Part 3

Part 3


۳۰ آوریل

پنج روزه که چشمم به ساعت دیواری خشک شده و هربار که عقربه ها به ۷ و نیم نزدیک میشن، تک تک سلولام برای حس کردن عطر موهات اسمتو فریاد میزنن. ولی چه فایده که امروز هم گذشت؛ و تو نیومدی...


نمیدونم قلبم تا کی میتونه دووم بیاره.


کجایی تهیونگ؟


نکنه مریض شده باشی؟


هرجا که هستی بجای من مواظب خودت باش.


.


.


.

۲ می

میدونستم امروز یه چیزی متفاوته. از همون لحظه ای که با گرمای نور خورشید روی پوست صورتم از خواب بیدار شدم و برخلاف هفته ای که گذشت، بافت گشاد یاسی رنگمو برای پوشیدن انتخاب کردم. تمام مدتی که اون گربه کوچولو سرش رو به ساق پام میمالید و منو تو مسیر همراهی میکرد، فقط و فقط یه جمله تو ذهنم تکرار میشد. "امروز می بینمش"‌


نفهمیدم چیشد که اختیار پاهام از دستم خارج شد و شروع به دویدن کردم. نفس هام به خاطر عجله برای دیدن کسی که حتی از حضورش اونم این وقت از روز مطمئن نبودم به شمارش افتادن ولی...


تو اونجا بودی. تو اونجا روبروی شیشه گل فروشی کوچیک من به بابونه ها خیره شدی بودی و من بیست قدم دورتر، نگاهمو روی تک تک اجزای صورتت قفل کرده بودم.


بهم بگو تهیونگ... اون چیزی که برق چشمات رو دزدیده بود حسرت که نبود؟ مگه نه‌‌.‌‌..؟


Report Page