Part_4

Part_4

Mobina

یهو مردی که بابا مجد صداش میکرد ...یقه بابا رو گرفت و با عصبانیت گفت:

هی درست حرف بزن ...کاری نکن کار ناتمومم رو تو ساختمون اینجا تموم کنم... +


بعد بابا رو با شتاب پرت کرد ...که زمین خورد…

وبا داد گفت

فهمیدی!+

بابا با ترس خودشو گوشه دیوار جمع کرد و سرشو تکون داد...

با صدای داد مجد نریمان اومد...

به سمت مجد حمله ور شد... 

اما اون با یه حرکت پخش زمینش کرد...

دروغ نیست اگه بگم دلم خنک شد...‌

اما دلم بدجور میسوخت برای خودم...کارم به جایی رسیده بود که یه مرد غریبه خانوادمو میزدو من خوشحال بودم!...

با صدای مجد نگاهم رو از بابا و نریمان گرفتم و به چشمای نافذش دوختم... 


نوا وسایلتو جمع کن جلو در منتظرتم...+

بعدم رفت...

رفتو من با هاله ای از ابهامات تنها گذاشت.... 

متعجب بودم... 

از لحن خودمونیش...

از دفاعش از من...

از فروخته شدنم...

… از فروخته شدنم

نه اونم یکی بود مثل بابا و نریمان... 

معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد... 


نریمان بی هوش وسط سالن افتاده بود.. 

بابا به سمتم اومد... 

بازو تو دستش گرفت وگفت: 

دختر ای هرزه مگه با تو نیستم گمشو وسایلتو بردار گورتو گم کن از اینجا... +


بهتره برم ...اگه یه غریبه بهم اینقدر عذاب بده بهتر از پدرمه... 

با بیحالی بازوی دردناکمو از دستش جدا کردم و به سمت اتاقم رفتم... 

وسایلمو جمع کردم و اشک ریختم و شکستم... 

ترسیدم از آینده ای که در انتظارمه... 

اما چاره ای نداشتم... 

مثل همیشه محکومم به سکوت... 

بی رمغ تر از همیشه از پله ها رفتم پایین ...بابا بیخیال داشت مشروب میخورد... 


برای بار اخر به شکنجگاهم نگاه کردم اشکامو پاک کردم ...نمیخواستم بیشتر از این خورد شم... 


رفتم بیرون...یه اوپتیمای سیاه جلوی در بود.. 

خواستم جلو تر برم که پیاده شده.. 

بی حرف چمدونو از دستم گرفت... 

منم نشستم تو ماشین... 


بعد از گذاشتن چمدون تو صندوق سوار شد... 

 نگاهی به صورتم کرد ولی چیزی نگفت... 

سرمو چسبندم به شیشه ماشین و به بدخت سیاهم فکر کردم...نمیدونم چقدر گذشت که ماشین ایستاد... مجد پیاده شد... 


سرمو از شیشه جدا کردم و به اطراف نگاه کردم ...جلوی یه هایپر مارکت نگه داشته بود... 

مجد به فروشنده چیزی گفت ..برگشت سمت ماشین و تکیه داد به پیشخوان...


بهش نگاه کردم ...یعنی چی در انتظارمه ... قراره چه بلایی سرم بیاد ...اگه اون منو خریده قطعا نمیخواد از من به عنوان مجسه برای دکور استفاده کنه ...تنم لرزید از فکر به سرم اومد... 


اشکام دوباره سرا زیر شد... 

با صدای باز شدن در اشکامو پاک کردم... 

دستشو به سمت گرفت یه ابمیوه دستش بود...

نگاهم از دستش به چشماش رفت.. 

+نمیخوای بگیری!!


ابمیوه رو گذاشت رو پام... 

چرخید سمتم و بهم نزدیک تر شد...

ترسیدم وخودمو عقب کشیدم... 


نفس عمیقی کشید و لحن ارومی گفت:

+ببین نوا نیازی نیست از من بترسی ... من الان تورو میخوام ببرم خونه پیش خانوادم ...قرار نیست هیچ ضرری از من به تو برسه ...پس خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم...الان که رفتیم خونه..من تورو به عنوان خواهر یکی از دوستام معرفی میکنم که چندوقته میخوای مهمون ما باشی...


متعجب بهش نگاه کردم 

چرا !!مگه تو منو نخریدی!! _


پوفی کرد و ماشینو روشن کن

+اینجوری برای خودت بهتره ...یادت نره چی گفتم خپ؟ ...اگرم سوالی از پرسیدن بگو دوست نداری درباره خانوادت صحبت کنی یا هرچیزی بهشون اطلاعات نمیدی باشه؟! 

تو بهت تمام سرمو تکون دادم...

واقعا عجیب بود.. 

به نیم رخ جدیش نگاه کردم ...میتونستم بهش اعتماد کنم یا نه!!

تو همین فکرا بودم که جلوی در یه عمارت بزرگ نگه داشت... 

بعد از زدن تک بوقی در باز شد...

داخل عمارت از بیرونش هم قشنگ تر بود و پر از ابهت... 


مجد کنار چندین ماشینی که توی حیاط بزرگ عمارت بود پارک کرد 

نگاهی بهم کرد

!یادت نره بهت چی گفتم +


سری تکون دادم و هر دو پیاده شدیم... 

از راه سنگی به سمت پله های عمارت رفتیم و از اون بالا رفتیم...به پاگرد که رسیدم صدای فریاد اومد.. 


مجد سریع درو باز کرد وارد شد..

منم پشت سرش اما با صنحه ای که دیدم خشکم زد... 

 

کل سالن از مبل های چپه شده و شیشه و خون پرشده بود.... 


خون...نگاهم رد خونو دنبال کرد و رسید به مردی که با چشماهای قرمز و عصبی نگاهم میکرد

دست چپ مرد زخمی شده بود همین اینجوری خون میرخت ازش ..ظاهرا زخمش هم عمیق بود ...اما اثری از درد تو چهرش نبود...


ترسیده بودم ...این چه جهنمی بود که پامو گذاشتم توش!!

مجد سمت اون مرد رفت و مشتشو دست گرفت 

با خودت چیکار کردی!!!باز که وحشی شدی! +


مرد بهش نگاه انداخت که یعنی خفه شو اما اون بی تفاوت با تشر بهش گفت

چیه!!مگه دروغ میگم ..یه نگاهی به دورورت کن ...خودتو ببین ...زدی داغون کردی همه +


اما اون دستشو از دست مجد بیرون کشید و با صدای خش دار ولی محکم گفت

ولم کن ...به تو ربطی نداره !!!به مادرت بگو تو کار من دخالت نکنه+


بعدم نگاهی به سالن کردوپله ها بالا رفت... 

مجد پوفی کرد و به زنی که ترسیده گوشه ای جمع شده بود نگاه کرد 

بعدم برگشت سمت من..

بیا تو نوا ... اینم از مراسم خوش امد گویت... +


انگار تا اون لحظه کسی متوجه حضورم نشده بود و یه عالمه چشم به سمتم برگشت


معضب قدمی داخل گذاشتم که 

همون زنی که حدس میزدم مادر مجد باشه گفت

رامیار معرفی نمیکنی؟+


رامیار...پس اسمش رامیار بود..


بعدا مادر من بعدا ...بزار اول دست گلی که اب دادی و درست کنم... +

بعدم اشاره ای به بالا کرد... 

قدمی سمت پله ها برداشت اما انگار پشیمان شد... 

برگشت سمت من با نگاه بهم گفت برم سمتش... 

رفتم کنارش که مچمو گرفت و به سمت پله هارفت... 


انقدر سریع اینکارو کرو که اجازه هیچ عکس العملی بهم نداد...


وارد راهرو طویلی شدیم که شاید بیشتر از ۲۰ تا در داشت... 


جلوی اولین در از سمت چپ ایستاد 

همین جا واستا حق نداری بیای تو.. +


بعدم مچ دستمو ول کرد و رفت داخل...

درم بست...

Report Page