#part_3

#part_3

@Writer_saba_bot

با دیدن دوتا مرد، درحالی که با هم پچ پچ می‌کردند. سعی کردم حواسم رو از حضور مرد کنارم، پرت کنم و به حرف های اون‌ها دقت کنم. صداشون می‌اومد اما کمی گنگ بود.

_رئیس دستور داد حتما پیداش کنیم و بکشیمش!

_لعنتی ولی خیلی خوشکله... دلت میاد دختر به این نازی رو بکشی بدون این‌که فیضی ازش ببری؟!

_فعلا وقت این حرف ها نیست. باید زودتر پیداش کنیم. نمی‌تونه زیاد دور شده باشه.

خنده‌ی وقیحانه‌ای کردند و کم کم از اونجا دور شدند. بعد از رفتن اون‌ها، از پشت درخت تنومند بیرون اومدیم، ذهنم هنوز درگیر حرف های اونها بود.

از کشتن کی حرف می‌زدند؟ اصلا چرا باید ازشون پنهان می‌شدیم؟

خواستم سوالم رو بپرسم که دستش رو به معنای سکوت، بالا گرفت از این حرکتش، جفت ابروهام بالا پرید. مگه می‌دونست چی می‌خوام بپرسم...؟

پیچی به گردنش داد و با پوزخند گوشه لبش، به من اشاره کرد.

_می‌خوان...

دستش رو جلوی گردنش گرفت و به معنای بریدن حرکت داد.

_پِخ پِخِت کنن...

با لکنت گفتم:

_چی... منظورت چیه؟

_نقشه همسر جونت برملا شده باید یجوری سرت رو زیر آب کنه یا نه؟

خون توی رگ هام یخ بست، چرا فلاکت پشت فلاکت، برام مثل بارون می‌بارید؟

نمی‌تونستم باور کنم... شاید می‌تونستم خیانتش رو پای غرایز مردانه‌اش بزارم. اما، اما هنوز نجواهای عاشقانه‌ی‌ هر شبش، مثل لالایی، برام تجدید خاطر می‌شد.

_دیگه حرفی باهات ندارم، اگه بهت ثابت شده؛ جونت در خطره و جونت رو دوست داری، همراهم بیا.

حرفش رو زد و به سمت ماشینش رفت. ولی، من هنوز سرجام بودم. اون رفت ولی نفهمید با دو کلام حرف، چه آشوبی توی دلم به پا کرد...

به پاهای لرزونم حرکت دادم تا، از زمین کنده بشند ولی، انگار با میخ به زمین دوخته شده بودم... صدای زوزه‌ی شبانه‌ی باد، همچون گرگ گرسنه‌ای، در طمع دریدن روحم بود و توی ظلمات تنهایی، طعم ترس رو بهم القا می‌کرد.

بدون فکر اضافه، پاهام رو به یاری درآوردم و آروم، به سمت ماشینش به راه افتادم.

در طول اون چند قدم، نگاهم به خونه‌ای افتاد، فقط ظاهرش زیبا بود اصلا معلوم نبود؛ توش چه کثافت‌کاری هایی صورت می‌گیره یا چند نفر‌، اسیر چنگال عشق دروغین و هوس آدمای دیگه هستن.

وقتی به پورشه مشکی رنگش رسیدم؛ آروم در عقب رو باز کردم.

_خانوم شیرزاد راننده نگرفتین که.

جوابش رو ندادم در عوض بعد گذاشتن چمدونم درب ماشین رو محکم کوبیدم. این ماشین بوقش حتی به پای ماشین منم نمی‌رسه...

با دیدن برگ های سبز رنگ درخت بید، تصویری توی ذهنم شکل گرفت. تصویر چشم های وحشی سبز رنگ که با اخم نگاهم می‌کرد. چشم هایی که مالکش، الان صاحب تمام دارایی های من بود. حتی همسرم...!

توی دلم پوزخندی به خودم زدم. الان حتی زندگیم هم، مال خودم نبود چه برسه به ماشین... هه...

همین‌که سوار شدم، با تیک آفی ماشین رو از جا کند و به راه افتاد. با یادآوری چند ساعت پیش، کامم به حدی تلخ شده بود که حتی، جایی که داشت می‌رفت هم برام مهم نبود...

من از ترس جونم بهش پناه آورده بودم و اعتماد کرده بودم. اگه اینم نقشه‌ی پلید داشته باشه چی؟

یکی از توی دلم جواب داد؛ احمق نباش تبسم، تهش فرار می‌کنی. با این دلایل احمقانه خودم رو قانع کردم و به بیرون نگاه کردم. با شنیدن صدای اون مرد، از فکر و خیال بیرون اومدم.

_الآن باهم می‌ریم خونه من خانم شیرزاد...

بدون حرف سرم رو به معنای تایید تکون دادم.

_کار بدی کردی... بد کردی به کامران اعتماد کردی...!

کنجکاو نگاهش کردم. کامران اسم این بود؟ منظورش از اعتماد اشتباه من به کی بود؟

_کامران اسم توعه؟

برگشت و نگاه عاقل اندر صفیهانه‌ای بهم انداخت.

_اسم من سیاوشه، کامران نجفی، یک خلافکار درجه یکه که حتی، پلیس اینترپل هم دنبالشه...

_خب این ها چه ربطی به من دارن؟

_اسم جعلیش رو می‌دونی!

_چی من؟

خندم گرفته بود این آقا فکر می‌کرد من پلیسم؟

_رامتین... رامتین سپهری در اصل، همون کامران نجفیه...!

خنده‌‌ی روی لب هام ماسید. یعنی الآن باید باور می‌کردم؟

چقدر امروز، اتفاقات عجیبی برام افتاد و چه حقیقت هایی که رو شد. الان درست همون ماجرا برای من افتاد که می‌گن؛ توی یک روز، زندگی طرف از این ور به اون ور شد.

قصر آرزو های من که چند سال توش زندگی می‌کردم؛ انگار روسپی خانه‌ای بیش نبوده...

_هنوز که چیزی نشده هنگ کردی. تازه اولشه، اون شوهر عزیزت توی کار قاچاق هم هست. اونم از مواد بگیر تا دخترای جوون، که از کشور خارجشون می‌کنه و...

_کافیه... دیگه کافیه... ترو خدا... بس... کن...!

دستم رو صورتم گذاشتم و بغض چند ساعتم رو شکستم. مثل بچه با صدای بلند گریه می‌کردم و دلم پر بود. دلم از این دنیا و آدماش پر بود. آدمای بی‌رحمی که، اشتباهاتم رو به رخم می‌کشیدند.

اون کامران عوضی، چطور این دوسال این چیزها رو از من مخفی کرده بود؟

دوسال تمام، با یک خلافکار زندگی کردم که حتی، اسمش رو هم نمی‌دونستم. زندگی چه بد با من تا کرد... چه‌قدر بی‌رحم... ولی این تازه اولش بود...

Report Page