Part 19

Part 19

Parkian

_ چان! تو من رو رها نمی کنی مگه نه؟ ازت خواهش می کنم؛ من رو رها نکن.

مرد، وقتی چشمش به نگاه امیدوار و نگران فلیکس افتاد، فهمید که پسر کاملا جدیه!

نزدیک تر شد و با دوتا دستش صورت لیکس رو قاب گرفت.

_چرا باید رهات کنم پسر؟ هوم؟ ما تازه‌ قراره‌ همخونه بشیم. شاید گاهی از هم دور شیم ولی من ولت نمیکنم. بهت قول دادم. یادته؟ گفتم باهم از پسش برمیایم؟ من کنارتم لیکس!

قطره ای از اشک های پسرک‌روی گونه هاش افتاد و ترکیب دردناکی با نگاه بغض مندش رو برای چشم‌چان به نمایش گذاشت.

پسر بزرگتر با دیدن اشک لیکس کنترل خودش رو از دست داد و پسرک رو بی هیچ حرفی بغل کرد. نمی تونست گونه های خیسش رو بیینه. اصلا چرا فلیکس باید گریه می کرد؟ چان بهش گفته بود که جایی نمیره پس‌ برای چی گریه می کرد؟ اگه فلیکس اشک نمی ریخت بغض توی گلوی چان هم وجود نداشت. دستش رو بین موهای پسر هل داد و نوازش کرد.

فلیکس هم‌خوشحال بود و هم ناراحت. اگه چان ولش نمی کرد، می تونست خوشحال تر از هرکسی باشه و اگه چان رهاش می کرد، جوری به زمین می خورد که توان بلند شدن رو از دست می داد. حتی نمی دونست چرا داره به رفتن چان فکر می کنه و ازش می ترسه. هیچی نمی دونست. فقط می خواست چان تنهاش نزاره.

مرد همینطوری که سر لیکس رو نوازش می کرد زمزمه هایی‌ رو کنار‌گوشش رها کرد:

_شیش، آروم باش! من‌جایی نمی رم. بهت قول می دم. خب؟؟ گریه نکن باشه؟ اروم...هیش..

برای مدتی همونجور ایستادن تا شونه های لرزون پسرک اروم بگیره. فلیکس کمی دیگه گریه کرد، کمی اشک ریخت، کمی هق هق کرد و بلاخره گره ی دست هاش دور کمر چان شل شد و عقب اومد. چان با دیدن گونه های خیس پسر، دست هاش رو بالا آورد و با پشت انگشت اشاره اش به نرمی نم گونه های فلیوس رو پاک کرد.

_خوبی؟ لیکسی من خوبه؟ هوم؟

چرا فلیکس رو "لیکسی من" خطاب کرده بود؟ چرا فلیکس رو برای خودش می دونست؟ نمی تونست باور کنه که دوباره داره عاشق میشه. مگه عشق یکبار برای همیشه نبود؟ مشکل از اون‌‌ بود که عاشق دو نفر شده بود؟ اصلا چرا داشت به این ها فکر می کرد؟ چرا حس می کرد عاشق فلیکسه؟ چرا به خودش تحمیل نمی کرد که این فقط یه دوستی ساده اس؟ شاید می خواست تلقین کنه، شاید می خواست باور کنه که عاشق نشده ولی امکان نداشت. حتی اگه به قلبش سیلی هم می زد باز هم اون ماهیچه ی قرنز رنگ با دیدن کک و مک های فلیکس به جنبش درمیومد؛ باز هم قلب لعنتیش با دیدن اشکای زلال پسرک توی خودش مچاله می شد و درد رو برای چان به ارمغان می آورد. از این متنفر بود که هردفعه عشقش نسبت به فلیکس رو قبول می کرد و دفعه ی بعد دوباره مشکوک به حسش، کنکاش و جست و جو می کرد‌. این دیگه چه عاشق شدنی بود؟ هنوز می ترسید؟ ممکن بود سونگمو اخرین عشقش نباشه؟ می تونست فرد دیگه ای رو دوست داشته باشه و از رفتنش نترسه؟

فلیکس اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو به بالا و پایین تکون داد.

_هوم. خوبم، ممنونم چانا؛ ممنونم که رهام نمی کنی.

چان تک خنده ای زد و بی اختیار بوسه ای روی موهای پسر کاشت. خودش هم نمی فهمید دقیقا داره چه غلطی می کنه ولی دوستش داشت. بی توجه به تمام ترس هاش و فکر هاش بوی فلیکس رو، موهاش رو، چشم هاش رو دوست داشت و می خواست برای مدتی به جز این ها به چیز دیگه ای فکر نکنه.

لبخندی گرم زد و به حرف اومد:

_بریم داخل؟ واقعا گشنمه!

فلیکس لبخندی زد و به سمت درب سوپرمارکت دویید.

چان نگاهی به جوجه ای که حالا با قدم‌های کوچیکش می دویید انداخت و بعد از ایجاد انحنایی روی لب هاش به دنبال فلیکس راه افتاد.

پسرک‌اول به سمت قفسه ی نودل ها رفت و دوتا از تند ترین هاش رو انتخاب کرد.

_هی چان! اینهارو واسه ناهار می خوریم! خیلی خوشمزن.

چان که توی قفسه ی دیگه ای دنبال وسایل صبحونه بود، بی توجه به طعم رامنی که فلیکس انتخاب کرده بود جواب داد:

_باشه‌ لیکسی! چند تا واسه بعدا هم بردار.

پسرک به تابعیت از حرف چان، چند تا جاجانگمیون و شین رامن هم برداشت و به سمت میز حساب سوپرمارکت رفت؛ بعد از سلام کردن به صاحب فروشگاه رامن هارو روی میز رها کرد و به سمت قفسه ها دویید.

_چانا کجایی؟

_اینجام!

بعد از کمی کنکاش بلاخره تونست چان رو بین دوتا از قفسه ها پیدا کنه.

_چی داری می خری؟

_آرد! واسه پنکیک. دوست داری؟

مرد گفت و با لبخند همیشه گرمش به فلیکس خیره شد.

_خودت می خوای پنکیک درست کنی؟ بلدی؟!

چان تایید کرد.

_اره بلدم. وقتی بچه بودم اجومایی که توی خونمون بود بهم یاد داد.

فلیکس تعجب زده "اووه" -ی گفت و بعد چان رو به مقصد بقیا ی قفسه ها ترک کرد. باید واسه خودش چیز های تلخ می خرید. کمی‌گشت و گشت تا بلاخره به قسمت قهوه و شکلات رسید.

درصدر های شکلات رو از چشم گذروند و بعد از دیدن شکلات با درصد مورد علاقه اش جیغ خفه ای کشید.

_همینه مسر! شکلات ۱۰۰ درصد از مارک تی ای تی*. این محشره!

به سمت شکلات ها دویید و چند تا از پاکت های مستطیلی شکل رو برداشت. برای حساب کردن به پیشخوان رفت و دستش رو به سمت جیبش برد تا کیف پولش رو برداره اما جیزی پیدا نکرد. شکلات ها رو روی میز‌ گذاشت و با دو دستش توی جیب هاش دنبال کیف مشکی رنگش گشت اما باز هم پیدا نکرد. کیفش رو توی کوله اش جا گذاشته بود؟

_ مشکلی پیش اومده؟

صدای چان از مشت سرش توجهش رو جلب کرد.

_ نه مشک..

_این پسر میخواست شکلات هاش رو حساب کنه اما فکر کنم کیف پولش رو نداره.

لعنتی زیر لب فرستاد. حتما الان مرد پشت سرش شکلات ها رو هم حساب می کرد و بعدا پولش رو از فلیکس قبول نمی کرد. چان نباید شکلات هاش رو حساب می کرد. اون ها فقط برای خودش بودن و اینکه فرد دیگه ای بخواد پولشون رو بده حس خوبی بهش نمی داد.

_مشکلی نیست. همه اش رو با هم حساب کنین.

چان کارتش رو به پسر پشت میز داد و دست فلیکس رو گرفت‌ و کمی فشار داد. مرد متوجه نگاه شرمنده ی پسر کک و مکی شده بود و تلاش می کرد تا بتونه دوباره نگاه براق و شادش رو ببینه. بعد از حساب کردن خریداشون از فروشگاه بیرون اومدن و کمی بعد توی ماشین جا گرفتن.

دوباره همون بو و دوباره همون فضا.

ماشین روشن شد و با سرعت کم به راه افتاد.

سکوت بینشون تا وقتی پا برجا بود که چان درباره ی دیشب از فلیکس سوال پرسید:

_می دونم ممکنه نخوای بابتش حرف بزنی اما.. دیشب چی دیدی فلیکس؟ می خوام بدونم. تو یک جورهایی توی رویات گیر کرد..

_پدرم! تقصیر پدرمه!

••••


*tit یه شرکت شکلات سازی معروفه که تخیلیه

Report Page