#part_2

#part_2

@Writer_saba_bot

نگاهم کشیده شد به استخری که الآن، تهی از آب بود. ولی اون شب عشقم، روی اون رو با گلبرگ های گل رز و شمع پوشونده بود.

به حرف خودم پوزخندی زدم، عشقم؟!

با قدم های لرزون و نا میزون، رسیدم دم در و در رو باز کردم. دلم می‌خواست؛ بیرون نرم و همون‌جا روی زمین بشینم و های های زیر گریه بزنم، ولی من که ضعیف نبودم؟ بودم؟

خواستم قدمی به بیرون بردارم ولی، با نشستن دستی از پشت روی شونم، متوقف شدم. پاهام بی‌جون تر از قلبم شد. انگار زنجیره‌ای بینمون بوجود اومد؛ که نمی‌خواستم پاره بشه...

آروم به سمتش برگشتم ، با چشم هایی که از هجوم خون می‌سوخت؛ بهش نگاه کردم، با دیدنم صورتش رنگ باخت، دلم می‌خواست برای بار آخر، صداش رو بشنوم و مغزم، خواسته‌ی قلبم رو تکزیب می‌کرد... چه پارادوکس عجیبی...

_تبسم، تروخدا... خواهش می‌کنم به حرفم گوش کن...

کافی بود... حداقل برای امروز کافی بود! من احمق این همه سال، طبق فرمان قلبم زندگی کردم چی شد؟ برخلاف خواسته‌ی دلم، بدون کلمه‌ای حرف، دستش رو پس زدم و از خونه خارج شدم. سخت بود اما تونستم...

دور شدم، فرار کردم اما از چی؟ کاش می‌شد؛ خاطراتم رو هم پاک کنم... خاطرات مرد پستم رو که حتی، به دنبال زنش نیومد...! همیشه اون غرور لعنتیش یک قدم از من جلوتر بود که نذاشت دنبالم بیاد.

متنفر بودم از زن بودنم... من ضعیف نبودم ولی دنیا ضعیفم می‌کرد...

در طول کوچه خلوت قدم بر‌ می‌داشتم، احساس غربت، لحظه‌ای رهام نمی‌کرد. از بس به خاطر تنهایی ترسیده بودم؛ فکر می‌کردم کسی دنبالم هست. اما، هر دفعه که به پشت سرم برمی‌گشتم، فقط سایه درخت ها بودند و تنهایی من،... خیلی از خونه دور شده بودم.

حتی زمان هم روی دور کند افتاده بود و هر لحظه آروم تر حرکت می‌کرد. انگار حتی دنیا هم تلخی زندگی من رو دوست داشت... زندگیم الآن، درست مثل یک لیمو شیرینی بود که به مرور تلخ میشد تلخ ، تلخ و تلخ تر...

هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت، با هر قدم خورشید به سمت تاریکی؛ انگار زندگی من هم، سیاه و سیاه تر می‌شد... زیر لب، مدام با خودم زمزمه می‌کردم.

_من ضعیف نیستم... نیستم... من نمی‌ترسم...

مثل یک مجنون، با خودم حرف می‌زدم. گریه می‌کردم و دلم می‌خواست؛ به قدری جیغ بزنم که صدام تا گوش خدا برسه...

_آره... من باید جبران کنم. عوضش رو سرش در میارم... من احمق نیستم... نیستم... اما، رامتین چرا؟ چرا...

_چی چرا؟ انگار خیلی برات سخت بود که بفهمی، همسرت بهت خیانت کرده؟

با شنیدن حرف های یک مرد از پشت سرم، ترس و تعجب، توی وجودم رخنه کرد. ترس به خاطر تنها بودنم و تعجب، به خاطر خبر داشتن یک غریبه از زندگیم... لرزش بدنم رو به وضوح، حس می‌کردم و دست خودم نبود... این کی بود؟ دیگه چی از زندگی من می‌دونست؟

با شنیدن صدای قدم هاش که بهم نزدیک می‌شد، بدون این‌که به عقب برگردم؛ از ترس به سرعت به راه افتادم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صداش، باعث توقف مجددم شد...

_خانم تبسم شیرزاد...

به خودم جرعت دادم و به سمتش برگشتم. صورتش رو با ترس نگاه می‌کردم... ترس همراه با کمی چاشنی کنجکاوی...!

اما، به علت تاریکی هوا هیچی جز کلاه لبه دار روی سرش و لباس های یک دست سیاهش، مشخص نبود...

از روی کنجکاوی، به قدری خیره نگاهش کردم که خودش به حرف اومد.

_چیز عجیبی دیدی اینطور زل زدی؟

_تو کی هستی؟ اسم من رو از کجا می‌دونی؟ اصلا از کجا خبر داری رامتین بهم خیانت کرده؟

خنده‌ی بلند بالایی کرد. انگار قصدش فقط تمسخر من بود و بس...!

_تعجب کردی؟ من حتی چیزهایی رو از تو و رامتین جونت می‌دونم که...

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد.

_غیر از خودش و خودت... کسی خبر نداره...!

دست هام رو توی هم قلاب کردم تا لرزشش مشخص نشه.

_مثلا چی؟

به ماشینش اشاره زد، که زیر درخت بید مجنونی، ته کوچه پارک شده بود. همزمان باهاش حرفش رو هم ادامه داد.

_اگه می‌خوای بدونی؛ باید همراهم بیای!

می‌ترسیدم... تقدیرم، همیشه تنهایی رو برام رقم زده بود، تنهایی که درست بدترین ترسم بود و من همیشه، امتنا می‌کردم از تنها شدن. اما، الآن تنها بودم تنهای تنها...

نباید، بدون فکر پیش می‌رفتم. شاید خطری تهدیدم کنه، نباید اعتماد می‌کردم. به هر کس اعتماد کردم زخم خوردم... بعد از چند ثانیه سکوت من، خودش به حرف اومد.

_اگر جونت رو دوست داری، باید بهم اعتماد کنی...! دلایل زیادی برای کمک بهت و این‌که تو بهم اعتماد کنی دارم.

_اصلا شما کی هستید؟ چرا به شما اعتماد کنم؟

اون مرد، بی توجه به حرفم، نگاهش رو به اطراف انداخت، نمی‌دونم چی‌شد که دستم رو محکم گرفت.

از این حرکت ناگهانیش تعجب کردم. به زور، من رو به پشت درخت کشید و دستش رو روی دهنم گذاشت.

قلبم عین قلب گنجشک میزد. از بس نزدیکم بود که احساس شرم می‌کردم. با چشم های براقش توی چشم های سربی‌ام، زل زده بود. چه فکر هایی که توی این چند دقیقه، از سرم عبور کرد؛ نفس گرمش توی صورتم می‌خورد و نگرانی من، بیشتر و بیشتر می‌شد، با...

Report Page