#part_4
@Writer_saba_bot_دیگه حق نداری، برای اون عوضی اشک بریزی!
با شنیدن صدای خشن و مغرور مرد کنارم، ناخواسته اشک ریختنم قطع شد...
_هه... دخترهی ساده، یادت باشه اون عوضی، لیاقت اینکه براش اشک بریزی رو نداره. همین که تا الآن، باعث بدبختیت شده و زندگیت رو خراب کرده، برات کافی نیست؟ دیگه پس چرا بخاطرش های های گریه میکنی؟!
یک برگ از دستمال کاغذی روی داشبورد رو برداشتم و آروم، گونه های خیس و ملتهبم رو پاک کردم. چقدر باید با این حقیقت تلخ، خودم رو آزار میدادم؟
شاید من هم میتونستم یک زندگی جدید، برای خودم بسازم... شاید زندگیم بتونه؛ رنگ آرامش رو ببینه...
_آره حق با توعه، ولی... ولی خب اشک های من، بهخاطر حماقت خودمه نه کارهای کامران...
_از من به تو یه نصیحت، اگه میخوای پیروز این بازی بشی؛ باید روی پاهای خودت بایستی...!
بعد از زدن حرف هاش، در ماشین رو باز کرد و پیاده شد، منم به تبعیت از اون پیاده شدم.
کی رسیده بودیم که متوجه نشده بودم؟
دلم میخواست زودتر برم تو خونه و بتونم؛ کمی استراحت کنم... خسته بودم به حدی که حتی، ترس رو هم فراموش کرده بودم... ترس از اینکه با غریبهای همراه شدم که، از جیک و پوک زندگی من خبر داره و شاید اینکه این دفعه هم احتمال داره؛ بازیچهی دست این مرد بشم...!
بعد از برداشتن چمدونم، وارد ساختمون شدیم و به سمت آسانسور رفتیم. هر دو باهم سوار شدیم. دکمه طبقه چهار رو زد و بعد سرش رو پایین انداخت و به کفش های اسپورت مشکی رنگش چشم دوخت.
آه غلیظی از بین لب هام خارج شد و توی آیینه، نگاهی به خودم انداختم. هالهای سرخ رنگ، دور عنبیه طوسی چشم هام رو احاطه کرده بود و مانند رگه های سرطان، توی کل چشمم پراکنده بود.
با رسیدن آسانسور، سیاوش در رو باز کرد و از آسانسور خارج شد، من هم پشت سرش رفتم. وارد راهرو که شدیم دو تا در به رنگ قهوهای سوخته بود، به سمت در راستی رفت و کلید انداخت. با باز شدن در منم پشت سرش به داخل قدم برداشتم.
با دیدن فضای داخل خونه، مشکلاتم یادم رفت و فقط مات و مبهوت نگاه میکردم. از اون نگاه ها که میگه بابا این دیگه کیه؟
از فرط عصبانیت و تعجب، چشمهام رو بستم. انگار صدساله که این مرد رو میشناسم، دلم میخواست توی سرش بزنم و بگم؛ توی بیشعور اصلا سلیقه داری...؟
خونه به طرز افتضاحی کثیف بود. از پوست تخمه و میوه گرفته، تا بطری آب، همه روی زمین ریخته شده بود.
سیاوش بدون نگاهی به صورت مبهوت من، کتش رو از تنش در آورد و خمیازه کشان، به سمت راهروی رو به رو، که در سمت راست آشپزخونه قرار داشت رفت و در سمت چپی رو با کلید باز کرد.
_چرا ماتت برده؟ محض اطلاع این اتاق شخصی من هست، کسی هم حق ورود نداره. الان هم خوابم میاد. اگه اجازه بدی صبح همه چیز رو، برات توضیح میدم.
بعد بدون توجه به نظر من، سرش رو پایین انداخت و داخل اتاق شد و باز در رو قفل کرد.
از طول پذیرایی پنجاه متریش، که با کاناپه های مشکی و فرش کرمی رنگ، مزین شده بود عبور کردم و به سمت راهرو رفتم. دو تا در به رنگ قهوهای سوخته، کنار هم و رو به روی اتاق سیاوش قرار داشتند، که به ترتیب دستشویی و حمام بودند و سومین در درست کنار اتاق سیاوش بود.
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. چراغ رو روشن کردم و با چشم هایی که برق رضایت داشتند، به رو به روم چشم دوختم. چیدمانش، درست مثل اتاق خودم، توی خونمون بود، ست زیبایی به رنگ سورمه ای و طلایی داشت.
درست جلوی در ورودی، تخت دونفرهی طلایی رنگی، همراه با روتختی سورمه ای قرار داشت. کنارش میز دراور طلایی رنگ و شیکی بود... روی دیوار سمت راست هم پنجرهای بود که پرده های سورمهای حریری، اون رو قاب گرفته بود و کتیبهای با نقش گل، مثل تاجی روش قرار داشت...
روبهی پنجره و در سمت چپ هم، در کرمی رنگ قرار داشت که به گمانم سرویس بهداشتی و حمام بود.
آروم،... پاهای برهنهام رو روی فرش زیبای کرمی با گل های سورمهای گذاشتم و به سمت تخت قدم برداشتم.
این اتاق دکوراسیون زیبایی داشت و کار هر کسی که بود؛ مشخص بود که سلیقهی خیلی خوبی داره...!
آروم روی تخت دراز کشیدم. خیلی خسته بودم و بدنم کوفته بود. انگار کسی کتکم زده باشه... حس خیلی خوبی بود. بلاخره بعد از این همه دردسر، حس آرامشی توی وجودم پیچید و کمکم چشم هام گرم شد و به خواب فرو رفتم.
توی اعماق خواب فرو رفته بودم... در کنار پدر و مادرم خوشحال بودم و اونها با دیدن صورتم، لبخندی به گرمی و مهربونی خورشید بهم میزدند و من خوشحال از دیدن فرشته های زندگیم چه در خواب و چه در بیداری، توی اوج بودم که ناگهان، با شنیدن صدای شکستن چیزی، از خواب پریدم...
روی تخت نشستم که با قرار گرفتن دستی از پشت روی دهنم، بدنم سرد شد و دست هام به لرزه افتاد. از استرس، شروع به اشک ریختن کردم و خواستم جیغ بزنم و سیاوش رو صدا کنم که درست در همون لحظه، صدای آرومش توی گوشم پیچید.
_سیس ساکت باش...