part _

part _

آبنبات قیسی


آسمان به سرخی میزد،خورشید از پس کوه های بلند بیرون آمده و لبخند زیبایش را به جهان هدیه داده بود ...

روز زیبای بود اگر اکنون بجای ترزا ،شاهزاده ی فرانسه درکنارش بود.

نگاهش را از آبی بی انتهای آسمان گرفت و به دختری که خیره ی صورتش بود داد،

دخترک زیبا بود اما برای نیویی که در گذشته جز زیبایی چیزی نمیدید جذابیتی نداشت...

او جز زی پراک کسی را نمیخواست ...

شاهزاده ی فرانسه جوری در قلب و روحش دویده بود که حتی اگر قلبش را از قفسه ی سینه اش بیرون میاوردن باز هم به عشقش میتپید.

_چرا خواستید همدیگه رو ببینیم شاهزاده؟

ترزا با لبخند پرسید.

لبخندش زیبا بود اما حس خوبی را منتقل نمیکرد.

شاهزاده ی کوچک روم لبش را کمی تر کرد.

برایش حرف زدن سخت بود

اما حرف نزدن مثل جان دادن در بیابانی بی آب و علف میماند.

عزمش را جزم نمود و به حرف آمد :من قصد ندارم باهاتون ازدواج کنم...

جمله اش که تمام شد نگاهش قفل صورت دخترک شد.

برخلاف انتظارش هیچ تغییری در صورت ترزا مشاهد نمیشد.

همچنان با همان لبخند خیره ی صورتش بود.

کمی جا خورد.

چرا دخترک چنین رفتار میکرد؟

_شنیدید چی گفتم؟

با کمی بهت به زبان آورد .

ترزا با همان لبخند لب گشود :شنیدم شاهزاده

نیو گیج نگاهش کرد و پرسید:پس ...

ترزا ادامه ی جمله ی ناتمامش را کامل کرد:چرا ناراحت نشدم؟

نیو بی حرف سرتکان داد

ترزا نگاهش را بالاخره از صورت پسر گرفت و به منظره ی سرسبز روبه رویش داد.

_چون این چیزی نیست که خواسته ی شما داخلش دخیل باشه

نیو سکوت کرده بود.

ترزا ادامه داد :این یک ازدواج سیاسیه و جز شاه کسی نمیتونه مانعش بشه

نیو اخم کرده گفت:اما من هیچ علاقه ای به شما ندارم

ترزا به سمتش چرخید و جواب داد:بودنتون کنارم به عنوان همسر کافیه شاهزاده

شاهزاده ی کوچک عصبی بود،

از خودش بابت ناتوانی اش،از دخترک بخاطر غرور نداشته و یا شاید غرور بیش از اندازه اش...

نمی‌دانست ،

دقیقا نمیدانست به کدام دلیل عصبانیست...

_من هیچ تمایلی به بودن کنارتون ندارم

شاهزاده ی روم دوباره به زبان آورد ...

عصبانیتش بیش از اندازه بود.

فرزند برادرش به دنیا آمده و به زودی قرار بود جشن تولد عظیمی در دربار روم برگزار شود.

نیو میبایست از این اتفاق فرخنده خوشحال و شاد میبود اما فکر ازدواج ناگهانی و برخلاف میلش با ترزا تمام خوشحالی اش را ربوده و جز گرد غم وناراحتی چیزی برایش نگذاشته بود.

ترزا دستانش را جلو برده و بازوان شاهزاده ی کوچک را گرفت ،چشمانش حالت عجیبی داشت،ترس را القا میکرد...

نیو ادم ترسویی نبود،او تیرانداز ماهری بود،قدرت جسمانی خوبی داشت و در مبارزه قدر بود اما نگاه دختر او را از جهات دیگر میترساند.

_شاهزاده به نفع هردوی ماست که این ازدواج صورت بگیره وگرنه ممکنه اتفاقات ناخوشایندی در امپراطوری روم بیفته...

با تمام شدن حرفش لبخندی از جنس ترس بر لب نشاند ،

روی پاشنه ی پا بلند شد و خواست از بهت پسر زیبای روبه رویش استفاده کرده و او را ببوسد که دستی پسرک را عقب کشید و ثانیه ای بعد نگاه ترسناک شخصی را رو به روی صورتش دید.

ترزا کمی جا خورد.

او آنجا چه میخواست؟

وینچنزو با صدای که پر از خشم بود کلماتش را به زبان آورد :این بار آخریه که بهت تذکر میدم ترزا ریتزو،از نیو فاصله بگیر و فکر ازدواج باهاش رو از سرت بیرون کن...چون من ولیعهد این کشور هیچوقت این اجازه رو بهت نمیدم که به آرزوت برسی

ترزا اگرچه کمی ترسیده بود اما لبخندش را حفظ نمود،او یاد گرفته بود که نباید جا بزند ،پدرش بارها گوش زد کرده بود که برای چیزی که میخواهی تمام تلاشت را کن حتی اگر راهش درست نباشد.

_خیلی متاسفم عالیجناب اما خودتون هم میدونید که این ازدواج توی کمتر از یک ماه اینده اتفاق می افته و نمیتونید جلوش رو بگیرید.

با تمام شدن حرفش تعظیمی کرد و از انجا رفت.

با رفتن ترزا ،شاهزاده کوچک روم،دستان برادرش را در دست گرفته و با چشمانی ک مملو از اشک بودند و بغضی که گلویش را چنگ میزد نامش را بر زبان آورد .

وینچنزو عصبانیتش با صدای لرزان نیو رخت بربست و از گرد وجودش پر کشید.

سمت برادرش چرخیده و اورا در آغوش کشید.

همزمان با نوازش موهای لخت و نرم پسر به حرف آمد :به زودی از فرانسه کاروانی به روم میاد...از شاه دیان میخوام با پدر صحبت کنه و اون رو قانع کنه که این ازدواج ...

_شاهزاده زی هم میاد؟

با سوال برادرش سکوت کرد .

وینچنزو کمی مکث کرد و جواب داد:نمیدونم ...

دستان نیو شل شدند ،از برادرش فاصله گرفته و قدمی به عقب برداشت.

زی پراک نمی آمد ؟

قلب نیو مملو از دلتنگی بود،مملو از ناامیدی...

شاهزاده پراک قول داده بود خیلی زود به دیدنش بیاید اما تا امروز هیچ خبری از او نشده بود.


دلش تنگ بود.و این دلتنگی قلب و عقلش را به بازی گرفته بود.

_مهم نیست

وینچنزو با تعجب و پرسش به برادرش خیره شد.

پسر کوچکتر همانطور که قدمی به عقب برمی‌داشت کلمات را بر زبانش جاری ساخت:مهم نیست که نمیاد...مهم نیست که پدر به خواسته ام توجه نمیکنه...مهم نیست که براش مهم نیست من چی میخوام ...مهم نیست که تو نمیتونی کاری کنی و جلوی این ازدواج رو بگیری...دیگه چیزی مهم نیست...

_نیو

وینچنزو با تاسف نام برادرش را بر زبان اورد.

نیوی که مقابلش بود با ان نیوی که میشناخت هیچ شباهتی نداشت.

برادرش قبل از سفر به فرانسه و آشنایی با زی پراک،پسری خندان و شاداب بود،اما حال او هیچ شباهتی به آن پسر پر دردسر نداشت....

نیو او غمگین،افسرده و ناامید بود.

برادرش انگار در مردابی از جنس سیاهی غرق شده بود و قصد بیرون آمدن نداشت.

_مهم نیست تموم اینا مهم نیست برادر...حتی دیگه من هم مهم نیستم.

وینچنزو سکوت را ترجیح داد.

حال وقت این نبود برادرش را توجیح کند.

پسر کوچکتر ناراحت بود و وینچنزو قصد داشت بگذارد پسرک غم هایش را برزبان بیاورد و کمی ارام گیرد.

نیو هزیون وار و درحالی ک هنوز به عقب میرفت لب گشود:مهم نیست که بهش باور داشته باشم...مهم نیست که اون چه قولی داده ...مهم نیست به چی فکر میکنم... هیچی نمیتونه واقعیت رو تغییر بده..اون منو فراموش کرده...منو فراموش ...

با برخوردش به شخصی ایستاد.

تپش های قلبش سرعت گرفتند.

ان عطر خوش بو ،دستان بزرگی که دور کمرش حلقه شدن و صدای که در گوشش پیچید اورا وادار به سکوتی بزرگ میکرد

_تو فراموش شدنی نیست شاهزاده کوچولو

Report Page