Part 2

Part 2


۲۵ آوریل

روزایی که لباس روشن میپوشم از همیشه سرحال ترم. البته شاید سرهمی آبی و هودی سفید رنگ واسه یه پسر ۱۹ ساله معقول نباشه؛ اما حرف مردم و علاقه ی خودم به رنگای تیره چه اهمیتی داره تا وقتی این لباسا باعث میشن چشمای تو منو دوست داشتنی ببینن و دستای قشنگت موهای سرم رو بهم بریزن؟


امروز مغازه رو دیرتر باز کردم چون باید به باغ گل میرفتم و برات بابونه ی تازه میگرفتم. نه اینکه قبلیا پژمرده یا تموم شده باشن نه! فقط دلم واسه وقتایی که مژه های بلندت روی هم میفته و یه نفس عمیق از عطر بابونه های تازه میکشی تنگ شده.


من که جایی تو زندگیت ندارم تا وقتایی که خسته و کوفته میرسی به خونه، دمنوش مورد علاقتو دم کنم و اونقدر دست و پاهاتو ماساژ بدم تا خستگیت در بره؛ پس حداقل خوشبوترین گلای باغ رو واست پیدا میکنم تا برای یه لحظه هم که شده، اون منحنی محوت به عمیق ترین و قشنگ ترین لبخند دنیا تبدیل شه.


راستی بهت گفتم اجوما چه داستانی برام تعریف کرد؟ داستانی درباره ی گل ها. اون فکر میکنه من عاشق گل هام و البته که این طوره؛ ولی نمیدونه مهم ترین دلیل عشق من به اونا تویی. تو اومدی تو زندگیم و به دوست داشتن ساده ترین چیزا دلیل دادی. حتی چیزایی که از قبل دیوانه وار دوسشون داشتم.


بگذریم...حدود نیم ساعت دیگه تو میای و من نمیخوام تا وقتی که میتونم هوایی که توش تنفس میکنی رو نفس بکشم، لحظه ای رو صرف پاک کردن جوهر از روی دستام کنم.


اوه...این صدا و این مدل در باز کردن مخصوص توئه. چیشده که امروز زود اومدی جناب کیم؟


Report Page