part_3 💕
_نگا چه شبیه بچه هس نکنه واقعن اینا ننه بابا بچه باشن؟؟
_نه بابا اوسکول خواهر برادرن از شباهتشون نفهمیدی؟
با داد ابتین بهت زده نگاش کردم
_هیراد بدو بدو جیش دارممم
هیراد همونطور که میومد سمتمون پوکید از خنده
همونطور که میخندید ابتین بغل کرد
_سلام
_علیک، علف سبز شد
_خب بابا، بیا بریم تا این بچه گند نزده به سرتاپام و دوباره با یاداوری ابتین زد زیر خنده
کوفتی گفتم و دنبالشون راه افتادم
در مقابل نگاه سنگین همه وارد سالن شدیم به سمت جلوترین ردیف رفت و اشاره کرد برو جلو
_من میرم اینو ببرم دستشویی، مامانینا اون جلوعن
_باشه
راه افتادم با دیدنشون کنار مامان نشستم
_سلام به همه
همه جوابمو دادن
مامان_آبتین کو
_رفت جیش کنه
مامان اخماشو کرد توهم
_بی ادب
_وا خب بچس
_منظورم تو بودی
_اها
خوبه نگفتم رفت بشاشه، دیگه چیکارم میکرد
نگاهم به سمت ارمینا گرفتم اونم با دیدنم جیغی از سر ذوق کشید و خواست از بغل هومن بیرون بیاد
بلند شدم به سمتش رفتم و کنار نازگل نشستم
_مامانش دخمل خوشگلتو یکم بدش ببینم
نازگل ارمینارو از هومن گرفتو دستم داد
_وای وای اینو ببین چطوری گوگولیه من؟
_با ذوق دستاشو تکون دادو سرشو رو سینم گذاشت
عاشق این بچه بودم
البته اونم دقیقا همین حسو به من داشت
_الهی دورت بگردم من که اینجوری بغلم میکنی
هومن_انقدی که تو قربون صدقه این بچه رفتی منو نازگل نرفتیم
_عزیزم خوب خودتون کوتاهی کردین
بعدم با لحن طلبکاری گفتم
_حالا بده به بچتون محبت میکنم؟
هومن_خب بابا مث همون هیراد جوگیر میشی یهو
_داداشتو به من نچسبون هیچ ازش خوشم نمیاد
احساس کردم گوشم سوخت صدای از پشت سرم گفت
_نه خیلی من ازت خوشم میاد
_آخخ روانی گوشمو ول کن
کنارم نشست
_آبتین کو
به کنارم اشاره کرد
_کوری بچه به این گندگی رو نمیبینی
نگاهی به بغلم انداختم که دیدم ابتین مشغول بازی با ارمیناس وااای من چرا اینو ندیدم
_بیشور خودت کوری حواسم نبود
_خجالت نمیکشی با بزرگترت اینجوری حرف میزنی؟
_خیلی بزرگیییی
_احمق جان من 21 سالمه
_خب به .....آ آها عهه جدی فکردم 20 سالته
اوخ نزدیک بود سوتی بدم
_نگفتی ولی با این حال سعی کن از داشته هات مایه بذاری
بعدم بلند شد پشت پرده رفت
دلم میخواست با مشت بزنم تو دماغش
پاهام درد گرفت برای همین ارمینارو با احتیاط رو زمین گذاشتم روبه ابتین گفتم
_جای دور نرین همینجا بازی کنید ارمینا نخوره زمین
_باشه
برگشتم که با صورت خندون نازگل مواجه شدم
_چیشد
_مامان مهربونی میشی
ذوق زده نگاش کردم
_وای مرسی من خیلی نینی دوس دارم
_ایشاالله بچه خودت
_ایشاالله
یدفعه به خودم اومدم
_اممم نه یعنی خب...
نازگل با خنده گفت
_باشه نمیخواد توضیح بدی
پوووف سوتی رو سوتی
بعد از چند دقیقه بازیشون شروع شد
جز بهترین بازیایی بود که دیده بودم مخصوصا هیراد خیلی عالی تو نقشش فرو رفته بود
بعد از اینکه تموم شد همه به سمتش رفتیم
با ذوق بغلش کردم
_خیلی عالی بودی داداشییی
دستشو پشت کمرم گذاشت
_مرسی عزیزم
ازش جدا شدم نگاه بدجنسی بهش کردم
با یه حرکت سیبیلای کوتاه و باحالشو کندم
هیراد_آخخخخ مامااان
چیز عجیبی نبود ازین کارا زیاد میکردم
بعد از اینکه تو یه رستوران شیک شام خوردیم به اسم هیراد ولی آخر پولشو عمو حساب کرد، راهی خونه شدیم ساعت 11 بود و فردا امتحان داشتم
به محض رسیدن سریع مسواکمو زدمو جیش بوس لالا کردم
#######
_آمیتیس
به سمت صدا برگشتم غزل اشاره کرد سمتشون برم پاتند کردمو خودمو بهشون رسوندم
غزل_بریم کافه...؟؟
_وای غزل حال داریااا
مهدیس_آمیتیس چقد گشادی بابا، با تاکسی میریم
نیشم شل شد
_باشه
پرنیا پس کله محکمی بهم زد
_راه بیفت
چهارنفری از مدرسه خارج شدیم
ماشینی گرفتیمو به سمت کافه... رفتیم
سرمیز نشستیم و منو بدست مشغول شدیم سنگینی نگاه کسیو حس کردم سرمو بلند کردم و نگاهی به دور و اطرافم انداختم ولی متوجه چیزی نشدم
بعد از کلی صحبت و خنده که خیلیم خوش گذشت به سمت خونه هامون رفتیم ولی تا لحظه ی اخر سنگینی نگاه کسیرو روی خودم حس میکردم
حوصله تاکسی نداشتم فاصله زیادیم تا خونه نبود پس پیاده رفتم
خیابون خلوت بود و گه گداری یه ماشین رد میشد
البته عابرا زیاد بودن
حس کردم کسی داره دنبالم میاد برگشتم ولی بین اونهمه جمعیت نتونستم تشخیص بدم کیه
با یاداوری کافه ترسی تو دلم افتاد به سمت ایستگاه تاکسی رفتم و دربست گرفتم
یکم که گذشت با صدای راننده که مرد مسنی بود به خودم اومدم
_خانوم اون سونوتا مشکی با شماست؟
برگشتم عقب شیشه های ماشین کاملا دودی بود و چیزی مشخص نبود
_ن..نه چطور؟
_مشکلی نیست همینطوری پرسیدم
یکم مشکوک شدم راننده که پیچید تو خیابونمون سونوتا بی توجه مسیر خودشو رفت
نفس راحتی کشیدم
وارد خونه که شدم کسی نبود
لباسامو عوض کردم که صدای پیام گوشیم بلند شد یه پیام از تلگرام بود از یه شماره ی ناشناس