Part 3

Part 3

𝐀𝐭𝐞𝐧𝐀♡.

شاهزاده، نمی‌توانست چیزی را که می‌بیند باور کند.

او وسط یک میدان خاکی، بسته شده به یک ستون چوبی ایستاده بود. آفتاب تندی آسمان را شکافته بود و انگار که با شاهزاده‌ی گوگوریو دشمنی داشته باشد، به چشمانش می‌تابید و بینایی‌اش را ضعیف می‌کرد.

به اطرافش نگاهی انداخت. مردمی که دورش جمع شده بودند با نیشخندی چندش آور نگاهش میکردند. گناه او چه بود که مجبور شده بود نگاه سنگین‌شان را تحمل کند؟

سمت چپ محوطه‌ی خاکی سایه‌بانی پارچه‌ای بر سر امپراطور و خانواده‌اش سایه می‌انداخت.

برای لحظه‌ای همه چیز را از یاد برد و به دقت خانواده‌ی سلطنتی را تماشا کرد.

پس کجا بود؟

پسری که برادرش مدام از او می‌گفت؛ ولیعهد هان!

با شنیدن صدایی که کلمات نامفهومی را فریاد میکشید،جمعی از مردان درشت هیکل با تیر و کمان‌هایی ترسناک وارد محوطه شدند.

"قراره به من تیراندازی کنن؟"

با خود زمزمه کرد و لبهای خشک شده‌اش را زبان زد.

او تشنه و گرسنه بود و ذهنش در برابر آفتاب داغی که بر سرش می‌بارید، چاره‌ای جز ساکت موندن نداشت.

بار دیگر به مردانی که به صف برای برنده‌ شدنِ او ایستاده بودند نگاه کرد. کدام یک مردِ شب گذشته بود؟ کدام یک قرار بود شاهزاده‌ی گوگوریو را نجات دهد؟

او گفته بود یک نفر نجاتش خواهد داد. گفت کسی او را برنده خواهد شد.

صدای بلند شیپور، شاهزاده سهون را از جا پراند. سراسیمه به اطرافش نگاه کرد. چرا شیپور زده بودند؟ مسابقه داشت شروع می‌شد؟

با ورود شخص قد کوتاهی پوشیده در لباس‌های ابریشمی زرشکی، دهان همه از تعجب باز ماند. صورتش را با پارچه‌ی حریر پوشانده بود! او همان امگای خوش عطر و بوی شب گذشته بود؟ خودش قرار بود شاهزاده را برنده شود؟

اگر جنگی تن به تن برای خریدن سهون تدارک دیده نی‌شد، مرد جوان هیچ شانسی نداشت. او لاغر بود با قدی نسبتا بلند. طریف و زیبا! زیبایی چشم‌هایش از همان فاصله‌ی دور، خودش را به رخ می‌کشید.

سهون امیدوار بود او نجات‌دهنده‌اش باشد. فرار کردن با یکی از مردان تنومند متقاضی کمی برایش سخت بود! از همه‌شان می‌ترسید! احتمالا همه‌ی آن‌ها مانند شاهراده آلفا بودند اما نگاه ترسناک‌ و حریص‌شان برای به به‌دست آوردن شاهزاده‌ی گوگوریو و به بردگی گرفتنش، چنگی به روحش می‌انداخت. از ته دل آرزو می‌کرد نجات دهنده‌اش حاضر باشد، تمام قدرتش را به‌کار گیرد و سهون را با خود ببرد. مهم نبود اگر او هم می‌خواست افتخار تبدیل کردن یک شاهزاده به یک برده را به خود بدهد، سهون می‌توانست از دست او فرار کند. اما تا زمانی که در قصر محبوس بود، دست و پایش هم بسته بود.

فرود ناگهانی تیری دقیقا کنار گردنش نفسش را در سینه حبس کرد. انقدر در افکار مختلف غلت زده بود که متوجه نشده بود، تخته‌های هدف، دورتا دور شاهزاده را گرفته‌اند. اگر تیرشان فقط چند درجه خطا می‌رفت، سهون مرده بود!

بزاقش را قورت داد و به مردی که جلوتر از بقیه ایستاده بود نگریست. کمانش را به سمت او نشانه گرفته بود. پاهایش شروع به لرزیدن کرد. او نمی‌خواست بمیرد! نباید می‌مرد! باید برادرش را پیدا می‌کرد و به تخت می‌نشاند. چشمانش را بست. ترجیح می‌داد ناگهانی بمیرد، تا اینکه با تماشای تیر‌ها مرگ تدریجی‌اش را تماشا کند.

هر جنگنده باید ۵ تیر به مرکز تخته‌های هدف که دورتادور شاهزاده قرار گرفته بودند، پرتاب می‌کرد. فاصله زیاد بود و این هدف‌گیری دقیق، غیرممکن به‌نظر می‌رسید.

در آن لحظه احتمال مرگ سهون بیشتر از برنده شدن هر یک از جنگجوها بود.

اگر کسی موفق نمی‌شد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ در قصر می‌ماند و برده می‌شد؟ برده‌ای که کوچکترین احترامی برای خود ندارد. شاهزاده‌ای غنیمت گرفته شده!

نشستن سر فلزی تیر در تخته‌ای که بالای سرش بود، بدنش را لرزاند. هر لحظه بیشتر از لحظه‌ی قبل می‌ترسید.

"خودتو برای مرگ آماده کن سهون! اگر بمیری بهتر از آینده‌ایه که در انتظارته. چشمات و ببند و آخرین حرفاتو بزن."

هر تیری که به سمتش پرتاب می‌شد، تکه‌ای از روح سهون را در خود حل می‌کرد. سرگیجه داشت و لباس‌هایش از شدت تعریق، خیس بود! آفتاب سوزان همچنان با شاهزاده دشمنی داشت و باد گرم تابستان به گونه‌های مرطوبش سیلی می‌زد.

زانوانش سست شد و بدن بی‌جانش کمی به سمت پایین متمایل، اما نگهبانان به سمتش هجوم بردند و وادارش کردند صاف بایستد. دیگر توانی در خود نداشت. چشم‌هایش از فرط تشنگی سیاهی می‌دید و ترس و اضطراب مرگی که معلوم نبود با کدام تیر به سمتش پرتاب می‌شود از پا درش‌آورده بود. نگهبان سر شاهزاده را به ستون پشت‌سرش کوبید تا مجبورش کند به روبه‌رویش نگاه کند.

با دیدن فردی که کمان به‌دست با فاصله روبه‌رویش ایستاده بود، کمی جان گرفت.

تا آن لحظه هیچکس نتوانسته بود به هدف بزند. پس شاید همین اشراف زاده‌ی ریزنقش، قرار بود به او زندگی دوباره ببخشد.

باد، عطر مرد را به طرفش آورد. رایحه‌ی شیرینی تازه در وجودش پیچید و لبخند به لبش آورد.

"لوهان..."

خودش بود. کسی که می‌توانست نجاتش دهد. او باید همه‌ی تیرهایش را به هدف می‌زد.

امگا نشانه گرفت و اولین تیر را به راحتی، وسط تخته‌ی کنار سر شاهزاده نشاند. بدون لحظه‌ای مکث، تیر دیگری برداشت و در کمان گذاشت. لحظه‌ی بعد، تیر بعدی در تخته‌ی هدف بالای سرش نشسته بود. درست وسطِ وسط‌ترین دایره‌ی هدف!

لبخندی زد و خوشحال شد. اون داشت نجاتش می‌داد! او تنها کسی بود که دو تیر به هدف زده بود. امگا، کسی بود که شاهزاده را برنده می‌شد.

نگاهش به نگاه اشراف‌زاده گره خورد. لبخند محوش از زیر پارچه‌ی حریر زرشکی رنگ مشخص بود. نشانه گرفت و تیر دیگری رها کرد. حالا فقط ۲ تیر مانده بود که به هدف بخورد.

تیر چهارم و تیر پنجم که آخرین شانس سهون برای مردن، یا زنده موندن بود. به لوهان نگاه نکرد. چشمانش را به تخته‌ی هدف، درست کنار ران‌هایش دوخته بود تا ببند کِی تیری وسط سینه‌اش می‌نشیند.

برخلاف انتظارش، تیر جوبی و سر نیزه‌ایش بر تنش ننشست.

آخرین تیر به تخته‌ی هدف خورده بود و شاهزاده جان سالم به در برده بود. به اندازه‌ی تمام عمرش ترسیده بود. تا به‌حال انقدر نزدیک مرگ نایستاده بود. دوباره زانوهایش شل شد و بدنش آویزان.

کسی به سمتش دوید. با شمشیرش طناب‌هایی که دست‌وپایش را بسته بود برید و دو طرف بازوهای شاهزاده را گرفت:

"سهون! تو حالت خوبه!؟"

سهون خندید. بوی شیرینی تازه حالا نزدیک‌تر بود و شاهزاده با تمام وجودش استشمامش می‌کرد.

"ممنون...که سر قولت موندی... لوهان!"

"الان وقت این حرفا نیست! باید بریم! می‌تونی راه بری؟"

اما سهون در آغوش لوهان از هوش رفته بود. به اطرافش نگاه کرد. مردم بهت‌زده بودند. پدرش، زیر سایه‌بان غیرمنصفانه‌اش با چهره‌ای برانگیخته نگاهش می‌کرد. چه اهمیتی داشت! او برای برنده شدن برده‌ی مورد نظرش تلاش کرده بود.

آینده برایش اهمیتی نداشت. او باید از تنها دارایی بهترین دوستش محافظت می‌کرد. دست‌های آلفارا از پشت دور گردن خود انداخت، به سختی اورا بالا کشید و روی دوش انداخت. وزن آلفا برای لوهان خیلی زیاد بود، اما چیزی به روی خود نیاورد. فقط باید تا اسطبل تحمل می‌کرد.

"سرورم...!"

ییشینگ را کنار خودش دید. درحالی که نفس نفس می‌زد گفت:

"اسبمو آماده کن! کاری که بهت گفته بودن انجام دادی؟!"

"بله عالیجناب همه‌چیز آماده‌ست"

"خوبه... اسبم... آماده‌اش کن!"

"جناب ولیعهد، چطور شاهزاده رو از قصر خارج می‌کنیم؟"

چشم‌هایش را از فشاری که به کمرش وارد می‌شد محکم بهم فشرد:

"چطوری نداره... اون الان دیگه مال منه!... من تصمیم می‌گیرم باهاش چیکار کنم... اسبم ییشینگ!"

ییشینگ، با فریاد ولیعهد دوید تا اسبش را آماده کند. باید شاهزاده را از قصر خارج می‌کردند. ییشینگ از نقشه‌هایی که در سر ولیعهد می‌گذشت خبر نداشت. او مشاور و محافظ ولیعهد کشور بود اما این تنها موضوعی بود که لوهان نخواسته بود با او درمیان بگذارد و همین، ییشینگ را نگران می‌کرد.


Report Page