part 12

part 12

@marvin_lo

آنتوان پشت میز نشسته بود و با ارامش مشغول خوردن کباب های آماده شده برای شام بود. 

هری مقابل آنتوان، و خواهر برادرانش در دو سمتش نشسته بودند. مثل همیشه نیکولاس قسمت بالای میز نشسته بود و نگاه پر نفرتش را به هری دوخته بود. 


هری: آخه... آخه من نمیتونم امسال شرکت کن...


نیکولاس حرف او را با با خشم قطع کرد. 

نیکولاس: گفتم باید شرکت کنی!


سپس پوزخند صداداری زد و ادامه داد.

نیکولاس: همین مونده نوه نیکولاس استایلز تو مراسم نباشه.


آنتوان دست از خوردن غذا کشیده بود و با هشدار زمزمه کرد.

آنتوان: پــــدر!


نیکولاس از پشت میز بلند شد و با تحقیر به آنتوان نگاه کرد.

نیکولاس: واقعا متاسفم برات!

سپس دور شد و به سمت اتاقش رفت. 

انتوان نیز چنگال و چاقوی در دستش را رها کرد و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد.‌


سنگینی چیزی را در گلویش حس میکرد، اشک در چشمان هری دوید و بغض در گلویش چمبره زد. 

بدون هیچ حرفی از پشت میز برخاست و به سمت پله ها رفت. در حین بالا رفتن از پله ها صدای کین و جولیا توجهش را جلب کرد. 


کین: کجا میری جولیا؟

جولیا: معلومه میرم پیش اون برادری که ولش کردی!

جمله اش را با تندی گفت.


کین با لحن محکمی زمزمه کرد.

کین: از اون فاصله بگیر اون برادرت نیست! 


جولیا: اگه تا چند ثانیه دیگه دستمو ول نکنی عواقبش با خودته پسر احمق!


بغض هر لحظه زیر گلویش دردناک تر میشد و گلویش بیشتر درد میگرفت. باقی راه را با عجله طی کرد و وارد اتاق شد. درب را بست و روی تخت نشست. پاهایش را بالا اورد و سرش را روی زانوان ستون کرده اش گذاشت.


چند لحظه بیشتر نگذشته بود که بغضش به شکل مروارید های اشک از چشمانش سرازیر شد. احساس دردی که داشت تنها محدود به بدن و گلویش نبود احساس او فراتر بود... 

درد شکستگی قلبی که هر لحظه بیشتر پیشروی می‌کرد و بی رحمانه درد را به روح و احساس او تزریق می‌کرد. به راستی که درد جسم هیچگاه نمی‌توانست به مقدار درد روح غیر قابل تحمل باشد!


درد جسم گذرا بود...این درد از درون بود که با گذر زمان التیام که نمیافت هیچ، وخیم تر میشد...مرگبار و درناک...


چند ضربه به درب اتاق خورد و پس از چند ثانیه قامت جولیا در چهار چوب درب ظاهر شد. با دلسوزی به هری نگاه میکرد و چشمانش از اشک برق زد. 

جولیا: برادر کوچولوی من...

با طمأنینه به سمت تخت امد و در کنار هری نشست. موهای پسر را پشت گوش هایش فرستاد و به صورت خیس هری نگاه انداخت. سپس زمزمه کرد.

جولیا: هری...دوست داری باهام حرف بزنی؟


هری سکوت کرده بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود. زانوانش را در آغوش میفشرد و اشک هایش بی صدا میریخت. 


جولیا: داداش خو...


هری: مامان...چجوری بود؟

جولیا چند لحظه به او خیره شد. انتظار این سوال را نداشت اما پس از مکثی کوتاه که سعی در سازماندهی کردن افکار و جملات داشت، پاسخ داد. 


جولیا: یه زن اروم و مهربون...برخلاف بقیه روحش پاک بود و قلبش از همه مهربون تر بود. هیچ وقت خون هیچ موجود زنده ای رو نخورد حتی حیوانات. از نظر بقبه کاری که مادر میکرد نجس بود اما اون معتقد بود خوردن خون مرده خیلی بهتر از اینه که با خوردن خون یکیو تبدیل کنی به مرده!

همیشه بغلون می‌کرد و موهامونو بو میکشید و میبوسید. خیلی دوستمون داشت و هر چیزی که اختیار میکردیم برامون فراهم میکرد.

حتی از اینا که بگذریم دست پخت مامان حرف نداشت!


جولیا تک خنده ارامی کرد و ادامه داد.

جولیا: پای سیب و کیک های میوه ایش حرف نداشت. همیشه هم سعی میکرد برامون یه غذای متفاوت و جدید درست کنه...گاهی میرفت تو کشورای دیگه میگشت تا دستور پخت یه غذای جدید و خوشمزه رو پیدا کنه.


هری نا خودآگاه لبخندی زد و با تصور مادرش ارامش را در تک تک اجزای بدنش احساس کرد...


جولیا: به نظرم بهتره بخوابی تا یه ذره اعصابت اروم شه...منم میرم برات چند دست لباس بگیرم واسه مهمونی. می‌دونم که حوصله لباس خریدن نداری. 


سپس لبخندی زد و به سمت درب اتاق حرکت کرد. درب را باز کرد که هری زمزمه کرد.

هری: ممنون...


نگاه مهربانی به هری انداخت و از اتاق خارج شد. 

هری روی تخت دراز کشید و چشمانش را روی هم گذاشت. چشمانش گرم شد و کم کم به آغوش خواب پناه برد.



خودش را در جنگل یافت. جنگلی خفته با درختان بلند و بر افراشته. شاخه های بید مجنون در دست نسیم خنکی که میوزید تکان میخورد و ندای ارامش بخشی ایجاد میکرد. ‌

اینجا را میشناخت...

نگاهش به قامت دختر جوانی که مقابلش بود دوخته شد.

لباس بلند و ابی رنگی پوشیده بود که نقش های طلایی از پایین دامنش تا قسمتی از ران هایش ادامه داشت. 

تلألو نور در طرح های طلا دوز شده دامن به خوبی مشخص بود و جلوه ای خاص به ان میداد.


لی‌لی: سلام هری


صدای گرم و آرام لی لی در فضا منعکس شد و توجه او را به خود جلب کرد.

هری: س...سلام


لی‌لی لبخندی زد که چهره اش را دوست داشتنی تر و بامزه تر نشان داد.

لب های صورتی رنگ و بر امده اش روی پوست گندمگونش اورا زیباتر می کرد و باعث می‌شد چهره خواستنی تری داشته باشد.


لی‌لی: نگفته بودی که خوناشاما میتونن با نگاه آدم رو بخورن .


سپس خنده‌ی خوش اهنگی سر داد که لبخند هری را به همراه داشت.

لی‌لی: بگذریم... خواستم راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم.


حالت چهره اش جدی شد و هری با دقت به لی‌لی نگاه کرد و منتظر ماند.

لی‌لی: دو روز دیگه مراسم هشت خاندان اصیله و خودتوم میدونی که پاسداران شیطان و خانوادشون داخل عمارت شما جمع میشن.

من ازت میخوام تو این مراسم شرکت کنی...

اخم های هری در هم رفت و کمی با تندی پاسخ داد.

هری: یادم نمیاد ازت مشورت خواسته باشم...من نمیخوام تو اون مراسم باشم!


اینبار تن صدای لی‌لی نیز بالا رفت.

لی لی: شاید یادت نیاد اما تو هیچ حق انتخابی نداری چون نیکولاس ازت همچین چیزی خواسته. واقعا فکر کردی من دنبال آسیب رسوندن بهتم؟ نه احمق من فقط می‌خوام از اسیبایی که ممکنه بهت برسه جلوگیری کنم! پس به جای اینکه با من مقابله کنی با اونایی مقابله کن که میخوان بهت اسیب بزنن!


نفس های لی‌لی تند شده بود و سینه اش با بی قراری بالا پایین میرفت.

اخم های هری درهم شکست و به زمین زیر پایش نگاه کرد. 


لی‌لی: تو باید آلیس رو هم با خودت بیاری.


هری سر بلند کرد تا اعتراض کند اما دختر قبل از هر واکنشی لب گشود.

لی‌لی: جادوی آلیس قدرتمنده. اون نه تنها از خودش که از تو هم میتونه مراقبت کنه! نگران اون نباش فرشته ها مراقب اون هستن.


هری کمی ارام شد.

هری: ولی از کجا بدونم که حق با توئه؟


لی‌لی : من روح قدرتمندیم که هرکسی قادر به احضارم نیست...علاوه بر اون من از دید بیشتر جادوگرا و ارواح خیلی نیرومند پنهانم چون کسی قدرت دیدنم رو نداره اما آلیس میتونه منو ببینه...فکر کنم همینا برای اثبات کافی باشه.‌


چند قدم به عقب برداشت و به سمت درختان جنگل رفت. 

لی لی: وقتشه برم...


هری تقریبا فریاد زد.

هری: وایســا. تو گفتی جادوگرا و ارواح قدرتمند میتونن ببیننت...مثل آلیس...ولی من چی؟ من که روح نیستم حتی جادوگر هم نیستم...پس چطوری میتونم ببینمت؟


لی‌لی لبخندی زد.

لی‌لی: هری تو خیلی کنجکاوی...اما جواب اینارو خودت یه روزی میفهمی...اینده سختی در پیش داری اما همونقدر که سخته به همون اندازه هم جواب سوالاتت توش هست!

اما بازم یادت نره که به هر کسی اعتماد نکنی...من نمیتونم اطلاعات زیادی بهت بدم چون نابودم میکنن اما حرف هام رو به خاطر بسپار.



سپس هری را که با نگاه گنگ دنبالش میکرد رها کرد و وارد جنگل شد...در لحظه اخر آرام زمزمه کرد.

لی‌لی: خدانگهدار هری...اینبار برای همیشه.



روی تخت نشست و دستی به صورت خیسش کشید. 

اغلب اوقات ارتباط گرفتن با لی لی سخت و طاقت فرسا بود به همین علت بدن هری کشش این حجم از انرژی را نداشت...حق با لی‌لی بود، الیس جادوگر قدرتمندی بود که حتی بعد از احضار او خم به ابرو نیاورد.


اما هنوز ترسی تاریک در قلبش سایه افکنده بود که به او نوید اتفاقات شومی میداد...با این حال سعی کرد بر ترسش غلبه کند و طبق گفته لی‌لی، الیس را به مراسم دعوت کند. از تخت بلند شد، اب سرد را روی صورتش پاشید و ان را خشک کرد. موهایش را شانه زد و پیراهنی سفید همراه با شلوار دمپا گشاد مشکی رنگ پوشید و از اتاق خارج شد.


باید به آلیس خبر می‌داد.


*****


صدای کوبیده شدن درب در خانه پیچید. آلیس زودتر از نایل و جو به سمت درب رفت اما قبل از باز کردن کمی تعلل کرد. سیاهی را حس میکرد، اگر هری نزدیک میشد احتمال صدمه دیدنشان زیاد بود. 


جو و نایل از راه رسیدند و کنارش ایستادند.

جو: چرا درو باز نمیکنی؟ 

جو به سمت درب قدم برداشت که الیس بازویش را گرفت و همزمان دست دیگرش را روی بازوی نایل گذاشت. سپس لب گشود و اوای تند حروف را سریع تلفظ کرد.


آلیس: سیه‌را  ویلورتا  کاریزو  لونتا  شیتو لارکو  لوزانته  سی


سپس دستانش را برداشت و بدون مکث درب را گشود. چهره نگران هری در قاب ظاهر شد و پس از چند لحظه سریع وارد خانه شد.

هری: آلیس باید باهات حرف بزنم.


نایل درحالی که دستانش را در هم قفل کرده بود و به دیوار تکیه داده بود بلند گفت:

نایل: سلام جناب استایلز....ممنون منم خوبم..

 هری به سمت او نگاه کرد و لبخند زد. تعظیم کوتاهی کرد و لی زد.

هری: سلام جناب هوران...امیدوارم که همیشه خوب باشید!


الیس بی توجه به شوخی هایشان، توجه هری را به سمت خود معطوف کرد.

آلیس: درمورد چی میخوای حرف بزنی؟


هری: اها...چیزه درمورد...لی‌لی 


الیس به سمت مبل مقابل تلویزیون رفت و روی ان نشست. 

آلیس: خب می‌شنوم...


هری با تعجب به او نگاه کرد.

هری: امم...فکر کنم خصوصی بود...


آلیس: نه لازم نیست اونا همه چیزو میدونن.

با سر به نایل و جو اشاره کرد که حالا داشتند روی مبل های راحتی می نشستند. 

هری با تعجب به آنها نگاه کرد و لب زد.‌

هری: آاا....ها...ام...چیز،...یعنی...هیچی 


در اصل چیزی نبود که بگوید چرا که می‌دانست الیس برای هر کار دلیل منطقی خودش را دارد.

 به سمت مبل رفت و کنار او در جای خالی نشست. الیس کمی به چرخید تا به او نگاه کند.


آلیس: خب...


هری درحالی که گوشه انگشتانش را با ناخن می‌کند شروع کرد.

هری: دیشب، وقتی خواب بودم لی لی باهام حرف زد...ام...ازم خواست که... که ببرمتون به مراسم پس فردا...همون مراسم هشت اصیل... می‌دونم...شاید نخوای بیای که بهت حق مید...



آلیس: مراسم ساعت چنده؟


دهان هری هنوز نیمه باز بود اما خودش را جمع و جور کرد و پاسخ داد.

هری: ساعت هفت عصر...عمارت نیکولاس...


سپس پاکت مشکی رنگی که نوشته نقره ای رنگ « استایلز» روی ان خود نمایی می‌کرد را مقابل الیس گرفت. 

هری: میتونی سه تا همراه با خودت داشته باشی...


سپس از جا برخاست و به سمت درب خروج رفت.

هری: من دیگه میرم...میبینمت!


از خانه خارج شد و انهارا تنها گذاشت. 

الیس در حالی که پاکت در دستش را تکان میداد با خوشحالی گفت:

آلیس: گمونم فهمیدم چجوری به هشت اصیل نزدیک شیم!


****


دو روز تا مراسم به سرعت گذشت و در این مدت هری هیچ خبری از لو نداشت. باید همینکار را می‌کرد. حداقل می‌دانست واکنش یک انسان عادی با فهمیدن موضوع شکارچی بودن لویی، کمی نزدیک به این است.


با صدایی که در اتاق پیچید از افکارش به بیرون پرت شد. 


ملازم: عذر میخوام جناب هری...یک ساعت دیگه تا شروع مراسم مونده، برای کمک اومدم. 


هری اخم در هم کشید.‌

هری: لازم نیست خودم انجام میدم...میتونی بری.


پس از چند لحظه صدای قدم های ملازم دور شد و کم کم محو شد. 

هری به سمت کمد رفت و لباسی که جولیا برایش خریده بود را خارج کرد.کت و شلوار سفید رنگی که نقوش گل های مشکی و خاکستری او را زیبا تر می‌کرد. پیراهن مشکی رنگی به همراه چند دکمه سردست مشکی رنگ در کنار کت قرار داشت. 


پوشیدن لباس ها زیاد طول نکشید که هری پس از تن کردن آنها مقابل میز آیینه دار نشست و لاک مشکی رنگ را از کشوی ابتدایی میز برداشت. با دقت انگشتانش را رنگ کرد و در اخر با لبخند نگاهی به انها انداخت.  

پس از چند دقیقه، انگشتر های طلایی رنگش را دستش کرد و به ساعت نگاه کرد. عقربه ها روی ساعت هفت و پانزده دقیقه ایستاده بودند و تاخیرش را به او گوشزد می‌کردند.


از اتاق خارج شد و با طمانینه از راه پله پایین رفت. با دیدن جمعیتی که در طبقه پایین جمع شده بودند نا خودآگاه ایستاد و با تحیر نگاه کرد. 

جمعیت زیادی نبود فقط این باعث تعجب هری شده بود که هر هشت خاندان حضور داشتند آن‌ هم با آنکه فقط پانزده دقیقه از شروع مهمانی گذشته بود!


افکار مزاحمش را عقب راند و به میان جمعیت رفت. در میان راه یک گیلاس شراب قرمز از سینی خدمتکار برداشت و از ان نوشید. داشت دنبال جولیا می‌گشت که ناگهان دستی بر شانه اش نشست و او را از حرکت باز نگه داشت. 


به عقب چرخید و با دیدن دختر مقابلش اخم در هم کشید. لوسی تنها دختر خاندان کایلوت بود و از قضا همین دختر جوان همیشه سعی داشت توجه هری را برای خود بخرد. 


لوسی: سلام...


هری به چشمان مشکی ‌اش با اخم نگاه کرد و بعد نگاهش را به اجزای بدن دختر کشاند. موهای قهوه ‌ای و لختش را روی سرشانه هایش رها کرده بود که به پوست سفیدش جلوه بهتری میداد. لب های نسبتا باریک و قرمز رنگش با رنگ پوستش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود و بر زیبایی اش می افزود. 

لباس لیمویی پوشیده بود که دامن و سرشانه هایش پف داشت و مزین به توری زرد رنگی شده بود. بالا تنه اش تنگ بود و انهنای کمر و گردی سینه هایش را بیشتر به رخ می‌کشید.


هری: سلام....عذر میخوام لوسی کاری برام پیش اومده نمیتونم صحبت کنم.


سپس بدون انکه منتظر پاسخ بماند از لوسی جدا شد و پس از چند لحظه جولیا را پیدا کرد. در کناری از سالن ایستاده بود و مشغول خوردن آبجو بود. به او نزدیک شد و لبخندی زد.


هری: خوشگل شدی.

جولیا نگاهش را به سمت صدا چرخاند و با دیدن چهره هری لبخند مهربانی زد و نگاهش را به سمت کت و دامن چرمی اش چرخاند. و دوباره به هری نگاه کرد.


جولیا: ولی فک نمیکنم به اندازه تو جذاب شده باشم.

هری ارام خندید و رو به جولیا پرسید.

هری: جولیا مهمونای من نیومدن؟‌


نگاه جولیا به سمت درب سالن چرخید و پاسخ هری را داد.

جولیا: فکر کنم اومدن...

هری سر چرخاند و نگاه جولیا را دنبال کرد. 

آلیس به همراه نایل و جو وارد سالن شد و به اطراف نگاهی انداخت. 

لباس ساده و زمردی رنگی پوشیده بود و موهایش را پشت سرش جمع کرده‌ بود. در سمت راستش نایل پیراهن سفید رنگی که چند دکمه بالایی اش باز بود، به همراه شلواری مشکی پوشیده بود؛ اخم غلیظی روی صورتش نشانده بود و با دقت محیط را کنکاش میکرد. و در نهایت سمت چپ الیس جو با کت و شلوار سراسر مشکی ایستاده بود و مانند نایل اخم کرده بود. 


جولیا: به نظرم تا کسی رو نزدن برو پیششون...


هری با سرخوشی خندید و سری تکان داد. 

از میان افراد به سمت درب ورودی رفت و پس از چند لحظه مقابل الیس و پسر ها ایستاد. با دیدن هری، الیس لبخندی زد و لب گشود.


آلیس: سلام جناب هری هات استایلز

هری ارام خندید.

هری: خوش اومدید. بیاید از این طرف...


سپس جلوتر حرکت کرد و به سمت میزی که جولیا پشت ان بود قدم برداشت. کنارش ایستاد و با دست به جولیا اشاره کرد.


هری: بچه ها، جولیا خواهر من...


نایل، جو و آلیس به ترتیب خود را به جولیا معرفی کردند و دست او را فشردند.

جولیا: هری همیشه ازتون خیلی تعریف می‌کنه... خوشحال شدم که باهاتون اشنا شدم. 


الیس: ما هم همینطور.‌


جولیا با دقت به الیس نگاه کرد و نا خودآگاه زیر لب زمزمه کرد.

جولیا: خدایا...دختر تو باعث میشی احساساتم بر انگیخته شن.


آلیس با تعجب نگاهی به او انداخت که ناگهان صدای خنده هری، نایل و جو در گوشش پیچید. کم کم خودش هم خندید و به صورت خجالت زده جولیا نگاه کرد.


جولیا: احتمالا باز بلند فکر کردم عذر میخوام!


الیس لبخندی زد.

آلیس: مشکلی نیست من خشک مغز نیستم.

در مقابل جولیا هم لبخندی زد و سر به زیر انداخت. 


نایل به سمت هری رفت و ارام کنار گوشش زمزمه کرد.

نایل: هری الیس و جو بهم گفتن این اهریمنا میتونن صدای هر چیزی رو از فاصله خیلی دور بشنون...پسر من باید با الیس حرف بزنم!


هری متقابلا به سمت نایل چرخید و کنار گوشش پاسخ داد.

هری: نگران نباش نیکولاس با استفاده از یه طلسم بُعد های بَعدی قوه شنیداریشون رو غیر فعال کرده حتی از من میشنوی میتونی بری دستشویی چون کسی صداشو نمیشنوه.


سپس فاصله گرفت و سرمستانه خندید. پس از چند لحظه صدای آشنایی خنده اش را قطع کرد.

نیکولاس: خوبه دوست نداشتی شرکت کنی و الان اینجوری داری میخندی! 

پوزخند صداداری زد و بدون انکه منتظر بماند دور شد. 


حالت چهره هری تغییر کرد و زیر لب زمزمه کرد.

هری: فاک به این شانس!


نایل: باز که این خرپیره اومد. 


با حرف نایل ناگهان صدای خنده جولیا بلند شد و هر لحظه افزایش میافت تا اینکه نایل با دستپاچگی به جولیا معترض شد.

نایل: هی دختر الان اون بابا بزرگت میاد و خشکم میکنه...یه لطفی بکن و توجهشو جلب نکن!


جولیا به سختی خنده اش را کنترل کرد و لب گشود.

جولیا: عذر...عذر میخ...میخوام....اخه....اخه فک...فکر کنم... یه ذره...زیاده روی کردم...تازه...حرفتم خنده دار بود...


جولیا از میز جدا شد و خبر داد که قصد دارد به اتاقش برود. در طی مسیر با خنده میگفت« خرپیره» و می‌رفت. با رفتنش نایل ارام خندید و گفت:

نایل: گویا تمام خاندان استایلز دچار نوعی گندیدگی مغز هستن.


___________________


 هی گایز


ببخشید این پارت باید طولانی تر میشد اما مغزم واقعا کشش نداره

چون این چند وقت مشغول امتحاناتم هستم و دارم واسه اونا میخونم.


این پارت رو اپ کردم تا طبق قولم پنج شنبه ها پارت داشته باشیم 


ادامه پارت هفته اینده با پارت دیگه اپ میشه. 

به بیانی هفته بعد دو تا پارت داریم 



امیدوارم لذت برده باشید و منتظر اتفاقات هیجان انگیز باشید. 

نمیدونم این داستان قراره طولانی شه یا حدود ٣٠ تا ۴٠ پارت شه ‌اما وقایع تعیین شده هستند و من سعی میکنم هر پارت که میذارم اتفاق سرگرم کننده ای داخلش باشه.


وقتتون رو نمیگیرم 

فقط این چنل منه و درباره بوکای جدیدی که قراره بنویسم و نکات بوکای درحال اپم ( که فعلا همین دارک سانه) داخلش میذارم


توضیحات مختلفی مثل گذشته کرکتر ها، اتفاقاتی که نشده یا جاش نبوده تو بوک بگم و... رو اونجا میگم 


علاوه بر اون میتونید با منم بیشتر اشنا شید=)💚

 

لینک



https://t.me/marvin_lo


خب دیگه زیاد حرف زدم. دوستتون دارم و خدانگهدارتون💚


Report Page