#part983_984

#part983_984

🔏بہ قلم:

دختـ👒ــرے از جنس بــ❄️ــلور

@Special_Birth_Novel

#پارت984


مات و متحیر به صورت خندونش خیره شدم، گنگ لب زدم: «یعنی چی؟ » تو جواب چشم های درشت شده ام گوشه ی لبش بالا رفت و با انگشت پلک هام رو فشار داد: «اندازه ی کافی خوشگلن، ببند که دیگه تمیز کردنم با خداست. » دوباره بحث سایز چشم هام شد و بی اینکه دلیل حرفش رو بدونم اخم غلیظی کردم، نگاهش رو از چشم هام گرفت و با دیدن قیافه ی اخموم لبای گوشتیش رو چروک داد: «اخم نکن می خورمت ها. » نیشم باز شد، دلم می خواست همچنان اخم کنم و قربون صدقه ام بره ولی به قدری بی جنبه بودم و با هر حرفش خرکیف می شدم که نتونستم ذوقم رو پنهون کنم، وقتی دیدم لبام بسته نمی شه قید حالت چهره رو زدم و با همون ذوق گفتم: «ولی من قهرم، هنوز ادامه ی دعوامون مونده. » بانمک به حالت صورتم و حرف هام که تناقضش مشهود بود خندید و سرش رو به دو طرف تکون داد: «نه نمونده.

تو عاشق منی، منم که برات می میرم. » یک تای ابروم رو بالا دادم: «منظور؟ » گاز ریزی از بینیم گرفت: «اگه چشم هات رو ببندی و تا نگفتم باز نکنی می گم. » به حالت فکر کردن چشم هام رو ریز کردم: «می خوای چی کار کنی؟ » شیطون خندید: «شاید بعدا بهت گفتم. » تو همون حالت لبام رو مچاله جلو دادم: «قول؟ » محکم بغلم کرد و گونم رو بوسید: «قول فقط این اداها رو درنیار که تضمین نمی کنم خوددار باشم. » داشتم از کنجکاوی می مردم ولی تو جوابش با نیش باز چشم هام رو بستم که صدای خنده ی شیرینش تو اتاق پیچید، کمی لای چشمم رو باز کردم: «نخند تایمت داره می ره. » آروم نوک بینیم رو به دو طرف تکون داد و بوسید: «چشم، ببندشون. » چشم هام رو بستم و همزمان گفتم: «یادت نره قول دادی. » بدنش کاملا روم بود و به راحتی احساس می کردم داره خودش رو می کشه، تو همون حالت که معلوم بود داره زور می زنه کاری کنه جواب داد: «باشه. » با «عهمی » دوباره کل وزنش روی بدنم افتاد، از نفسش که دوتایی تو پیشونیم می خورد فهمیدم هر چی هست پشت سر منه که مجبور شده سرش رو اون طوری بالا بگیره و به نفس نفس بیفته.

گوش هام رو تیز کردم ولی نتونستم از اون صدا و تکون های دست هاش تصویری بسازم، صدا قطع شد و دم های نفسش مستقیم تو صورتم خورد و کمی بعد همزمان که با انگشت هاش جفت پلک هام رو فشار می داد صداش تو گوشم پیچید: «همین طوری بسته نگه داری ها، خب؟ » به اجبار جواب دادم: «باشه. » یکهو احساس کردم به آسایش رسیدم و نفس کشیدن برام راحت تر شد و دلیلش بلند شدنش بود.

اون بین دعا دعا می کردم چیزی که فکر می کردم نشده باشه که برای لحظه ای احساس کردم جلوی لباسم کشیده شد، با فکر به اینکه حتما به سگک کمربندش گیر کرده پشت گوش انداختم و دوباره گوش هام رو تیز کردم و دنبال فرصتی گشتم تا بتونم پاهای چفت شده ام رو تکون بدم و ببینم کاری کردم یا نه که با «اوهَعِش » فکرهام رو کنار گذاشتم.

بلافاصله صدای خنده اش رو که سعی داشت خفه کنه تو گوشم پیچید و دوباره اون صدای خش خش، طاقت بریدم و پرسیدم: «آکام داری چی کار می کنی؟ » طوری که مشغول کاری بود و حرف زدن رو براش سخت کرده بود جواب داد: «صبر کن هنوز تموم نشده. » کم طاقت پرسیدم: «چقدر دیگه؟ » به سختی جواب داد: «اگه حواسم به تو هم نباشه زودتر تموم می شه. » دیگه داشتم جون می دادم، بی طاقت نالیدم: «مگه داری چی کار می کنی؟ » خنده ی نخودی کرد: «هیچی. » حرصی جواب دادم: «برا هیچی چرا باید چشم هام رو ببندم؟ » لحن دستوریش که گفت: «برای اینکه باید ببندی. » لجم رو در آورد و با لجبازی جواب دادم: «ولی من می خوام باز کنم. » مصمم جواب داد: «نه، نمی کنی. » من هم با همون تخسی گفتم: «چرا می کنم. » دوباره لحنش دستوری شد و قاطع گفت: «گفتم نمی کنی. » به اجبار عمل کردم و مظلوم لب زدم: «پس بگو چی کار می کنی. » لحنش مهربون شد: «الان نمی شه بعدا بهت می گم. » دیگه طاقت نیاوردم و لج کنون جواب دادم: «پس من هم بعدا می بندم. » و چشم هام رو باز کردم که داد بلندی زد: «ببن،...،د! » و دستش رو جلوش گرفت ولی من قفل شده بودم و قدرت پلک زدن هم نداشتم، آب دهنم رو قورت دادم و به شلوار بچگیش که توی دستش مچاله شده بود و به حالت محافظ جلوی بدنش گرفته بود نگاه کردم.

بی اختیار آروم ابروهام رو بالا دادم و چشم هام رو تا جایی که ظرفیتشون می کشید باز کردم، کمی سرم رو به بغل خم کردم تا پشت دستش رو ببینم که گر گرفت و از شرم و عکس العمل من با قهقهه خم شد و پیشونیش رو روی زمین گذاشت و کامل دست هاش از دیدم کنار رفت.

باورم نمی شد چیزی که دیده بودم درست باشه، یعنی تا اون حد نیاز داشت و سرکوب می کرد؟ اشک ذوق تو چشم هام حلقه بست و به طرفش هجوم بردم که بی تعادل شد و به خاطر اسیر بودن دست هاش که همچنان سفت شلوار رو چسبیده بود با آخ بلندی به پشت افتاد، بی توجه به دست هاش محکم بغلش کردم و کل صورتش رو تو بوسه هام غرق کردم ولی دلم آروم نگرفت.

تمام توان انگشت هام رو از سر شوق دور بازوهاش خالی کردم و محکم دندون هام رو به رخ سرشونه اش کشیدم ولی باز آروم نگرفتم.

احساساتم تحمل این حجم از خوشحالی رو نداشت، بی اختیار گریه سر دادم و همزمان از سر شوق جیغ های ریز کشیدم و لابه لاشون بلند تکرار کردم: «آکام تو ارض. اء شدی. » و وجب به وجب صورتش رو بوسیدم و دوباره تکرار کردم: «تو ارض. اء شدی، ارض. اء شدی. » و باز آروم نگرفتم.

به قدری خوشحال بودم که هیچ واژه ای نمی تونه حال خوبم رو توصیف کنه، من می گفتم و آکام بیچاره با هر کلمه ام رنگ عوض می کرد و می خندید.

آخر سر وقتی دید ول کن نیستم با پاهاش محکم پاهام رو قفل کرد تا بتونه دست هاش رو آزاد کنه، با یکی از دست هاش محکم کمرم رو نگه داشت تا جلوی وول خوردنم رو بگیره و با دست دیگه اش جفت لبام رو به هم دوخت و شیرین خندید: «بسه به خدا همه خبردار شدن، آبروم رفت. » با عشق تو چشم هاش خیره شدم، نگاهش روی قطره هایی که بی منت از چشم هام سرازیر می شدن موند، بغلم کرد و «جان » آرومی گفت.

با صدای پایینی لب باز کردم: «تو دوستم داری. » سرم رو به سینه اش فشار داد و پرمهر روی موهام رو بوسید: «ساعت خواب. » یک ذره لای دکمه های پیرهنش باز مونده بود و از همون فاصله لبم رو داخل دادم و روی سینه اش رو بوسیدم: «همه ش می ترسیدم هیچ وقت کنار من آروم نگیری و هر بار از خودم می پرسیدم اون وقت باید به حرف بابا گوش بدم و خودم برات آستین بالا بزنم. » فشار دست هاش رو بیشتر کرد و «دیوونه ای » نثارم کرد، با آهی ادامه دادم: «ولی بدون شک زشت ترین و چاق ترین و درازترین دختر روی این کره خاکی رو برات می گرفتم. » بلند خندید و از ذوقش آروم گوشم رو گاز گرفت و صورتش رو تو موهام پنهون کرد، نفس عمیقی کشید و با صداش درست کنار گوشم روانم رو بازی داد: «در هر صورت گشتنت بی فایده بود چون فقط تویی که این حس رو تو من بیدار می کنی. » بی اختیار آهی کشیدم، با دست هاش صورتم رو عقب نگه داشت: «یک چیزی رو هیچ وقت یادت نره...، همون طور که دوست ندارم کسی مخصوصا تو بهم دروغ بگه، خودمم دوست ندارم و نمی تونم به عزیزترین کسم دروغ بگم. » پشت بند این حرفش سوال های زیادی به ذهنم حجوم آورد ولی به نفس عمیقی و پرسیدن: «آخه چطوری همچین چیزی ممکنه؟ » اکتفا کردم که تو جوابم شونه اش رو بالا داد: «احتمالا روانیه، چون هربار یکی جز تو برام عشوه می آد یک جوری می شم. » برای اینکه خیالش رو راحت کنم به چیزی فکر نمی کنم متفکر به صورتش خیره شدم: «دقیقا چه حالیه؟ » قیافش رو در هم کرد: «خیلی بده، اون قدری که اصلا ذهنم سمت مسائل جنسی نره. » تو جواب ابروهای بالا رفته ام توضیح داد: «بدون شک مشکل از منه، چون بالاخره ناز و عشوه ماله زنه و بعضی ها واقعا اختیاری روش ندارن مثل بچگی های تو ولی...، چطوری بگم؟

خب این وسط یک سری تفاوت ها هست که باعث می شه کارهای تو برام خاص تر باشه شاید هم اصلا این نباشه چون مسلما قبل اینکه دیده باشمت ازت خوشم اومده بود.

پس جوابی ندارم ولی » و چشم هاش رو ریز کرد و بانمک ادامه داد: «به جاش می خوام یک اعترافی بکنم. » هیجان زده تو نگاه های خندونش خیره شدم: «چی؟ در مورد منه؟ » شیطون پلک هاش رو باز و بسته کرد، زل زدم: «خب. » سرفه ی الکی کرد و همزمان موهام رو که روی بازوهاش ریخته بود رو بازی می داد ادامه داد: «خب...، من هرباری که به برگشتن و بعدش فکر می کردم با خودم کلی درگیر بودم تا ببینم چه وقتایی بریم بیرون که خلوت باشه. » شوکه پرسیدم: «چرا؟ » خجل جواب داد: «تا به خاطر رفتارای غیر ارادیه تو راه به راه این و اون رو نزنم و تفریحمون کوفتمون بشه. » ذوق زده جواب دادم: «واقعا؟ » «عوهومی » گفت و تو سکوت به موهام که از لابه لای انگشت هاش رد کرده بود خیره شد، انگشتم رو روی ابروهاش که به هم ریخته بود کشیدم: «کجایی؟ » با «هانی » نگاهش روی صورتم برگشت، ننی دونم داشت به چی فکر می کرد که برا خکدش تبسم می زد و رفته رفته نگاهش عمق می گرفت، برای فرار از زیر نگاه سنگینش پرسیدم: «به چی فکر می کنی؟ » دیت هاش رو زیر سرش برد و تو همون حالت که به صورتم زل زده بود جواب داد: «تو. » لبخند گرمی مهمونش کردم: «چیه من؟ » یکی از دست هاش رو از زیر سرش بیرون کشید و تاج لبم رو به هم فشار داد: «به روزی که برگشتم. » با یاد اون روز فشاری به لب هاش آورد و سرش رو به چپ و راست تکون داد: «وقتی دیدمت هیچ یک از کارات شبیه بچگی هات نبود.

نه با راه رفتنت هوش از سر آدم می بردی، نه با نگاه کردنت آدم های اطرافت رو میخ خودت می کردی، نه با حالتای صورتت جلب توجه می کردی.

علنا هنگ کردم، از طرفی کلی ذوق کردم و خیالم راحت شد از طرفی ناراحت شدم که بهم قول داده بودی عوض نشی ولی کلا یک آدم دیگه شده بودی. » انگشتش رو نوازش گونه روی گونه ام کشید: «سرد و خشک، اون قدری که برای یکدونه سلام دادن باید سه ساعت با خودت فکر می کردی که اگر جوابت رو نداد چطوری رفتار کنی و اگر داد بعدش چی بگی که مکالمه ادامه داشته باشه چون صد درصد فرصت بعدی در کار نبود و باید همون بار اول کارم رو می کردم تا بتونم نزدیکت بشم و دوباره بشناسمت. » نفس صدا داری بیرون داد: «اون بین تمام مدتی که نگات می کردم از خودم می پرسیدم واقعا مطمئنم به خاطر دیدن من اشک ذوق ریختی؟ لابه لای اون فکرام بود که همکلاسیم رو دیدی، وقتی اون نگاه وحشی و سردت رو دیدم گفتم آکام بدبخت شدی یک درصد عوض نشده و قرار خونت رو تو شیشه کنه. » سکوت کرد و نگاه شرمنده اش رو به چشم هام دوخت: «ولی کاریم نداشتی، مثل اون باری که خورشید رو دیدی و تمام مدت تو اتاق خودت رو حبس کردی.

فقط رفتی تو پیله ات و حسرت به دلم گذاشتی باز بتونم اون کارات رو ببینم. »


Report Page