part_2 💕
وارد اشپزخونه شدم و صندلی رو کنار کشیدم
به میز چهارنفرمون نگاهی انداختم
2سال بود که دیگه معنی چهار نفره بودنشو حس نمیکردم
دوسال بود که خانواده ی چهارنفریمون سه نفره شده بود
نگاهی به آبتین انداختم با اون چشمای آبیش که کپ مامان بود به مرغ جلوش زل زده بود و منتظر حمله بود
عاشقشم جونم که هیچ داروندارمو برای داداش کوچولوم میدم
وقتی بابا فوت شد فقط 3 سالش بود
با یاداوری اون روزا اشک تو چشمام جمع شد که سریع بخودم اومدم و لبخندی زدم
براش غذا کشیدم
_مرسی
_خواهش میکنم عزیزم
برای خودمم کشیدم و مشغول شدم
مامان_امتحانت چطور بود؟
_خوب بود، خوب که نه عالی
_خداروشکر
_اره خیلی میترسیدم ولی معمولا امتحانا پایان ترم اسون میدن
_چندتا دیگه مونده؟
_2تا
_بسلامتی اینارم به خوبی تمومشون میکنی
_وای اره خداکنه
نگاهی به آبتین انداختم سنگینی نگاهمو که حس کردو سرشو بالا گرفت و نگام کرد
چشمکی براش زدم
متفکر نگاهی بهم انداخت ولی زود گرفت چی میگم
با همون لحن بچه گونه و تخسش روکرد به مامان
_مامااان
_بله
_امتحانا آمیتیس تموم شد با عموینا بریم مسافرت
_هنوز که تموم نشده هروقت تموم شد راجبش فکر میکنم
_اه مامان یعنی چی همش همینو میگی
_حالا که اینطور شد اصلا نمیریم
_نه نه ببخشید، باشه هروقت امتحانا آمیتیس تموم شد راجبش فک کن
خندمو خوردمو گفتم
_بچه گناه داره خب، من که کلاس ندارم بعد امتحانام بریم
همونطور که لیوان آبشو پایین میورد گفت
_تو هیچی نگو که همه آتیشا از گورتو بلند میشه
_وااا مامان
_یامان، این بچه اصلا میدونه اصفهان کجاست که انقدر اصرار داره بریم؟
تا اومدم حرف بزنم آبتین با تخسی گفت
_نخیرشم خوبم میدونم کجاست، آراد تازه از اصهافان برگشته خودش میگفت خیلی خوشگله
مامان_بعله اصن از اصهافان گفتنت معلومه میدونی کجاست
زدم زیر خنده که مامان نگاهی بهم انداخت فک کردم الان چیزی بم میگه که یهو گفت
_میریم ولی به شرط اینکه بچه های خوبی باشین و اذیت نکنین
با دو پریدیم تو بغلشو ماچ بارونش کردیم
آبتین_عاشقتم مامانییی
مامان_ببین تروخدا واس یه مسافرت چیکار که نمیکنن
بی توجه به مامان مشغول خوردن شدیم
غذا که تموم شد مامان خواست ظرفارو جمع کنه که گفتم
_بشین بشین خودم جمع میکنم