Part 4

Part 4


۳ می


دیروز قبل از اینکه بتونم بهت برسم دست هات رو داخل جیب های کت نازکت فرو کردی و از گلفروشی دور شدی. از منی که نمیتونستم پاهای مضخرفم رو به سمتت تکون بدم، از خیابونی که حالا طولانی تر به نظر میرسید، از بابونه ها... دور شدی‌‌‌...

تمام مدت روی صندلی درب و داغون پشت کانتر نشستم و لحظه ای از جام تکون نخوردم که نکنه یه وقت سر و کله ی تو پیدا بشه و من نباشم. حتی نیم نگاهی هم به نامه های تلنبار شده روی میز که حاصل دلتنگی این چند روز بود نکردم.

به هرحال ۴ تا تیکه کاغذ چه فایده ای دارن تا وقتی باعث بشن به خاطرشون، فرصت دیدن دوباره ت رو به کلمات بی ارزشم که هیچوقت خونده نمیشن ببازم.

نه نه البته که نه! اونی که بی ارزشه منم نه کلمات. منی که پنج تا خیابون رو بخاطر گذاشتنشون داخل صندوق پست طی میکنم بدون اینکه ذره ای بجای احساسات لعنتی خودم به تو فکر کنم. به تویی که شاید زندگی شاد و خوشبختی با زیباترین زن دنیا داشته باشی. به تویی که شاید منتظر قدم گذاشتن اولین فرشته ی زندگیت داخل خونه ی رویایی و قشنگت باشی. به تویی که شاید قلبت جایی برای یه پسربچه ی یتیم نداشته باشه... این خودخواهی منه که این نامه هارو زشت میکنه نه کلمات داخلش.

چه راحت فراموش کردم...

گفته بودم هرچیزی که به تو مربوط بشه زیباست...پس چطور میتونم به کلماتی که تماما درباره ی توئن صفت بی ارزش رو بدم؟

هرچقدر هم که رقت انگیز به نظرم برسم، تهیونگ، تو روح من و روح این کلماتی. لطفا نذار روحم پژمرده شه. برگرد...


Report Page