Part 16

Part 16

Salvia

با حس سنگینی وحشتناکی تو سرو گردنت به سختی چشماتو باز کردی.

چشم هات تو لحظه اول تار میدید . گردنت رو به پایین خم بود و فهمیدی به همین خاطر درد داری. آروم و به سختی سعی کردی گردنتو صاف کنی. 

آخرین چیزی که یادت اومد این بود که به دیدن جین رفتی .

همون لحظه متوجه شدی که دست هات از پشت بسته شدن. تاری چشم هات برطرف شد. اولین چیزی که دیدی پسری بود که روبه روت روی پله های پایین راه پله نشسته بود. ارنجشو روی زانوهاش تکیه داده بود و کف دست هاش روی صورتش قرار داشت. 

دورو برتو نگاه کردی با فهمیدن اینکه کجایی نفس کشیدنت تند و بلند شد. 

پسری که روبروت بود با شنیدن صدای نفس هات سرشو بالا گرفت و تو از دیدنش جا خوردی. بدون هیچ حرفی چشم های غمگینشو بهت دوخته بود انگار انتظارشو نداشت به این سرعت به هوش بیای.

زیر لب اسمشو به زبون اوردی . 

_ ج..جونگ کوک.. 

جونگ کوک دوتا پله بالا رفت و درحالی که به بالا نگاه میکرد با صدایی نسبتا بلند اما گرفته داد زد.

_ هیونگ... 

بعد از چند لحظه جین یکی یکی پله هارو پایین اومد و چند لحظه با قیافه ی جدی بهت نگاه کرد. بدون شک اون با دو دفعه ی قبل زمین تا آسمون فرق داشت چهرش 

به حدی جدی بود که ازش میترسیدی و در عین حال حس میکردی پشت چهره ی جدیش خستگیو غم پنهان شده . 

_ چرا دستمو بستی؟... چیکار کردی بیهوش شدم؟ 

جین روی پله نشست و دست جونگ کوک که همچنان خشکش زده بود گرفت و وادارش کرد بشینه و بعد زبونشو روی لبش کشید .

_ فکر نمیکردم انقدر زود به هوش بیای... خیلی حیفه که تو قوی تر از چیزی هستی که فکر میکردم. 

_ منظورت چیه؟... میگم چرا دستمو بستی؟... چرا منو اوردی تو این ویلا؟ 

_ حالا که انقدر زود بهوش اومدی شاید بد نباشه قبل از اینکه کارمو باهات شروع کنم به قولی که بهت دادم عمل کنم و جواب سوالاتو بدم ... میخوای بپرسی؟ 

صداتو بالا بردی.. 

_ مزخرف نگوو... جواب سوالی که الان پرسیدمو بده ... میخوای باهام چیکار کنی؟؟ 

_ خیلی خب ... به هر حال من کاری که بایدو انجام میدم ... اما قبلش برات میگم که چرا اینجایی ... تا جایی که خیلی خوب میدونم خودت متوجه حضور روح تو این خونه شدی. اول بهت میگم که چرا این خونه روح داره... 

_ داستان مسخرشو شنیدم...نمیفهمم چه ربطی به من داره 

نگاهتو به جونگ کوک دادی 

_ و درضمن من قبلا اونو توی هواپیما دیدم فکر نمیکردم دوباره اینجا ببینمت! 

جونگ کوک اب دهنشو نامحسوس قورت داد و بعد از نگاه کوتاهی به جین نگاهشو پایین انداخت. 

_ میخوام کامل بهت بگم ... پس با دقت گوش کن . تو زیاد توی ویلای یونگی موندی و از اونجایی که من خیلی چیزهارو میدونم ... شک ندارم که به کتابخونه ی یونگی هم خیلی علاقه نشون دادی. 

_ خب؟ 

_ به نظرت کتابا چطور بودن؟ 

_ داری ازم بیست سوالی میپرسی؟؟... من که نخوندمشون برو سر اصل مطلب 

_ تو نخوندیشون اما تهیونگ یکیشونو باز کرد و تو هم به صفحش نگاه کردی . نمیخوای بگی که اصلا متوجه خطی که باهاش کتابو نوشته بودن نشدی؟ 

لحظه ای مکث کردی اخم کردیو به یاد اون روز افتادی ، عکس توی کتاب خیلی بیشتر از هر چیزی توجهتو جلب کرده بود اما یادت میومد که حرف جین بی ربط نیس اشکال توی کتاب برات نامفهوم بودن. اما جین اسم تهیونگو به زبون اورد و با یاد اوری این نکته بهش نگاه کردی. 

_ تو گفتی تهیونگ... تا جایی که یادمه تهیونگ اصلا تورو ندیده بود. تو از کجا میشناسیش... اصلا این چیزارو از کجا میدونی؟؟... یونگی بهت گفته؟؟ ... شما باهم همدستین؟

_ تهیونگ منو نمیشناسه اما معنیش این نیست که من اونو نشناسم. و حتی جیمین اون یکی دوستت که خیلیم مهربونه. 

لرزشی توی بدنت حس کردی.

_ ا/ت از اینجا به بعد فقط گوش کن من خودمم نمیدونم چرا اما به هر حال تصمیم گرفتم بهت بگم حقیقت چیه حداقل به خاطر قولی که دادم.

نفسی کشید و شروع کرد. 

_ من و سه نفر از صمیمی ترین دوستام 

ینی نامجون ، یونگی ، هوسوک عضو یه انجمن محرمانه بودیم. تو اون انجمن کارای فرا طبیعی زیادی انجام میدادن از ذهن خوانی که کوچیک ترینو ساده ترین کار بود تا پرواز روح و ج*ن گیریو از این جور چیزا. اما اون موقع ما فقط در حد یه دانشجو بودیم درسته خیلی از کار هارو خوب بلد بودیم و از پسش بر میومدیم ولی به هر حال نیاز داشتیم تا مطالعه و تحقیقاتمونو گسترش بدیم. 

توی تحقیقاتمون به صورت اتفاقی متوجه وجود همچین جاییی شدیم . درواقع یه نفر درمورد شهری که گرفتار عذاب شد حرف زدو گفت اون شهر به خاطر یه ویلای ج*ن زده از بین رفته و عده ی کمی هم که زنده موندن قبل از اتفاقات وحشتناک اون شهر، اونجارو ترک کرده بودن. ما تحقیقاتمونو گسترش دادیم و سعی کردیم کسایی که قبلا تو اون شهر بودنو پیدا کنیم . اوایل شروع تحقیقات جونگ کوک که اونموقع حدود هفده سالش بود با معرفی نامجون به انجمن پیوست و عضو گروه ما شد.

تحقیقاتمون حدود یک سال طول کشید. البته ما یقین داشتیم که مردم درواقع روح یه دختر بچه رو با ج*ن اشتباه گرفتن. و بعد از اون یک سال درست شیش سال پیش به این شهر اومدیم. و تو ویلایی که الان یونگی و هوسوک و نامجون زندگی میکنن ساکن شدیم. 

شروع به مطالعاتی کردیم که نه حوصله ی توضیحشو دارم و نه تو چیزی ازش سر در میاری. بعد از دو سه ماه تصمیم گرفتیم برای نزدیک شدن به روح، توی این 

ویلا زندگی کنیم هممون به جز جونگ کوک . نامجون سرپرست گروه بود و به هیچ عنوان حاضر نبود جونگ کوک وارد این ویلا بشه و اون هم خیلی سن کمی داشت هم خیلی بی تجربه بود. 

در حالی که ماتت برده بود متوجه بغض جونگ کوک شدی.

جین بعد از نفسی که کشید ادامه داد. 

_ با ورودمون به این ویلا یکی یکی نشونه های حضور روحو درک کردیم. 

خون چکیدن از سقف شیروونی، داغ بودن دستگیره ی در اتاق تو ساعات خاصی از شبانه روز ، کابوسای شبانه و همه اون چیزایی که خودت میدونی. 

تا اینکه یه روز هوسوک بعد از قدم زدن توی باغ با گربه ای که تو دستش بود وارد ویلا شد و گفت که اسم گربه رینیه . نامجون تو دید اول متوجه غیر عادی بودن اون گربه شد و به هوسوک گفت که باید بیخیالش بشه اولش اصلا موافقت نکرد و در نهایت وقتی نامجون بهش گفت گربه ای که تو دستشه قبلا یه بار مرده هوسوک گربه رو توی باغ رها کرد. 

دو شب بعد با درخواست ناگهانی نامجون تصمیم گرفتیم ارتباطمونو با اون روح بیشتر کنیم بنابراین باید احضار میکردیم. 

مکثی که بین حرف هاش بود آزارت میداد. ضربان قلبت با شنیدن حرف هاش هر لحظه بیشتر میشد و عرق سرد رو کل بدنت نشسته بود.

_ نتیجه ی احضار اصلا چیز خوبی نبود. 

با صدای بلند و ناگهانی کوبیده شدن در های پنجره چشم هاتو بستی...

Report Page