Part 12

Part 12

Mahla-


من دنی‌ام. در واقع دنیل‌‌؛ ولی اکثرا منو دنی صدا میکنن. البته بهم دیان و ارمیا هم میگن که در اصل شخصیت‌های دیگمن.

جفتشون زیادی عجیبن‌.

یه نفر یه روز ازم پرسید:

- میدونی چرا دنی صدات میکنن؟

جواب دادم:

- چون تلفظش آسون‌تره؟

با تمسخر خندید و گفت:

- نه چون دنیل اسم قشنگیه ولی دنی اسم احمقاست و تو احمقی!

خب اون لحظه؟ منم مثل خودش فقط خندیدم.

انگار متوجه منظورش نشده بودم! ولی غم رو اطرافم حس کردم. من احمق نیستم.

شاید بخاطر عینکمه؟

شایدم موهای قهوه‌ایِ فرفریم باعث میشه شبیه این بچه‌های خر خون دانشگاه بشم؟

همونایی که همیشه امتحانات رو یاداوری میکنن.

اما، مشکل اینجاست موهای من قهوه‌ای نیست.

حداقل بقیه این فکرو نمیکنن.

یه بار... خودم رو توی آینه دیدم. اون من نبودم.

اون حتی ذره‌ای شبیه به من نبود.

موهای مشکیِ لخت و بدن ورزیده.

من تو عمرم حتی یک بار هم باشگاه نرفته بودم.

کارای تئاتر خیلی زیاده. نوشتن فیلم‌نامه‌ها اینقدر ازم وقت میگیره که صبح تا ساعت ۱۱ که البته دیگه ظهره میخوابم و باز که بیدار میشم ادامه‌ی فیلم‌نامه رو از سر میگیرم.

نمیدونم. شاید دلیل اینکه فکر میکنن احمقم چیزه دیگه‌ای باشه.

چون خیلی وقتا هم بهم میگن که مثل خل و چل‌ها توهم میزنم.

اما چیزهایی که میبینم توهم نیست، مطمئنم توهم نیستن و واقعین. شاید فقط اون‌ها توانایی درک کردنش رو ندارن.

اگر بخوایم کمی عمیق‌تر به این قضیه نگاه کنیم، شاید اگر بفهمن که ارمیا، دیان، من... هممون یک نفریم، کلا به این نتیجه برسن که خودشون دارن توهم میزنن.

به هر حال هویت تجزیه‌ای هر چقدر هم که یه بحث علمی پشتش باشه، بازهم عجیب غریبه.

اما من باز هم میگم. من توهم نمیزنم.

من همه چیز رو میبینم –با وجود اینکه کنترلی روشون ندارم.

من حتی به وضوح روزی رو که با آیلا آشنا شدم رو یادمه. منظورم دیانه.

یا اون روزی رو که آیسل مو به مو داشت برای دیان تعریف میکرد که چطوری نقش یه پلیس رو بازی کنه و بتونه خودش رو بذاره جای کارلوس، حتی یادمه که داشت درباره‌ی شبی که با کارولین میگذروند هم باهاش حرف میزد.

خیلی وقت‌ها به این موضوع فکر میکنم که آیسل واقعا عذاب میکشه... تحمل اینکه دوست پسرت –هرچند سابق- شب رو با دخترای دیگه بگذرونه فقط چون تو رو یادش نمیاد واقعا عذابه!

درسته که تمامی شخصیت‌ها از همدیگه جدان اما بازهم جسمشون یکیه.

هیچوقت قیافه‌ی آیسل رو وقتی فهمید که با کارولین خوابیدم فراموش نمیکنم. البته اون من نبودم.

و اما کارولین.

فکر کنم من یا شخصیت‌های دیگه، تنها شاهدهایی باشیم که به راحتی میتونن ثابت کنن که دیان بی‌گناهه، البته این درباره‌ی من بیشتر صدق میکنه –چون من همه چیز رو میبینم.

من حتی اون روز کوفتی توی آسانسور رو هم مو به مو یادمه.

اینکه دقیقا جلوی چشم‌هات تیراندازی بشه –اون هم تو اون اتاقک کوچیک- و تو هیچکاری نتونی انجام بدی و جوری رفتار کنی که انگار داری اون صحنه‌ها رو از تو قاب تلویزیون تماشا میکنی، عمق فاجعه‌س.

هرچند من به هیچ عنوان دلم نمیخواست تو اون وضعیت خودی نشون بدم.

شخصیتم اصلا شبیه دیان نیست، دیان بالاخره تو اینجور مواقع گلیم خودشو از اب میکشه بیرون.

اما مثلا وقتی که قرار بود دیان نقش کارلوس رو بازی کنه، میتونستم یه خودی نشون بدم، دفعه‌‌ی اولم هم نبود. اما ترجیح دادم که فقط تماشا کنم.

از حق نگذرم این موضوع در عین حال که عذاب آوره، جذاب هم هست.

من عاشق فیلم و سریال و صد البته تئاترم. حالا فکر کن دائما داره یه تئاتری که بازیگر اصلیش خودتی جلوت بازی میشه، مطمئنا سرگرم‌کننده‌ست.

من اکثر مواقع تلاشم رو میکنم که خودم رو تو موقعیت‌های حساسی که بیشترشون کنار آیسله، کنترل کنم و با نشون دادن خودم گند نزنم به برنامه‌هاشون؛ چون آیسل به اندازه‌ی کافی داره عذاب میکشه.

اما یکبار جدی جدی نتونستم خودم رو کنترل کنم و با ارمیا درگیر شدم.

ارمیا روانشناسه و خب از بیماریش با خبره.

تا اون روز همه چیز خوب پیش میرفت چون به خواسته‌ی خودش درمانش رو ادامه میداد و این موضوع که روانشناسه هم کمکش میکرد. منم با این موضوع مشکلی نداشتم، حتی با وجود اینکه میدونستم ممکنه دیگه منی وجود نداشته باشه.

یه جورایی یعنی بمیرم. البته درست نمیدونم اسمش رو میشه مرگ گذاشت یا نه.

برام خیلی هم فرق نمیکرد، به هر حال که من همین الانش هم خودم رو درون ارمیا و دیان زندانی کردم. اما یه روز نشد. همه‌چیز بهم ریخت و وجود من ضروری بود‌، برای اولین بار!

ارمیا از آیسل خواسته بود که اون رو توی مطبش ملاقات که و خب اونموقع مشکلی بینشون نبود و همه چیز خوب پیش میرفت با وجود بیماری چندشخصیتی ارمیا.

آیسل کاملا قبولش کرده بود و عجیب درکش می‌کرد، جوری که حتی من تاحالا خودم رو هم درک نکرده بودم.

و اون روز آیسل فکر میکرد مثل روزای دیگه فقط قراره کناره هم باشن و وقت بگذرونن اما در کمال ناباوری ارمیا گفت که دیگه نمیخواد درمانش رو ادامه بده.

اون لحظه میتونستم بفهمم که آیسل چه احساسی داره، انگار که از یه پرتگاه پایین افتاده بود.

ناامید شده بود و صداش میلرزید:

- چرا نمیخوای ادامه بدی؟

ارمیا در حالی که سعی داشت با ناخن اون لکه‌ی نوتلای خشک شده رو از روی پولیور قهوه‌ایش پاک کنه، جواب داد:

- ما همینطوری داریم باهاش سر میکنیم... برای چی وقتمونو بذاریم براش؟

خونسرد حرف میزد و این آیسل رو متعجب میکرد؛ حتی من رو هم شوکه کرده بود... ارمیا یکدفعه‌ای ناامید شده بود و خب این خوب نبود.

آیسل داشت عصبانی میشد:

- این مزخرفات چیه ارمیا؟ چت شده یهو؟

بالاخره بیخیال اون لکه شد و نگاهش و رو به چشم‌های عسلی و نگران روبه‌روش داد:

- منظورت چیه؟ فقط گفتم میخوام همینطوری ادامه بدم.

آیسل خنده‌ی عصبی‌ای کرد و دستی بین موهاش کشید و قدمی به جلو برداشت:

- چرا وقتی داره جواب میده میخوای بیخیالش بشی؟

ارمیا روی صندلیش نشست و جواب داد:

- موضوع اینجاست که جواب نمیده.

آیسل تا الان امیدش به تلاش و درمان‌ ارمیا بود و حالا که اون رو اینطوری میدید احساس عجز میکرد.

دست‌هاش رو به میزم تکیه داد –میز ارمیا- و گفت:

- یعنی چی که جواب نمیده ارمیا؟ درست حرف بزن!

ارمیا از سوال‌های پی در پی ایسل خسته شده بود و مثل همیشه که یه کوچولو بحثشون طولانی میشد، نمیتونست عصبانیتش رو کنترل کنه! بی‌توجه به این موضوع که روانشناسه.

- نمیفهمی چی میگم؟! دارم میگم اون درمان‌های کوفتی جواب نمیدن! فقط حالمو بدتر میکنن، انگاری کنترلمو از دست میدم، هر لحظه منتظرم یه شخصیت دیگه درست بشه، میفهمی؟!

آیسل که توقع عصبانیت و فریادهای ارمیا رو نداشت، کمر صاف کرد و با صدای ارومی گفت:

- بیا روش درمانو عوض کنیم.

ارمیا با انگشت اشاره و شست، شقیقه‌هاش رو فشرد و بعد از بستن چشم‌هاش جواب داد:

- مزخرف نگو آیسل... بهت گفتم بیای اینجا تا اینارو بهت بگم، دیگه هم نمیخوام درباره‌ش حرف بزنم.

اما آیسل بیخیال نشد، بلکه عصبانی هم شد.

بی‌توجه به این موضوع که ارمیا دنبال بهونه‌س، به اینور میز اومد و صندلی چرخدارش رو به سمت خودش برگردوند که باعث شد ارمیا نگاهش رو به اون بده.

چشم‌های عسلی ایسل از شدت فشار عصبانیت و جلوگیری از ریزش اشک‌هاش، سرخ شده بودن.

دست‌هاش رو روی دسته‌های صندلی گذاشت و خم شد:

- مگه فقط تو باید تصمیمی بگیری؟! الان بحث جفتمونه، منم توی زندگیتم!

ارمیا اخم‌هاش رو درهم کشید و مثل آیسل با صدای بلند و عصبانی پرسید:

- این قضیه به تو چه ربطی داره؟!

و آیسل بدون مکث جواب داد:

- من نمیتونم وقتی شبا رو باهات میگذرونم، صبح که بیدار میشم کنار یکی باشم که ازم متنفره، از هیچی خبر نداره یا اصلا منو نمیشناسه!

- چرا یجوری رفتار میکنی بیشتر از قبل از خودم بدم بیاد؟! مگه همیشه این اتفاق میفته؟!

اولین اشک از چشم‌های آیسل سر خورد و گفت:

- نه همیشه اینطوری نمیشه اما وقت‌هایی که میبینم همه چیز داره خوب پیش میره و یکدفعه‌ای میگی من کجام، تو کی هستی، میدونی چه احساس مزخرفی بهم دست میده؟!

ارمیا با عجز و عصبانیت فریاد زد:

- میگی چیکار کنم؟!

- درمانتو ادامه بده.

- اینکارو نمیکنم.

آیسل اینبار خواست از در احساسات ارمیا وارد بشه پس کمر صاف کرد و محکم گفت:

- بخاطر من باید اینکارو کنی ارمیا.

و خب جواب نداد چون تو اون لحظه ارمیا انقدری عصبانی بود که اصلا به موضوع از زوایای مختلف نگاه نکرد و گفت:

- من بخاطر هیچکسی هیچکاری نمیکنم... الانم خیلی داری اذیت میشی، میتونی بری.

با اینکه از دور و فقط از چشم‌های ارمیا داشتم به اون موقعیت نگاه میکردم، اما خورد شدن ایسل رو دیدم و وقتی با صدای پر بغضش جواب داد، از این موضوع مطمئن شدم.

- الان داری بهم میگی میخوای باهام بهم بزنی؟

ارمیا بی‌رحم شده بود.

کسی که از خودش متنفر شده باشه، چطوری میتونی به احساسات یکی دیگه توجه کنه؟

پس بی‌توجه به حال و روز ایسل با جدیت گفت:

- اره... دیگه ازت خسته شدم، داری تکراری میشی.

اون حرف‌ها از صمیم قلبش هم نبوده باشه  این موضوع رو بابتش مطمئنم.

اما به هر حال هر کسی رو ناراحت میکنه.

آیسل که دیگه اون رابطه رو تموم شده دیده بود، بدون مکث کف دستش رو روی گونه‌ی ارمیا فرود آورد و صدای بدی تو فضای اتاق پیچید.

این دیگه نهایتش بود.

با اینکه آیسل سعی کرد اینطوری عصبانیتش رو تخلیه کنه، موفق نشد و فقط ارمیا رو عصبانی‌تر از قبل کرد.

از همون اولش میدونستم چیزه خوبی در انتظار نیست اما از اون لحظه به بعد اون تئاتری که در حال اجرا بود دیگه برام جذاب نبود.

ارمیا با عصبانیت از جاش بلند شد که آیسل ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت.

آیسل قصد عذرخواهی نداشت و تازه میخواست بیشتر از قبل از خودش دفاع کنه و ارمیا هم این رو میدونست پس قبل از اینکه حرفی بزنه با جفت دستش، دختر رو به روش رو به عقب هول داد که اون با کمد پشت سرش که مخصوص پرونده‌ای بیمارها بود برخورد کرد.

حالم بد بود.

انگاری به زور داشتم یه فیلم رو نگاه میکردم.

یا بذار یجور دیگه بگم.

مثل این میموند که خواب ببینی و یکی دنبالت باشه اما نتونی فرار کنی. یا نتونی جیغ بکشی تا از خواب بپری.

همونقدر عذاب‌آور.

ارمیا میخواست به آیسل صدمه بزنه و من نمیتونستم این رو ببینم.

هرکس دیگه‌ای هم جای ایسل بود، همین حس بهم دست میداد.

اون موقع از صمیم قلب دلم خواست که جای ارمیا باشم.

دلم خواست خودمو نشون بدم و جلوشو بگیرم.

اون لعنتی با دستای من داشت یکیو خفه میکرد اونم فقط چون بهش سیلی زده بود.

اشک‌های آیسل باهم دیگه مسابقه گذاشته بودن و ارمیا بدون حرف فقط فشار دست‌هاش رو به دور گردن اون دختر سفت‌تر میکرد.

توقع نداشت ایسل بهش سیلی بزنه و انگار احساس جنون بهش دست داده بود.

این موضوع ادامه داشت و من همچنان سعی داشتم جلوی این قضیه رو بگیرم اما ممکن نبود.

آیسل به دست‌هاش چنگ میزنه و سعی میکرد ارمیا رو از خودش دور کنه.

ترس رو توی چشم‌هاش می‌دیدم.

ارمیا هیچوقت به آیسل صدمه نزده بود، حداقل تا الان.

همیشه موقع عصبانیتش وسایل اطرافش رو میشکوند و یا مشت‌هاش رو به در و دیوار می‌کوبید تا وقتی که پنجه‌هاش خون‌ریزی کنن و دیوارها سرخ بشن!

گاهی فقط لیوان و یا مبایلش رو به سمت آیسل پرت میکرد و آیسل همیشه به خوبی جا خالی میداد و توی این کار ماهر شده بود.

اما اینکه بخواد خفش کنه؟ بعید بود.

ارمیا شخصیت اصلیه و نیاز به یه تلنگر داشتم.

نیاز به یک تلنگر داشتم و فکر نمیکردم صدای آیسل و کلمه‌ای که به زبون آورد بتونه تلنگری برای من باشه تا بتونم جای ارمیا رو بگیرم.

آیسل میخواست خودش رو نجات بده پس با تلاش، به سختی و بریده بریده گفت:

- داری- ب-بهم آسیب می-میزنی.

و دقیقا همون لحظه بود که متوجه شدم حالا واقعا دست‌‌های من دور گردن ایسل بود، پس بلافاصله اون‌ها رو پایین آوردم و با وحشت یک قدم عقب رفتم.

حتی نگاه کردن به رد انگشت‌هام روی گردنش و شنیدن صدای سرفه‌هاش هم شکنجه بود.

دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم به قفسه‌ی سینش مشت میزد‌‌.

صدای نفس‌نفس زدن‌هاش باعث میشد هم از خودم و هم از ارمیا برای بار هزارم متنفر بشم.

نمیدونم دقیقا چطوریه ولی احساسات شخصیت‌های مختلفم به خودشون معمولا همشون یکیه! تک‌تکشون بلا استثنا از خودشون متنفرن!

دیان بخاطر اینکه فکر میکنه واقعی نیست از خودش بدش میاد.

کارلوس به خاطر روابط اجتماعی پایینی که داره و مردمی که همیشه ازش فرار میکردن فکر میکنه توی هیچ کاری جز حل پرونده‌ها خوب نیست.

منم بخاطر اینکه یه بزدلم و هرگز نتونستم اونطور که باید از ایسل محافظت‌ کنم و ارمیا؟ نمیدونم.

اون انگار همیشه از وجود خودش نفرت داشته! بی‌هیچ دلیلی. یا شایدم دلیلی که هنوز من نمی‌دونمش.


Report Page