Part 12

Part 12

آبنبات قیسی

〇🍂

عشق

کودتایی‌ست

در کيميای تن؛

و شورشی‌ست شجاع

بر نظم اشيا؛

و شوق تو

عادت خطرناکی‌ست

که نمی‌دانم چگونه از دست آن

نجات پيدا کنم!

و عشق تو...

گناه بزرگی‌ست

که آرزو می‌کنم

هيچ‌گاه بخشيده نشود...

              ★★★★★

نگاهی به ییبو و بک که کنار در ایستاده بودن کردم و برای بار آخر از ییبو پرسیدم:مطمئنی نمیخوای باهام بیای؟!

ییبو که معلوم با خودش درگیره اومد حرفی بزنه که بک زود دستشو روی شونش گذاشت و گفت:آره جان نمیاد میخواد پیش من بمونه... به هرحال من الان از نظر روحی حالم خوب نیست و یه جورایی دلم شکسته و بهتره تنها نمونم

ییبو با حرف بک چشم غره ای بهش رفت و رو به من گفت:آره جان جان بهتره این بدبخت فلک زده ی احمقو تنها نزارم... اما...

جلوتر اومد و دکمه ی بالای لباسمو که باز گذاشته بودم بست و با اخم گفت:یادت باشه به این پسره رو ندی اصلا ازش خوشم نمیاد

نمیدونستم مشکل ییبو با ییشینگ بدبخت چیه! البته ییبو کلا انگار با همه مشکل داره... اون روزم گفت از لو خوشش نمیاد... چشم هامو روی هم گذاشتم و گفتم:باشه داداش بهش رو نمیدم...

بعد نگاهمو با بدبینی بین ییبو و بک که عجیب میزدن چرخوندم و با تردید گفتم:مراقب خودتون باشید...

بک منو به بیرون هل داد و گفت:برو دیگه جان مگه داری دوتا بچه رو تنها میزاری که نگرانی

توی دلم گفتم:شما دوتا از دوتا بچه هم خطرناک تر و دردسرساز ترین اما بجاش سرمو تکون دادمو گفتم:باشه پس من میرم خداحافظ

از پله ها پایین اومدم و سمت ماشین که جلوی در خونه پارک بود رفتم و سوار شدم و به طرف استودیوی ییشینگ حرکت کردم. بعد ناهار ییشینگ زنگ زده بود و ازم خواسته بود اگه وقتشو دارم برم استودیو دیدنش و من وقتی به ییبو گفتم برخلاف انتظارم گفت خودت تنهایی برو من خونه پیش بک میمونم... برام کمی عجیب و تازه بود... چون اون تاجایی که میشد سعی میکرد همیشه کنارم باشه و تنهام نزاره...

با زنگ موبایلم اونو برداشتم و نگاهی به اسکرین شات گوشی کردم. با دیدن اسم لوهان ماشینو گوشه ای پارک کردم و اتصالو برقرار کردم و جواب دادم:سلام لوهان

صدای شادش توی گوشی پیچید که باعث شد لبخندی روی لبم بشینه:سلاااام جاان خوبي؟!

+:خوبم... تو چطوری؟!

_منم خوبم جان... غرض از مزاحمت زنگ زدم ببینم فردا چیکاره این؟!

+:مزاحمت و کوفت

_عه جان

+:بعد از دانشگاه یه دو سه ساعتی بیرون کار داریم و بعد بیکاریم

_خوبه پس من فرداشب منتظر تو و ییبوام

+:چرا

_چرا نداره... دلم براتون تنگ شده میخوام ببینمتون

+:چرا نمیای خونه؟

_نمیدونم توخونتون چی داره که چهارچنگولی چسبیدی به اونجا...

+:باشه غر نزن... فردا شب می‌بینمت الانم باید برم کار دارم

_باشه مراقب خودت باش خوشگلم بووس

+:مزه نریز پسر... فعلا

با خداحافظی با لوهان، ماشینو روشن کردم و به راهم ادامه دادم.

با رسیدن به استودیو، ییشینگ رو ک کنار ساختمون ایستاده بود دیدم. از ماشین پیاده شدم و سمتش رفتم. باهم مردونه دست دادیم و بعد از کمی خوش و بش وارد ساختمون شدیم و سمت استودیوی عکاسیش رفتیم. جز دوسه نفر کسی اونجا نبود. ییشینگ دستی به گردنش کشید و گفت:راستش قبل اومدنت اینجا یکم بحث پیش اومد مجبور شدم بچه ها رو زودتر بفرستم برن

سرمو تکون دادم و گفتم:که اینطور... الان... باید چیکار کنم؟!

ییشینگ منو سمت اتاقی کشوند و در اتاق رو باز کرد و جفتمون وارد اتاق شدیم. توی اتاق پر بود از لباس. سمت یکی از ریگال ها رفت و یکی از لباس ها رو برداشت وجلوم گرفت و گفت:بنظرم این برای الان خوب باشه

نگاهی به لباس دستش کردم یه کت سفید بود با پیراهن مشکی... مردد گفتم:حتما باید لباسمو عوض کنم

جلو اومد و لباسو توی دستم انداخت و گفت:البته...اگرچه تو فکر عکس کاپلی بودم... اما انگار باید بزارمش یه روز دیگه

+:عکس کاپلی؟!

ییشینگ خندید و گذاشت چاله گونه هاش روی صورتش خودنمایی کنن. دوست داشتم انگشتمو توی اون سوراخ های دوست داشتنی فرو کنم.

_در واقع فکر می‌کردم امروز برادرت هم باهات میاد.. قصد داشتم ازتون چند تا عکس کاپلی بگیرم... بنظرم قشنگ میشد و مخاطب زیادی جذب می‌کرد

+:من و ییبو؟!

_آره... شما واقعا کنارهم می درخشید اگرچه تنهایی هم به همون اندازه خوبید اما...

+:اما چی؟!

خندید و گفت:میدونی الان مردم فانتزی هاشون عجیب و غریب شده... و کاپل های گی طرفدارشون به مراتب بیشتره...

+:ولی من و ییبو...

_میخوای بگی تو و ییبو برادرین؟! خب باشین مشکلش چیه؟! فکر میکنی بقیه ی کاپل ها واقعین؟! بیشتر کاپل های که تو صنعت سرگرمی ان فیکن و فقط برای دیده شدن جلوی دوربین نقش بازی میکنن...

+:خب کاپلی ک میخوای از من و ییبو هم بسازی فیکه ک

_حداقلش شما فیلم بازی نمیکنین جان... شما واقعا رابطتون صمیمیه و نیاز به نقش بازی کردن ندارین... جلوم ایستاد و توی چشم هام نگاه کرد و با حالت عجیبی گفت:شما واقعا همو دوست دارین و این حقیقت تغییر نمیکنه...

بی اختیار سرمو تکون دادم و حرفشو تایید کردم. من و ییبو واقعا همو دوست داشتیم و بهم وابسته بودیم. اونقدر که جفتمون نمیتونستیم ببینیم کسی به اون یکی دیگ نزدیک میشه...

_اینو بپوش و بیا بیرون... اینو گفت و از اتاق خارج شد.

نگاهی به لباس کردم و اوفی کشیدم. انگار اینکار اجتناب ناپذیر بود.حالا که قول دادم باید این چیزا روهم تحمل کنم(یه جور میگه انگار میخواد کوه بکنه همش دوتا لباس عوض کردنه دا)

بعد از پوشیدن لباس که بشدت توی تنم نشسته بود و بهم میومد از اتاق خارج شدم. نگاه پرتحسین ییشینگ و دو نفری که اونجا بودن هم گواه بر این بود که اون لباس لعنتی واقعا بهم میومد.

ییشینگ جلو اومد و باغرور گفت:میدونستم پسر تو واقعا بد تیکه ای هستی

با اعتراض گفتم:یا ییشینگا...

خندید و گفت:من ازت بزرگترم جان نظرت چیه از این به بعد منو گه گه صدا کنی؟!

متقابلا خندیدم و گفتم:باشه گه...

بعد از گرفتن کلی عکس با ژست های مختلف و به نظرم عجیب غریب بالاخره ییشینگ رضایت داد کارو تموم کنن.

توی کل 20 سال زندگیم اینقدر خسته نشده بودم که توی این چند ساعت شدم. البته حالا که یادم میاد اون چند جلسه کلاس بوکسی که با ییبو رفتمم خیلی خسته کننده بود اونقدر که علاوه بر داد خودم، داد ییبو هم در اومد و از مامان بابا خواست تا دیگه منو نفرستن و قول داد خودش حواسش بهم هست.

_جان

+:بله گه

ییشینگ خندید و با لحن شوخی گفت:میبینم که راه افتادی پسر

بااعتراض صداش زدم که خندش بیشتر شد و اومد دستشو روی شونم گذاشت و گفت:تو خیلی کیوتی جان

نمیدونم این کیوت چیه افتاده تو دهن اینا ها! انگشتمو رو چال گونش گذاشتم و فشار دادم و گفتم:ییشینگ گا بنظر میرسه تو کیوت تر باشی

ییشینگ خندشو خورد و بااخم مصنوعی گفت:خیلی زشته رو حرف بزرگترت حرف میزنی جان

+:دوسه سال که چیزی نیست

_یه روزم یه روزه پسر

با افتادن نگام به ساعت هینی کشیدم و باناله گفتم:وای گههه ساعت از ‌هشت هم گذشته

ییشینگ نگاهی به ساعت کرد و گفت:ببخشید جان وقتی سرگرم کار میشم دیگه زمانو از دست میدم

+:بیخیال گه... اگه کاری نیست من برم خونه

_نه جان کاری نیست... مراقب خودت باش و به داداشتم سلام برسون

بعد از خداحافظی با ییشینگ، ازساختمون بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و با سرعت سمت خونه حرکت کردم.

وقتی به خونه رسیدم ماشینو توی پارکینگ پارک کردم و به طرف خونه رفتم. درخونه رو که باز کردم بوی عجیبی رو حس کردم.آروم درو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم. با دیدن منظره ی رو به روم ماتم برد.

-:اع بک داره آتیش میگیره همه جا یه کاریش کن

بک سریع سمت شیر آب رفت و سطل رو پر آب کرد و روی ماهیتابه ریخت. باخاموش شدن آتیش ژست مغرورانه گرفت و دستشو روی شونه ی ییبو گذاشت و گفت:تا منو داری غم نداشته باش عشقم

ییبو دست بکو پس زد و با لحنی که توش نگرانی موج میزد گفت:بکی حالا چه گلی توی سرمون بریزیم؟! جواب جانو چی میخوایم بدیم؟! هی گفتم بیا از خر شیطون پایین ها، گیر دادی نه بیا بهش نشون بدیم میتونیم از پس خودمون بربیایم! بیا حالا ببین چه گندی زدیم به اینجا

÷:بیخیی ییبو، جان که نمیاد سرمونو نمیزنه بخاطر چند تا ظرف و یه خورده آت و آشغال

رسما کل آشپزخونه رو ترکونده بود اونوقت اینجوری حرف میزد؟! دست به سینه شدم وبا تمسخر گفتم:چند تا ظرف و یه خورده آت و آشغال؟!

بک وییبو با شنیدن صدام آهسته سمتم برگشتن و با دیدنم پشت سرشون، جفتشون هینی از ترس کشیدن.

بک دستشو روی قفسه ی سینش گذاشت و بااعتراض گفت:یا جان جان این چه طرز اومدنه سکته کردم

+:بهم بگید اینجا چه خبره؟!

بک یه قدم جلو اومد که با صدای من سرجاش ایستاد

+:سرجات بمون

دستشو پشت گردنش گذاشت و گفت:باور کن جان همش تقصیر ییبوعه... هی اصرار پشت اصرار که جان گناه داره وقتی بیاد خستس بیا بهش کمک کنیم.... هی بهش گفتم ییبو عزیزم ما چیزی از آشپزی نمیدونیم بیخیال شو... اما کو گوش شنوا! گفت میخوای نشون بدی واقعا هیچ کاری ازت برنمیاد جز خوردن و خوابیدن... خلاصه اینکه اینقد توی گوشم گفت که کوتاه اومدم و این شد نتیجش آخر حرفش هم لبخند ژکوندی تحویلم داد

اما ییبو، از وقتی بک دهنشو باز کرد حرف بزنه تا همین الان با دهن باز و چشم های گرد شده به بک نگاه می کردو زبونش از حجم پررویی پسر کوتوله ی روبه روش بند اومده بود

خودم بهتر میدونستم این آتیش ها از گور کی بلند میشه.رو به ییبو کردم و با لحن آرومی گفتم:خب آقای شیائو حرفی برای گفتن ندارین؟! معمولا که زبونتون خیلی خوب کار میکنه

ییبو نگاشو از بک گرفت و به من داد. لب هاشو آویزون کرد و گفت : چیکار کنم؟!

+:چیو چیکار کنی؟!

-:چیکار کنم این گندی که بالا اومده رو درست کنم؟!

کمی بهش خیره شدم. میخواستم ببینم داره شوخی میکنه یا نه! اما با دیدن صورت جدیش، برای دومین بار امروز جا خوردم. جلو رفتم که ییبو ناخودآگاه عقب رفت و دستش به گاز که هنوز داغ بود خورد و صدای دادش در اومد. با سرعت خودمو بهش رسوندم و دستشو گرفتم وبا دیدن قرمزی کف دستش با تشر گفتم:ببین چیکار کردی احمق

هل کرده بودم کمی دور و بر خودم گشتم و وقتی چیزی پیدا نکردم زیر لب گفتم:اه گندش بزنن باید چیکار کنم الآن..

دیگه داشت اشکمو در میومد که بکهیون جهبه ای رو سمتم گرفت و گفت:جان جان

با دیدن جعبه ی کمک های اولیه اونو ازش گرفتم و دنبال پماد سوختگی گشتم. هرچی میگشتم پیداش نمیکردم انگار آب شده بود رفته بود رو زمین.

با دستی که روی گونم نشست نگامو از جعبه گرفتم و به صاحبش دادم. ییبو لبخندی بهم زد و گفت:آروم باش جان... تیر که نخوردم همش یه کوچولو سوخت همین

بک هم پماد و از توی جهبه برداشت و درشو باز کرد و دستم داد و گفت:نیاز نیست اینجوری هل کنی جان جان

پمادو از بک گرفتم و آروم روی دست ییبو که نصف بیشتر کف دستش سرخ شده بود مالیدم.(پمادو میکشن؟!میمالن یا میزنن خلاصه اینکه دوباره مغزم سر افعال قاط زد)

-:جان

دستمو روی چشمم که میسوخت کشیدم و گفتم:حرف نزن ییبو...

بعد از اینکه براش پماد زدم دستشو باند پیچی کردم، کمکش کرد بلند بشه.

+:هر دوتون برین بیرون

-:اما جان

با عصبانیت نگاش کردم و به در آشپزخونه اشاره کردم و با تحکم گفتم:بیرون همین الآن

بک دست ییبو رو گرفت و گفت:بیا بریم تا همینجا لختمون نکرده به فاکمون نداده

+:بکهیوووون

با صدای دادم دو متر بالا پرید و با ترس گفت:زهرمار عناق بگیری الهی نمیگی میترسم

توی اون آشفته بازار از کارهای بک خندم گرفته بود. سعی کردم خندمو کنترل کنم و جدی باشم. پس با لحنی که توش شوخی نبود گفتم:همین الان برو بیرون وگرنه مجبورت میکنم تنهایی کل اینجا رو تمیز کنی

بک ییبو رو باخودش به بیرون کشید و گفت:نه ممنون عزیزم... من و ییبو میریم و تو رو با شغل شریف حمالیت تنها میزاریم

اومدم بهش حمله کنم که باصدای دادش سرجام ایستادم. بک دستشو روی باسنش که ییبو محکم زده بود گذاشت(پسرم این همه جا واسه زدن چرا باسنش آخه؟!)

÷:آخخخخ وحشییی مگه بهت نگفتم اینجا هنوز درد میکنه چطور میتونی دقیقا ضربتو همینجا بزنی

ییبو که انگار از عمد زده بود نیشخندی زد و گفت:میخواستی زر نزنی کوتوله

بک چشم غره ای بهش رفت و با تهدید گفت:بک نباشم حالتو نگیرم شیربرنج

ییبو بیخیال سمت کاناپه رفت و روش نشست.

منم بیخیال بحث اون دوتا شدم و آستین هامو بالا دادم و مشغول تمیز کردن خرابکاری شون شدم. بعد از یک ساعت بی وقفه کار کردن، بالاخره گندی که بالا آوردن رو تمیز کردم. پلاستیک زباله رو برداشتم و از اشپزخونه خارج شدم. با صدای موبایلم، به ییبو که داشت برنامه میدید گفتم: ییبو جواب اون لعنتی رو بده خودشو کشت

ییبو سرشو تکون داد و از جاش بلند شد. منم از خونه بیرون زدم و سمت سطل آشغالی که جلوی خونه بود رفتم و آشغالها رو داخلش گذاشتم و برگشتم داخل و درو بستم.

به ییبو که به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود و با پوزخند به صفحه ی گوشی خیره بود نگاه کردم. به طرفش رفتم و مشکوک پرسیدم:به چی زل زدی؟!

ییبو موبایلمو روی کانتر گذاشت و خودشو بهم نزدیک کرد. دستاشو دو طرف بدنم گذاشت و لبشو روی گونم گذاشت و گفت:جان جان

هنوز ازش ناراحت بودم و دوست نداشتم به این آسونی ها کوتاه بیام و ببخشمش پس به جای اینکه درجوابش مثل همیشه جونم بگم گفتم :بگو

ییبو سرشو عقب برد و بهم نگاه کرد و با ناراحتی گفت:ازم دلخوري؟!

دستامو روی دستاش گذاشتم و از خودم جداش کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:خودت چی فکر میکنی؟!

ییبو دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره که بااخم نگاش کردم و گفتم :بهتره بشینی به کارت فکر کنی تا وقتی هم نفهمیدی مشکل کجاست حق نداری بهم نزدیک شی شیائو ییبو

بدون توجه به صورت ناراحتش سمت اتاقم رفتم. در اتاقو بستم و به در تکیه دادم.بد صحبت‌ کردن با ییبو علاوه براینکه موجب رنجش اون میشد باعث عذاب خودمم بود. من عادت کردم که مدام ببخشمش و نازشو بخرم.اما امروز واقعا ترسیدم... من از اینکه اتفاقی براش بیفته میترسیدم و اصلا و ابدا دوست نداشتم کوچکترین خراشی روی بدنش بیفته...(حالا خوبه بقول ییبو تیر نخورده بود وگرنه جان میخواست چیکار کنه!!!)

سمت حموم رفتم و بعد از دوش گرفتن از حموم بیرون اومدم.کمی توی اتاقم گشتم تا گوشیمو پیدا کنم و با یادآوری اینکه ییبو اونو روی کانتر آشپزخونه گذاشت از اتاق بیرون اومدم و سمت آشپزخونه رفتم. با دیدن موبایلم اونو برداشتم و خواستم برگردم که متوجه ی بک و ییبو که روی کاناپه نشسته بودن شدم.

انگار متوجه ی من نبودن چون داشتن حرف میزدن.

بک دستشو روی شونه ی ییبو گذاشته بود و چون پشتشون بهم بود نمیتونستم صورت هاشونو ببینم

÷:الکی ناراحتی ییبو، جانو که میشناسی دو ثانیه هم نمیتونه دوریتو تحمل کنه باور کن خودش میاد منت کشی

-:اینجوری نیست... اون... اون واقعا ازم دلخوره

÷:خب بدرک که دلخوره... میخوای بشینی زانوی غم بغل بگیری؟!

-:همش تقصیر توعه... اهه... میدونستم قرار نیست اتفاق خوبی بیفته

÷:تو زیادی حساسی وگرنه کسی با یکی دو روز قهر نمرده که تو بمیری

-:تو جای من که نیستی که بتونی درکم کنی

÷:از تموم کائنات ممنونم که جای تو نیستم و داداش دوقلوی مثل جان ندارم وگرنه ممکن بود...

-:خفه شو بکهیون...

÷:چرا خفه شم ها؟! چرا نمیزاری حرف بزنم؟ چرا تا میام کمکت کنم گارد میگیری ییبو؟! باید بفهمی که ح...

با صدای زنگ موبایلم دومتر پریدم بالا و لعنتی به شخصی که داشت زنگ میزد فرستادم. آخه الآن چع وقت تماس گرفتن بود! تازه داشتم میفهمیدم اون دوتا چیو مخفی میکنن ها!

-:جاان

لبخند دندون نمایی زدم و بهش خیره شدم. بک سری تکون داد و گفت:واقعا ازت توقع نداشتم! استراق سمع؟! آقای وکیل میدونی که اینکارت جرمه و یه جورایی تجاوز به حریم شخصی محسوب میشه؟

تماسو قطع کردم و با حرص گفتم :اولا که تازه اومدم و چیزی نشنیدم. دوما اینجا خونه ی خودمه و هرجا بخوام میرم و سوما یادت نره من خودم بهتر از تو قانونو بلدم

÷:الآن داری پز خرخوونیتو میدی؟!

واقعا بعضی وقت ها دلم میخواد اونقدر جرات داشتم تا میتونستم بکو از صفحه ی روزگار محو کنم از بس که حرصم میداد

÷:بجای اینکه نقشه ی قتلمو بکشی بیا اینجا بشین میخوام باهات حرف بزنم

سمت مبل تک نفره رفتم و روش نشستم و گفتم:خب بگو میشنوم

بک اشاره ای به ییبو کرد و گفت:واقعا میتونی داداشتو اینجوری ببینی و بیخیال باشی؟!

بدون اینکه به ییبو نگاه کنم گفتم:آره...کسی که اشتباه میکنه باید تنبیه بشه

به خودش اشاره کرد و گفت:تنبیه من چیه اونوقت؟!

به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :چرا باید تنبیهت کنم مگه چیکار کردی؟!

÷:منم تو خرابکاری آشپزخونه نقش مهمی رو داشتم نمیتونی نادیدش بگیری جان

+:چه باافتخار هم میگه!

÷:کار به این مهمی انجام دادم میخواستی به خودم افتحار نکنم

+:بک عزیزم گاهی یه کوچولو شرم و حیا داشتن از خفن بودنت کم نمیکنه

÷:نه ممنون... ترجیح میدم باافتخار پای اشتباهاتم وایسم خب حالا بگو تنبیه من چیه

+:تنبیه ای در کار نیست... فقط دیگه حق ندارین کار امروزتونو تکرار کنین

÷:یعنی الان همه چی اوکیه و ییبو رو بخشیدی؟!

چشم هامو توی حدقه چرخوندم و گفتم:اون بخاطر قضیه ی بهم ریختگی آشپزخونه تنبیه نشده که بخوام ببخشمش

÷:پس مشکل چیه؟!دیگه چیکار کرده که من خبر ندارم؟!

بالاخره نگامو به ییبو که توی سکوت و با دلخوری تمام نگام میکرد دادم و گفتم:اون به خودش آسیب رسونده باید یاد بگیره بیشتر از قبل مراقب خودش باشه

بک نوچ نوچی کرد و گفت:دلیل تنبیهتم مثل خودته! آخه کیو دیدی بخاطر یه سوختگی اونم از نوع درجه سه داداش جیگرشو تنبیه کنه

+:من

-:جان جان

سوالی نگاش کردم. سرشو پایین انداخت و با لحن مظلومی گفت:ببخشید قول میدم دیگه نگرانت نکنم

نمیدونم چرا اما طاقت نیاوردم بلند شدم و سمتش رفتم، جلوی پاش نشستم و خودمو بالا کشیدم و گونشو بوسیدم و گفتم :خب حالا نمیخواد اینجوری کنی

بک پس گردنی ای بهم زد که باعث شد توی بغل ییبو بیفتم

+:آخخخخ عوضی گردنم

ییبو دستشو روی گردنم گذاشت و باخشم به بک نگاه کرد.

بک چشم غره ای بهش رفت و به من گفت:خاک تو سر دل نازکت... مگه دختری که اینقد زود خام میشی؟!

+:زر نزن لطفا ! آخه توی کدوم کتابی نوشته شده که مرد باید حتما بی رحم و سنگدل باشه؟!

÷:کتاب درس زندگی نوشته ی بیون بکهیون عزیزم

ییبو منو بالا کشید و روی پاش نشوند و با تمسخر به بک گفت:همینه که چان بدبختو فراری دادی

بک ضربه ای به بازوش زد و بااعتراض گفت:هی عوضی نمیشه دو دقیقه تر نزنی به حالم و اسم اون درازو نیاری

خواستم از روی پاش بلند شدم که محکم گرفتتم و گفت:یا جان جان بلند نشو

÷:آره جان بلند نشو بزا دوست پسر عزیزت یکم از وجودت آرامش بگیره

+:بکهیون این چه حرفیه

÷:چیه خو؟! نمیخوایش اوکی... رو به ییبو کرد و گفت:بیا باهم رل بزنیم

-:حوصله ی مسخره بازیاتو ندارم

÷:ولي من جدی بودم

من و ییبو جفتمون بهش خیره شدیم. نمیدونم چرا اما احساس ترس کردم.انگار یکی میخواست اسباب بازی مورد علاقمو از چنگم دربیاره. بی اختیار مچ ییبو رو گرفتم و محکم فشار دادم.

÷:خب حالا نمیخواد اینجوری نگام کنی... من متعلق به چانم اصلا هم دوس ندارم توی نکبت بااون داداش نکبت ترت رو تحمل کنم

+: من اینجام ها

÷:خب که چی

-:میگه متعلق به چانم اونوقت خون بدبختو تو شیشه کرده... چان میگفت جواب تماسشو ندادی و بلاکش کردی

÷:تو کی با چان حرف زدی؟!

-:همین یع ساعت قبل، به جان زنگ زده بود تا ازتو خبر بگیره

+:چرا نگفتی؟!

-:خودم خبرها رو بهش دادم دیگه لازم نبود تو چیزی بگی

÷:اونوقت چه خبری بهش دادی

ییبو لبخند شیطونی زد و منو سمت خودش کشید و باعث شد بیشتر تو بغلش فرو برم و گفت:هیچی گفتم بک بعد رفتنت رفت...حسابی عصبانی بود و آب روغن قاطی کرده بود و قبل رفتنش گفت میخوام برم پیش نانی

بک چشماشو گرد کرد وگفت:نانی کیه اونوقت؟!

ییبو خندید و گفت:چه جالب چانم اینو پرسید

+:و تو چی جواب دادی

ییبو به چشم هام خیره شد و در جوابم گفت:گفتم دوست دختر جدیدشه

÷:اونوقت نپرسیدی توی این چن ساعته چطور وقت کردم دوست دختر جدید بگیرم؟!

ییبو چشمکی بهش زد و در جوابش گفت:نوچ تو بلاکش کرده بودی صبح هم که یه سیلی مهمونش کردی و رسما بدبختو ایگنور کردی اونم که حسابی ناراحت و دلشکسته بود بدون هیچ شک و تردیدی قبول کرد

بااخم گفتم:اصلا کار خوبی نکردی... اون همینجوری هم ناراحت بود...

خودشو مظلوم کرد و گفت:فقط خواستم یکم سربه سرش بزارم

بک با ناراحتی گفت:رسما ریدی بعد میگی یکم سربه سرش میخواستی بزاری

ییبو دستمو گرفت و گفت:ببخشید جان جان

+:اونی که باید ببخشه من نیستم داداش... بیخیال دیگه چیزی نگفت؟!

به چشمام خیره شدو گفت:گفت جان اومد بهش بگو از زندان زنگ زدن گفتن متهم میخواد ببینتش

+:چرا به خودم خبر ندادن‌

-:چون تو دسترس نبودی...

با صدای معدش، ساکت شد و دستشو روی شکمش گذاشت. با تعجب پرسیدم‌:تو چیزی نخوردی؟!

لبخند دندون نمایی زد و گفت:بک غذا گرفت ولی وقت نشد بخورم...

+:چرا اونوقت

÷:چون تو بهش شیشه شیرشو نداده بودی مامی

+:وواااییییییی بک

بک باخنده از جاش بلند شد و همینطور که سمت آشپزخونه میرفت گفت:جای حرص خوردن پاشو دست داداشتو بگیر بیار یه چی بخوریم که مردم از گشنگی

بعد از شام که توی سکوت گذشت هرسه تامون راهی اتاقامون شدیم.

ییبو سمت اتاقش رفت و خواست درو باز کنه که گفتم :نمیای پیش من؟!

ییبو کمی نگام کرد و بعد سمتم اومد و گفت‌:یعنی میتونم شبو کنارت بخوابم؟!

دستشو گرفتم و سمت اتاق بردم و گفتم:برو مسواکتو بزن بیا.

بعد از اینکه جفتمون کارهای قبل خوابو انجام دادیم روی تخت رفتیم و دراز کشیدیم. ییبو طبق معمول سرشو روی قفسه ی سینم گذاشت و گفت:امروز خوش گذشت

+:بد نبود... گا بهت سلام رسوند

-:گا؟!

+:اوم ییشینگ خواست اینجوری صداش کنم

-:دیگه چی گفت؟!

دستمو لای موهاش بردم و گفتم:گفت انتظار نداشته منو تنهایی ببینه...گفت تصمیم داره از من و تو عکس های کاپلی برای پیجش بگیره...

لبخندی زدم و ادامه دادم:گفت منو تو کنارهم می‌درخشیم!

ییبو صورتشو سمتم چرخوند و توی چشم هام خیره شد و گفت:انگار این پسره اونقدرم بد نیست ها

+:چیشد ییبو عزیزمون تغییر نظر دادن؟!

-:آدم ها عوض میشن، خودشون رفتارشون احساساتشون،همیشه همونجوری باقی نمی مونه جان، دستشو بالا آورد و روی گونم گذاشت و در ادامه گفت:مثلا ممکنه تو یه مدت طولانی یه نفر عاشق برادر خودش بشه...

خسته بودم و حسابی خوابم میومد پس فقط سرمو تکون دادم و گفتم :حق با توعه...

باخمیازه ای که کشیدم ییبو لبخندی زد و گفت:بخواب جان جان

پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبت بخیر داداش قشنگم

چشم هامو بستم و از خستگی زیاد به سه نرسیده خوابم برد... 


Report Page