به سلیقه خودش غذاشون رو برداشت و بعد با هم راه افتادن. پشت میزی نشستن و هوسونگ و هوسوک مشغول چیدن غذا ها شدن. چه‌یونگ که حالا تونسته بود پشت میز بشینه و کمی از شر اون نگاه ها خلاص بشه، متعجب به غذاهایی که کل میز رو پر کرده بودن نگاهی گذرا انداخت و بعد به اون دو نفر خیره شد:

+ببینم برای چند نفر گرفتین؟ 

هوسوک درحالی که نودل هاشون رو باز میکرد جواب داد:

_خودمون سه‌ تا! باید انرژی داشته باشی بیا!

و نودل رو روی میز جلوی دختر گذاشت.

چه‌یونگ با خنده نودل رو گرفت و مشغول خوردن شد. واقعیتش خوشحال بود که دو نفر پرخور مثل پیدا کرده بود که مثل اون بخورن و رفتار و شوخی کنن!

_پس اینجا بودی لیدی؟

با شنیدن اون صدای آشنا و لحن مرموز، لبخند روی صورتش ماسید و برگشت و به جیمین که با همون لبخند محو و مرموز به هوسونگ و هوسوک نگاه میکرد، نگاه کرد.

_مشکلی داری با نشستنش کنار ما؟

هوسوک با لحن بی تفاوتی گفت و جیمین در جواب، سرش رو به معنی مخالفت تکون داد و با خنده‌ای که هر کسی معنیش رو نمیفهمید گفت:

_فقط نگران دختر کلاسمون بودم که گرسنگی بکشه اما حالا خیالم راحت شد! 

هوسوک و هوسونگ که به خوبی معنی اون خنده و رفتار های جیمین رو فهمیده بودن، نگاه نامحسوسی بهم و بعد به چه‌یونگ انداختن.

جیمین در همون حین نگاهش رو به سمت چه‌یونگ کشید و ادامه داد:

_خب...زنگ بعدی میبینمت...

بعد از گفتن حرفش، چشمکی حواله دختر کرد و به سمت جونگکوک و تهیونگ که اونور تر منتظرش بودن، راه افتاد. چه‌یونگ سرش رو به معنی باشه تکون داد و به رفتن جیمین خیره شد و بعد کنجکاو به سمت هوسوک و هوسونگ برگشت:

+ببینم شما هم دیگه رو میشناسید؟

هوسوک با حرص شروع به خوردن کرد و جوابی نداد و اما این هوسونگ بود که با ریلکسیت، تموم وقت مشغول خوردن نودلش بود! گفت:

_غذات رو بخور خودت میفهمی بزودی!

چه‌یونگ با یادآوری غذاش که منتظر رفتن به شکم مبارک بود و معده‌ای که هر لحظه احضار وجود میکرد، لبخندی زد و مشغول خوردن شد.

چند دقیقه بعد، درحالی که هر سه‌ تاشون از فرط خوردن غذای زیاد، شکمشون سنگینی میکرد، آهی از خستگی کشیدن و بهم نگاه کردن:

+واهای اولین بارم بود بیشتر از حدم غذا میخوردم! ولی واقعیتش خیلی چسبید! سلیقت توی انتخاب غذا حرف نداره هوسونگ شی!

و با انگشت شصت برای هوسونگ لایک فرستاد. هوسوک درحالی که به میز خیره شده و توی فکر فرو رفته بود گفت:

- بهتره دیگه بریم...بیا اول تو رو به کلاست ببریم بعدش هم خودمون بریم کلاسمون...

سرشون رو به معنی موافقت تکون داد و همزمان باهم از جا بلند شدن و راه افتادن:

_همگی دانش‌آموز ها و دانشجویان توجه کنن!

با صدای مدیر که روی سکوی ته سالن ایستاده و با ابهت خاصی نگاهش رو بین بچه ها میچرخوند، تمام سالن غرق سکوت شد و همه به مدیر خیره شدن. مدیر نگاهش رو به چه‌یونگ داد و با کج خندی اشاره کرد تا پیشش بره.

_چه‌یونگ مدیر با تو کار داره...ببین کار مزخرفی نکنی!

هوسونگ زیر گوش دختر زمزمه کرد و دختر با ترس آب دهنش رو قورت و سرش رو به معنی باشه تکون داد. قدم های نه چندان محکمش رو به سمت مدیر برداشت و بالای سکو رفت و کنارش ایستاد. مرد دستش رو بی پروا دور شونه های ظریف دختر حلقه و اینکارش حس بدی رو به اون دختر القا کرد و باعث شد لحظه ای به خودش بلرزه؛ اما واکنشی نسبت به اون لرزش کوچیک و لذت بخش نشون نداد و انگار که چیزی نشده، رو به جمعیت گفت:

_طی 50 سال اخیر این آکادمی هیچ دختری به خودش ندیده اما امروز همون جور که می‌بینید یک دختر به جمع ما اضافه شده...می‌خوام بهتون یاد آوری کنم چون تنها دختر ماست هرگونه آزار و اذیتی بشه و اون شخص رو شناسایی کنم تمام کلاس تنبیه میشن فهمیدید!؟

همه خوب میدونستن این حرف مدیر چه معنی ای میده و اگه به حرفش گوش نکنن، چه چیزی در انتظارشونه، پس همه دور دست زدن به اون دختر رو همون لحظه خط کشیدن و یک صدا بله محکمی گفتن. مرد با شنیدن جواب دلخواهش، سرش رو به معنی رضایت تکون داد و بعد از نگاه نافذ و مرموزی به سمت دختر، ازش فاصله گرفت و از سکو پایین اومد و سالن رو در چشم بهم زدنی ترک کرد.


هنوزم قلبش به خاطر اون نزدیکی تند میزد و تصمیمی برای آروم شدن نداشت. سرجاش خشک و بی توجه به نگاه های خیره و پچ پچ های آزار دهنده پسرها، به نقطه ای خیره شده بود. هوسوک به هوسونگ اشاره کرد که جلو تر از اون به کلاسشون برگرده و بعد جلو رفت. ایستاد و بعد از نگاه خیره ای به ‌چهره رنگ پریده دختر، با انگشت به پیشونی سردش فشار آورد و گفت:

- ترسیدی!؟ از پسرای میز بغلم شنیدم که حسابی مایک رو ضایع کردی پس این قیافه مادر مرده چیه به خودت گرفتی!؟

اون درست می‌گفت...هرچی نباشه باید اینجا هم تمام تلاش رو میکرد که بتونه پدرش رو قانع کنه پیش مادرش برگرده یا حداقل دلیل نذاشتنش برای برگشتن پیش مادرش رو بفهمه...و اگه به این ترس مسخره و بی دلیل ادامه میداد، قطعا به هیچکدوم از خواسته هاش نمیرسید! ابهت اون مرد...فقط یه طبل تو خالی بود! همین و بس! و با این افکار کمی به قلب ترسیدش آرامش بخشید. سری تکون و نگاهش رو به چشم های هوسوک داد:

+درست میگی...چیزی برای ترس نیست...ممنون هوسوکا!

هوسوک ابرویی بالا انداخت و با خنده کجی زمزمه کرد:

_اتفاقا باید بترسی تا زنده بمونی بچه...!

+چیزی گفتی؟

چه‌یونگ که احساس میکرد صدای نامفهومی از سمتش شنیده با تعجب پرسید و هوسوک سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:

- اینجا اقامتگاه ها هشت نفره‌ است و تنها دو تا اقامتگاه هفت نفره موندن که یکیش برای ماست...اگه با ما باشی اونجا میبینمت...خب...من دیگه میرم!

چه‌یونگ سری تکون داد:

+باشه...مرسی بابت کمکت و از هوسونگ هم تشکر کن!

و بدون گفتن حرف دیگه ای، از سالن آکادمی بیرون اومد و به سمت کلاسش حرکت کرد...

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

برای دیدن عکس هوسونگ به حرف نویسنده برین.💫

Report Page