Part 2

Part 2

Ayla

+ پاشو موش کوچولو... وقت رفتنه!

خون روی لباس هاش همه چیز رو نقض می کرد، انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش از حموم بیرون زد! با لبخند سایکوی ترسناکش خیره ی جونگ کوک شد و کیفش رو به بغل موجود وحشت زده ی رو به روش پرت کرد. پاهاش رو لبه ی وان گذاشت و به راحتی دریچه ی قدیمی پنجره رو بعد از باز کردن، شکست و روی زمین انداخت.

+ بلدی بپری دیگه؟

ولی جونگکوک محو قطره های خونی بود که حتی به شلوار آبی رنگ تهیونگ هم رحم نکرده بود و همه جاش سرخ بود.

+ با توام! بلدی؟

پاهای سستش رو حرکت داد و کیف رو گوشه ی وان گذاشت؛ توی طرف دیگه وایستاد و به زور خودش رو بالا کشید ولی با احساس گرمی دست وایپر روی دو طرف رون هاش، دستش لرزید‌.

+ خدا رو شکر لال مونی گرفتی زورتم کم شد؟ برو بالا زود باش...

فضای کوچیک حموم با استرس پر بود‌، چه قدر وقت داشتن که از اونجا بیرون بزنن و محافظ های اطراف خونه متوجه نبودشون نشن؟ نمی دونست!

بعد از برخورد کفش هاش با سرامیک ها، رییس کیم بلافاصله کیف چرمش رو به اون طرف دیوار پرت کرد و با یه حرکت خودش رو از دریچه ی کوچیک رد کرد. از مچ دست جونگکوک گرفت و دنبال خودش کشید، بر خلاف تصورش اونجا خیابون نبود... اون ها به حیاط خونه ی کناری پناه برده بودن و بعد از چند قدم از در پشتی که کلا به خیابون دیگه ای باز می شد خارج شدن.

وایپر چند لحظه روی زمین نشست و دست هاش داخل کیف مشغول شدن؛ کنار یه وانت قدیمی وایستاد و توی چند حرکت کوچیک بدون هیچ جلب توجه ای در ماشین غریبه رو باز کرد ولی جونگکوک همون جای قبلی وایستاده بود. اون مرد... حتی اگه بابت نجات دادن پول گرفته باشه بازم دوست... نه! قابل احترام... درسته، بازم قابل احترام بود! جونگکوک لرزیدن قلبش به خاطر نگاه سرد وایپر که با نور نارنجی غروب رنگ طلا گرفته بود رو نادیده گرفت و جلو رفت.

_ با... با این میریم؟

بدون جواب دادن داخل ماشین نشست و کیف رو به صندلی عقب پرت کرد.

+ با ماشین قبلی زودتر پیدا مون می کردن.

به جونگ کوک که کمی کز کرده بود و حرفی نمی زد نیم نگاهی انداخت و لبخند کمرنگش رو پوشوند. راه طولانی رو شروع کردن؛ راهی که پسر کوچیکتر با هر نگاه کردن به راننده، هوس لمس کردن رگ های برجسته ی دستش به سرش می‌زد و اونقدر از رون اش نیشگون گرفته بود که کل تن اش گز گز می کرد. ولی حتی اگه به دست هاش خیره نمی شد هم کل بدن وایپر جلب توجه کننده بود، از شونه های بزرگش تا پوست گندمی که دیگه نور خورشید طلایی رنگش نمی کرد؛ چشم های سرد و نافذی که هر چند دقیقه به همسفر ساکتش خیره می شد و لب های پهنش که لبخند رو با زیر دندون له شدن پنهون می کردن.

+ ترسیدی ؟

شوکه صاف نشست و به طرف وایپر چرخید.

_ ن... نه... نه! چرا بترسم؟

+ پس یه چیزی بگو... حوصله ام سر رفته.

چند تا نفس عمیق کشید و انگشت هاش رو توی مشتش فشار داد.

_ آخه چی بگم؟ من... خیلی وقته که توی عمارت بودم و موضوع جالبی واسه گفتن ندارم.

سوالی که به خاطرش نفس عمیق کشیده بود رو پس فرستاد و سعی کرد از قسمت حرف زدن طفره بره ولی وایپر با لبخندی که این بار تلاشی توی قایم کردنش نداشت گفت: از قبل عمارت بگو...

خیلی کنجکاو بود... تهیونگ واقعاً می خواست بدونه که اون پسر کم سن و سال چه چیزی رو می دونه که باید به عنوان شاهد به دادگاه بره و تحت حفاظت قرار بگیره.

+ هر چی دلت میخواد بگو

_ می تونم در مورد خودت سوال بپرسم؟

کلافه دستش رو روی صورتش کشید و‌ توی دلش لعنتی فرستاد؛ تا وقتی که از زیر زبونش چیزی در مورد پرونده بیرون بکشه مجبور بود که به وراجی ها و سوال های بی پایانش جواب بده.

+ بپرس.

_ اسمت چیه؟

دنده رو عوض کرد مثل چیزی که به همه ی مشتری هاش جواب می داد گفت: کیم.

جونگکوک با خنده دست هاش رو توی سینه اش جمع کرد و سری تکون داد.

_ اون رو که خودمم می دونستم، اسم کوچیکت... همون که مادرت باهاش صدات می زنه!

مادر! از اون قسمت تلخ ماجرا رد شد و آروم اسمش رو به زبون آورد، جوری که انگار همه منتظر بودن اسمش رو بشنون و به جای قبلی زندگی اش برش گردونن.

+ تهیونگ... کیم تهیونگ.

چند باری اسمش رو زیر زبونش مزه کرد و سوال بعدی اش رو پرسید: اهل کجایی؟ یعنی کجا به دنیا اومدی؟

دندون هاش رو روی هم فشار داد و سرش رو به طرف جونگکوک چرخوند؛ چرا خودش رو به کوری زده بود این بچه؟!

+ همون خراب شده ای که تو به دنیا اومدی!

قرار بود حرف بزنه نه اینکه تهیونگ رو به حرف در بیاره! دستش رو دراز کرد و یکی از دکمه های ضبط ماشین رو فشار داد تا دهن نیمه باز جونگکوک برای پرسیدن سوال بعدی بسته بشه...

چند دقیقه به آهنگ خشنی که پخش می شد گوش داد و با رسیدن به ملودی آروم و غمگینی توی صندلی اش فرو رفت؛ بلاخره اون حالت دفاعی رو کنار گذاشت و دست از سر تهیونگ برداشت.

_ ولی تو همه چیز رو می‌دونی وایپر... میدونی اهل کجام، پدر و مادرم کین یا حتی میدونی چرا اسیر بودم... ولی من، هیچی!

بازم جز سکوت و آهنگ آروم چیزی نصیبش نشد. زیادی دونستن خطرناک بود و تهیونگ نمی تونست روی اون بچه ریسک کنه...

تهیونگ هر بار به عقب نگاه می کرد و صورت اش رنگ اخم بیشتری می گرفت، حتی جونگکوک هم جرات یه نفس اضافه کشیدن نداشت. از آینه ی بغل به پشت نگاه کرد که تهیونگ سریع از بازوش گرفت و به طرف خودش کشید.

+ فقط... حواست به جلو باشه!

هر لحظه ترسناک تر از قبل... آب دهنش رو به زور قورت داد و روی آهنگ تمرکز کرد. صدای ویراژ موتور هایی که پا به پای وانت قدیمی شون می اومدن با ملودی آروم رادیو هم آوا بود.

+ صدات خوبه کوکی

سرخی و سوزش چشم هاش تاثیر هشدار فقط حواست به جلو باشه ی تهیونگ بود ولی جونگکوک آروم چرخید و به ناجی ترسناکش خیره شد که چطور بی توجه به مرد هایی که روی کمرشون اسلحه های بزرگی رو حمل می کردن، آرنجش رو به در تکیه داده بود و با یه دست فرمون قدیمی رو کنترل می کرد.

_ شبیه بازیگرای کلاسیک شدی...

راه خوبی بود برای پرت کردن حواس امانتی دادستان... اون بچه ضعیف تر از اون بود که با این نوع هیجان های غیر عادی کنار بیاد‌.

+ کابوی مگه نه؟!... لطفاً بگو شبیه کابوی

و بلاخره بین صدای ویراژ موتور ها، خنده ی بامزه ی جونگ کوک به گوش رسید و حس خوب نا شناخته ای زیر پوست وایپر شنا کرد. اون تا به حال هیچ وقت هم سفر یا کسی رو نداشت که کنارش بشینه و از وایب کلاسیک بودن بدنش حرف بزنه؛ بعضی مواقع نامجون کنارش می نشست ولی فقط در مورد کار های حمل محموله یا قتل و خون ریزی بحث می کردن... در مورد این که بریدن رگ های گردن رو از عقب شروع کنن یا جلو!

با به یاد آوردن برادر سمی و خیلی منطقی اش لبخند ملیحی که داشت محو شد و جونگ کوک با ترس دستش رو روی دستی که دنده رو بین مشتش فشار می داد گذاشت.

_ الان... الان چی میشه تهیونگ؟

نوری که توی چشم وایپر روشن شد با اشکی که چشم های جونگکوک رو ستاره بارون کرد فرق داشت؛ یکی از حس عجیب ناشناخته و اون یکی به خاطر ترس از دست دادن و مردن! جونگکوک برای اولین بار دعا کرد که اگه اتفاقی برای وایپر بیفته و بمیره، خودش هم زنده نمونه و اون مرد خشن رو همراهی کنه... چون زنده موندن وقتی ناجی نداشت، چیزی به جز شکنجه ی مداوم و بی پایان نبود. می ترسید تهیونگ نباشه و گیر آدم های چرلی یا یه کس دیگه ای بیفته؛ اون وقت چه بلایی به سرش می اومد؟ مرگ بهتر بود... خیلی بهتر!

ماشین رو جلوی یه رستوران پارک کرد و بدون حتی نیم نگاهی به عقب، با لبخند از جونگ کوک پرسید: گرسنه ات نیست؟ الان باید بریم غذا بخوریم!

غذا؟! غذا! راست می گفت؛ ترس حتی معده ی دائم الگرسنه اش رو هم لال کرده بود، شاید هم گوش هاش کر شده بودن و صدای قور قور بلند شکمش رو نمی شنیدن!

تهیونگ از کیفش اسلحه ی کوچیکی برداشت و روی پاهای لاغر پسر کوچولوش گذاشت.

_ نمیشه من تو ماشین بمونم؟

ابرو های وایپر بالا رفت و دستش رو روی دستگیره در گذاشت؛ اینجا موندن خریدن مرگ بود.

_ آخه خیلی وقته با غریبه ها نبودم، یکم می ترسم... یعنی

+ پیاده شو... البته اگه نمی خوای که این ویژ ویژا سوراخ سوراخت نکنن موش کوچولو!

از ماشین پیاده شد و با دیدن دهن باز مونده ی جونگ کوک خندید؛ دست هاش رو با بی قیدی توی جیب شلوارش فرو کرد و منتظر موند. جونگکوک جرات موندن توی ماشین رو نداشت و خودش هم می دونست که حرف های تهیونگ یه نوع تهدید تو خالی یا فقط برای ترسوندنش نبودن. صدای بسته شدن در و بعد قدم های بلند و تیزی که کنار پاهاش ادامه داشت ولی لبخند رضایت بخشش با حرکت بعدی جونگ کوک روی زمین افتاد... دستش رو دور بازوی وایپر قفل کرد و محکم بهش چسبید؛ نباید دور می‌شد، اینجا تنها مکان امنش بود.

احساس غریبش رو با حرص به صورت رنگ پریده ی جونگکوک کوبید. کمی باهاش راه اومده بود و اون پسر دیگه زیادی داشت احساس راحتی می کرد.

+ میخوای برات یه کوفتی بگیرم کوفت کنی یا نه؟

سریع فاصله گرفت ولی هنوز هم تا جایی که غرورش و صد البته اخلاق تند وایپر اجازه می داد سعی می کرد که نزدیکش باشه.

+ انگار اومده ماه عسل... چند دقیقه دیگه میگم دست تو دست یعنی چی...

بازوی جونگکوک رو فشار داد و صدای آخ بلندش رو با زنگوله ی بالای در رستوران کاور کرد. رستوران خالی بود و به جز دو تا گارسون که میز های استفاده شده رو تمیز می کردن، کسی دیده نمی شد.نگاه های متعجب صاحب کافه ی کوچیک رو به یه ورش گرفت و در های چوبی رو یکی یکی باز کرد تا بفهمه کدوم یکی امن تره.

+ تو برو توی سرویس، این بار نوبت موش کوچولوعه که یکم حال کنه!

اون لفظ تو برای مردی بود که عین خنگ های دهه ی پنجاه پشت پیشخوان وایستاده بود و بهشون نگاه می کرد. جونگکوک رو داخل انبار مشروب فرستاد و سریع به طرف پیشخوان چرخید؛ فقط نشون دادن اسلحه اش کافی بود تا مرد بیچاره به هر جایی که دم دستش بود پناه ببره‌. تهیونگ با خیال راحت جام رو از روی میز برداشت و از فاصله ی در نیمه باز انبار به داخل گرفت.

باورش نمی شد که وایپر یه دست به سلاح و یه دست به جام از بین در باز مونده بهش چشمک زده.

_ این... وات د فاک تهیونگ؟!

+ از خودت پذیرایی کن، وقت غنیمته ماه عسلیه عزیزم‌.

فحش کره ای که یادش مونده بود رو به زبون آورد و در رو با پاشنه ی کفش اش، روی صورت وایپر بست.

_ زده به سرش!

دماغش رو چند بار به چپ و راست چرخوند و به غریبه ای که پشت سرش بود گفت: باید خدا رو شکر کنه که اون در لعنتی دماغم رو نشکست... وگرنه همون چشم های ورقلمبیده اش رو می کندم تا خرج دماغم جور بشه؛ احمق! نمی دونه دماغ چه قدر گرونه...

زیر لب زمزمه می کرد و سایه ای که لحظه به لحظه بزرگ تر می‌شد رو زیر نظر داشت. با دیدن شی باریکی توی دست مهاجمش چشم هاش رو باریک کرد، دست غریبه چرخید و تیزی چاقویی که دستش بود به طرف تهیونگ هجوم آورد ولی سریع مچ دست مهاجم رو گرفت و محکم پیچوند.

دست چپش اسلحه رو از پشت کمر در آورد و سریع به طرف مرد چرخید؛ گلوله روی پیشونی مرد نشست و با افتادنش روی زمین، خم شد و چاقوی خودش رو برداشت‌.

+ اون زنیکه ی هرزه... نمرده.

صدای دوباره ی زنگوله ی در باعث شد سریع پشت ستون وسط سالن پناه بگیره تا از رگبار گلوله در امان بمونه. گلوله ها بدون اجازه ی نفس به اطراف می خوردن و با سوزش بازوش به خودش پیچید. چند باری به عقب نگاه کرد و از بین هجوم شلیک ها به همه جا تونست متوجه تعداد افراد بشه... فقط سه نفر! البته با اسلحه یوزی ساب محبوب دل!

دستش رو بعد از چند بار عقب و جلو کردن، به زور سمت صندلی نزدیک کرد و با گرفتن میله ی پشتی صندلی اون رو به طرف در ورودی پرتاب کرد؛ پرتاب کردن صندلی دوم هر سه نفر رو درگیر کرد و همین یه وقفه کافی بود تا پیشونی هر سه رو خونی کنه و به رد سرخ کمرنگی که روی آرنج خودش نشسته بود نگاهی بندازه... فقط یه خراش کوچیک بود‌‌.

تقریبا چیزی از اسباب و اثاثیه اون رستوران باقی نمونده بود؛ همه جا پر از شیشه خورده و رو میزی ها با ذره های خون اون سه مهاجم لکه دار شده بود. چاقوش رو پشت کمرش و کنار اسلحه جا داد و تقه ای به در انبار زد. از سوراخ های روی در که جای گلوله ها بود به داخل نگاه کرد و گفت: آبکش شدی موش کوچولو؟

ولی صدایی نیومد! دستگیره تکون نمی خورد و با فهمیدن این که در از پشت قفل شده لگد محکمی دقیقاً به وسط در زد و اون رو از وسط شکست. شونه های پهن اش رد شدن و با دیدن جونگ کوک به شانس تف انداخت.

+ توعه لعنتی...

چنگی به موهاش زد و به همستری که می خندید و از شراب های گرون قیمت رستوران که به خودش و مغز معیوبش سرویس داده بود تشکر می کرد، فحش داد‌.

+ واقعاً جونگ کوک؟ الان؟ تو این موقعیت؟

پسر جوون آروغ بلندی زد و با جمع شدن صورت وایپر گفت: خودت... هیع‌... خودت بهم لیوان دادی...

یه روز روی بدن این بچه ی ناخلف، جمله ی این بچه موش پخمه می باشد رو تتو می کرد تا آدم های دور برش گیر تله ای که خودش افتاده بود نیفتن! بازو ی جونگ کوک رو گرفت و بالا کشیدش.

+ فرق شوخی و جدی رو نمی فهمی؟ من فقط می خواستم حواست از

دست های جونگکوک دور گردنش حلقه شد و خودش رو تکون داد: بیا برقصیم... دلم میخواد برقصم...

نگاه خسته و پوکرش رو به شکستگی در دوخت و توی یه حرکت با جدا کردن جونگکوک از خودش لگد محکمی به شکمش زد. از شکستگی در به پشت بیرون افتاد و روی شیشه خورده ها دراز کشید. گیر یه آدم بی تجربه افتادن به تنهایی سخت بود و مست بودن اون احمق دست و پا چلفتی سخت ترش می کرد. جونگکوک روی همون شیشه ها بالا آورد و علاوه بر بوی خون و سوختگی، بوی ترشیدگی هم به فضای داغون رستوران اضافه شد.

یه لگد آروم دیگه روی باسنش نشست و به تهیونگ که بالای سرش وایستاده بود نگاه کرد.

+ پاشو... پاشو بریم تا اون یکی ها نیومدن.

چند قدم روی دست ها و چند قدم روی زانو برداشت تا بلاخره تونست سر پا وایسته و کمی تلو تلو بخوره. آب دهنش رو به بیرون تف کرد و وقتی وایپر گشتن بدن یکی از مهاجم ها رو تموم کرد، پشت سرش از رستوران بیرون زد.

تهیونگ موبایل اون غریبه ها رو باز کرد و سریع توی برنامه های کاربردی چرخ زد؛ عکس جونگکوک توی هر سه تا موبایل بود و حکم مرگ زیرش زده بودن. یهو وایستاد و جونگ کوک از پشت به کمرش برخورد کرد.

_ چیزی شده؟

+ این سه نفر رو می شناختی؟

سر جاش وایستاد و به دور و برش نگاه کرد؛ کدوم سه نفر؟

_ گارسون ها رو میگی؟

تهیونگ سوییچ روی موتور رو چرخوند و گفت: ببین از کی دارم می‌پرسم... خشکت نزنه باز، بیا

کیف چرم تهیونگ رو پشت خودش به صندلی وصل کرد و به کمر وایپری که احساس می کرد اون همستر ابهتش رو زیر سوال برده لم داد.

چرلی کنار همسرش روی تخت نشست و پیشونی عرق کرده اش رو پاک کرد. اون ها فاصله ی سنی زیادی داشتن ولی اما مشکلی نداشت... اما با هیچ چیز مشکلی نداشت، حتی وقت هایی که با مرد ها هم همخواب می شد!

چرلی: حالت خوب میشه عزیزم... نترس!

ولی اما در جواب همدردی چرلی دستش رو به طرف دیگه ای پرت کرد و داد زد: برو اون حرومزاده رو بگیر چرلی... من حالم خوبه اگه نمیری خودم برم...

چهار تا زخم عمیق و بخیه ای که مطمئنا قرار بود جاش تا ابد روی پوست پهلوش بمونه... هر بار که زمختی نخ های بخیه رو لمس می کرد، نمی تونست جلوی فحش دادن خودش رو بگیره و به مسیح قسم اگه اون وایپر عوضی رو می دید سلاخی اش می کرد.

چرلی: کسایی که دنبالشون فرستاده بودم... مردن! باید از راه دیگه ای دنبالشون بگردیم.

و همین جا بود که چشم های اما از کثیفی ذهن خبیثش برق زد... یه ستاره ی سمی و ویران گر که از توی آسمون آلوده ی چشم هاش رد شد.

موتور رو توی کوچه ی پشتی پارک کرد و چند باری جونگکوک رو تکون داد... ولی نه! اون بچه بیدار نشد که نشد. ناچار کیف رو روی شونه اش انداخت و با رد کردن دستش از زیر پاهای جونگ کوک، اون رو بغل گرفت و از پله های اتاقی که اجاره کرده بود بالا رفت.

وقتی که اون رو روی تخت گذاشت از خواب پرید و محکم از گردنش گرفت. شوکه شده بود، گیج و منگ به اطرافش نگاه می کرد و نمی تونست توی یه نقطه تمرکز کنه.

+ هی بچه... چیزی نیست، اینجا امنه!

کمی فاصله گرفت و دست های جونگکوک از روی گردنش سر خورد و دست های تهیونگ رو گرفت.

_ داری میری؟

سعی کرد ملایمت به خرج بده و دست هاش رو از بین انگشت های عرق کرده ی جونگ جدا کرد؛ گرنش رو به دو طرف چرخوند و با تلق تلوق مفصل های دردناکش دست به کمر شد.

+ میبینی که... خورد و خاکشیرم کردی! به جز حموم جای دیگه ای نمی تونم برم.

انگشت های مردونه اش گونه ی لطیف و سرخ شده ی جونگ کوک رو لمس کرد و به طرف حموم چرخید تا بلافاصله بعد از بستن در، خودش و قلبش و صد البته دست بی قرار لعنتی اش رو مورد لطف فحش قرار بده... آخه این لمس و نوازش آخری دیگه چی بود؟!

لباس هاش رو در آورد و چند دقیقه روی سکوی کوچیک حموم نشست. تلفن همراه اش رو بعد از دو روز روشن کرد و از داخل ساعتش سیم کارتی که دادستان و نامجون بهش دسترسی داشت رو روی موبایل انداخت. همون لحظه تلفن شروع کرد به زنگ خوردن...

نامجون: اون پسره پیش توعه؟ تهیونگ گند زدی به همه چی! چرا همون جا نموندی تا پسره رو تحویل بدی؟

به سرامیک های سرد حموم تکیه داد و دوش رو‌ باز کرد.

+ دادستان نمیدونه که میخوان پدر جونگکوک رو بکشن... اگه پسره کنارش باشه می میره!

می دونست که حتی جونگ کوک رو بعد از شهادت دادن توی دادگاه هم می کشن ولی چیزی بود که دادستان می دونست و مخفیانه ازش خواسته بود تا پسرک رو فراری بده.

نامجون: به درک که می کشن! خب بزار بکشن، اصلا خودت بکشش...

ولی تهیونگ از چیزی خبر داشت که هیچ کس نمی دونست، حتی خود جونگکوک... اگه همون پرونده ای باشه که تهیونگ قبلاً ازش اطلاع داشت، جونگ کوک در حال حاضر با ارزش ترین موجود روی زمین بود.

+ اون تنها بچه ی یه مامور مخفی فدراله! میدونی اگه یه خط روش بندازم چه بلایی سر معامله هامون میارن؟ صبر کن، همه چی تحت کنترله.

نامجون: به هر حال وضعیت یکم تغییر کرده، گابریل منتظره که توی یه زمان مناسب به دیدنش برین... میخواد جونگکوک رو شخصاً ببینه و باهاش حرف بزنه.

لبخند محوی روی لب هاش نشست که از چشم نامجون دور نموند‌. دادستان می خواست از زیر زبون جونگ کوک حرف بکشه و نمی دونست که غیر ممکنه! چون اون بچه همه چیز رو به تخم چپش می گرفت و احمق بازی در می آورد‌.

تماس قطع شد و تهیونگ بلاخره زیر دوش وایستاد. چند دقیقه بعد با صدای تقه ای که به در خورد از جا پرید و در بدون اجازه باز شد‌.

_ من... من واقعاً معذرت میخوام ولی باید از سرویس استفاده کنم.

سریع جمله بندی کرد و بدون نگاه کردن به تهیونگ به طرف سنگ سفید دویید. صدای دوش آب وسوسه اش می کرد که به عقب برگرده ولی جراتش رو نداشت؛ اگه تهیونگ... اگه بهش نزدیک می شد چی؟ یا عصبی می شد؟

غرق فکر و خسته از فعالیت بدنی زیاد اونم بعد از چند سال، کنار سنگ توالت وایستاده بود که خیسی رو پشت پیراهنش حس کرد. لعنتی وایپر دیوونه شده بود؟

_ چرا خیسم کردی؟ من دیگه لباس ندارم

+ بوی گه میدی موش کوچولو... بیا خودت رو بشور.

به طرفش چرخید و باز هم با دیدن بدن ورزیده و لختش خشکش زد. صداش رو صاف کرد و به جای دیگه ای خیره شد ولی نمی شد؛ عضله های وایپر مثل آهن ربا جذبش می کرد... اون که این قدر بی حیا نبود پس چرا نمی تونست خودش رو کنترل کنه؟

_ بعد تو میام حموم...

تهیونگ موهای خیسش رو به عقب هل داد و جلو اومد‌. اولین دکمه ی پیرهن جونگ کوک رو که باز کرد با دیدن لرزش بدنش و نفس حبس شده اش دوباره عقب کشید.

+ من میخوام بعد حموم بخوابم... و عمرا بزارم جای تو توی تخت و دقیقاً کنار خودم خالی باشه... لخت شو!

خودش رو به ظاهر مشغول شستن موهای تمیزش نشون داد و زیر چشمی و از زیر کف های سفید، لرزش انگشت های پسر کوچولوش رو که از شدت اضطراب و تردید بود زیر نظر گرفت. اون پسر بدن فوق العاده ای داشت... بهتر از چیزی که تهیونگ تصورش رو می کرد؛ نرم، سفید و دست نخورده... مثل یه خامه ی فرم گرفته و شیرین!

گوشه ی حموم رفت و به جونگکوک کمی فضا داد تا بدنش رو بشوره ‌و روی همون سکوی کوچیک نشست تا خودش هم از بهترین زاویه اون رو تماشا کنه‌. هاله ی کمرنگ و قهوه ای نیپل هاش، یا اون فرو رفتگی های ریزی که روی ستون کمرش بود... همه و همه انگار فقط برای بدن اون پسر جوون و بی تجربه ساخته شده بودن.

_ نمیخوای بری؟ فک کنم کارت تموم شد.

احساس گرمای تن تهیونگ مسری بود، روی گونه های جونگکوک هم سرخی کمرنگی از خجالت دیده می شد ولی اون رو گذاشت پای حرارت آب داغ... سریع از حموم بیرون زد و همون طور خیس و نمناک لباس هاش رو تن کرد... داشت دیوونه میشد؛ دقیقا یه دیوونه ی واقعی! هر کاری مقابل جونگ کوک انجام می داد سی ثانیه بعدش با تعجب به خودش نگاه می کرد که واقعاً اون کار رو انجام داده؟!

روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد؛ صدای آب هم بلاخره قطع شد و جونگ کوک با حوله ای دور کمرش سمت کیف تهیونگ رفت. مردد دستش رو چرم کیف گذاشت و با همون گونه های سرخ چند دقیقه قبل زمزمه کرد: اجازه دارم؟

سری تکون داد و منتظر اومدنش به تخت شد؛ می ترسید جدا بخوابن و اون پسر هوس تنهایی فرار کردن به سرش بزنه... اون وقت مردنش حتمی بود، خیلی حتمی و واقعی!

معذب بودن که شاخ و دم نداشت! کنار تخت کمی این پا اون پا کرد و به جای خوابش که دقیقاً بیخ گوش وایپر بود چشم دوخت.

_ عام... نمیشه من جدا بخوابم؟ قول میدم که

تهیونگ نیم خیز شد و با صدای بلند گفت: فکر کنم اون دستبند فلزی رو هنوز دارم... توی کیفه! صبر کن بگ

تشک تخت از وزن کم جونگکوک پایین رفت و مسخره بازی تهیونگ رو نصفه گذاشت. اون دستبند فلزی بدون کلید؟ عمرا!

لبخند خبیثش با آرامش خیال بیرون زد و جونگکوک رو بین حصار دست هاش اسیر کرد.

_ تو دیگه چه جور آدمی هستی؟ ولم کن!

+ اگه چیزی رو بغل نکنم خوابم نمی گیره.

خنده اش گرفت؛ وایپر کبیر و این سوسول بازیا؟ به هر کسی می گفت اون رو دیوونه صدا می زد.

+ یا بالشتت رو بده یا خفه شو.

بدون بالشت خودش هم خوابش نمی برد، پس سعی کرد بی حرکت بمونه و از اون گرمای خواسته و ناخواسته که بعد از حموم بدنش رو کرخت می کرد لذت ببره... این اولین بار بود! این اولین بار بود که یکی بغلش می کرد، بعد از مدت ها...

ولی اون شب تلخ تر از چیزی بود که تصورش رو می کرد؛ تهیونگ نیمه های شب بدن عرق کرده اش رو به زور از موش کوچولوش جدا کرد تا جواب موبایل آشغالش که قصد خفه شدن نداشت رو بده و دوباره به تخت گرمش پناه ببره.

+ چیه؟

نامجون: خبر های بدی دارم ته!

هوشیار شد، صدای نامجون هشیارش کرد چون یادش بود که سیم کارتش رو عوض کرده و فقط توی مواقع ضروری برادرش به این خط زنگ می زنه. جونگکوک با صدای بلند وایپر از خواب بلند شد و نیم خیر به بالا و پایین رفتن وحشیانه ی سینه ی تهیونگ خیره شد... رنگ پریده و رگی که گوشه ی پیشونی اش نبض می زد... اون شب تاریک ترین شب سال بود!

Report Page