Part 1

Part 1

Hanue

همون‌طور که می دوید نفس نفس میزد .از استرس به خرابه ی خلوت کنار خونشون که معمولاً کسی به اونجا پا نمی‌داشت و فرقی با آشغالدونی نداشت ، پناه برد . از گوشه ی دیوار به زندگیش که رو به نابودی بود چشم دوخت و اشکاش روی گونه های نرم و تپلش سر می‌خوردند و باعث تار شدن دیدش شدند .  

          

ضربان قلبش سرعت گرفته بود ؛ نفس هاش شدت گرفت و سرو روش خیس عرق شده بود. بازم کابوس های تکراریش ، دلیل بی خوابی هاش


با تقه ای که به درخورد قامت پدر عزیزش رو توی چارچوب در دید .

نگاه پدرش نگران بود ، مثل همیشه        

_ جونگکوک ؟! خوبی عزیزم؟                              

لحن نگران پدرش باعث لبخندی رو لباش شد وخواست بیشتر از این مرد رو نگران نکنه و با نگاهش بهش اطمینان داد که حالش خوبه .

پدرش کنارش روی تخت جا گرفت و از کنار پاتختیش قرص رو برداشت و با جا دادن قرص بین لبای پسر لیوان آب رو به سمتش گرفت .. بعد از نوشیدن آب مثل عادت هر شبش سرش رو شونه ی پدر عزیزش گذاشت و عطرش رو وارد ریه هاش کرد .. تنها کنار این مرد بود میتونست خودش باشه و با خیال راحت گریه کنه .. آغوش پدرش بهتر از هر مسکنی آرومش میکرد .. برای لحظه ای درداش رو فراموش کرد و عطر تن مرد رو نفس کشید و پلک هاش سنگین شدند اما با باز شدن یهویی در همسر پدرش وارد اتاق شد " اون زن بدون در زدن وارد شده بود ؟!!" نگاه عصبیش رو به زن دوخت و آرامشش به یکباره بهم خورد .. هیچ جوره از اون زن خوشش نمیومد به قدری ازش متنفر بود که اگر بخاطر پدرش نبود تا الان بلایی سر زن آورده بود .

پدرش با کمال خونسردی موهای پسرش رو نوازش کرد و لحظه ای بعد این صدای جیغ مارینا بود که گوشش رو آزار داد

_ تهیونگ!

تهیونگ بدون اینکه حرکت دستش رو متوقف کنه با صدای دورگه شده جواب داد

_ بله مارینا؟

مارینا که هنوز نوازش های تهیونگ رو نسبت به جونگکوک میدید با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد

_ که چی ؟.. برای چی بغلش می‌کنی ؟.. مگه بچس ؟ ..اون لعنتی ۲۸ سالشه !!

جونگکوک که آرامشش بهم خورده بود سرش رو از رو شونه ی پدرش برداشت و با حرص نگاهش رو به زن داد

_ گمشو از اتاقم بیرون مارینا ! بار آخرت باشه بدون اجازه وارد اتاقم میشی !

زن از عصبانیت و حرص قرمز شده بود ، خواست حرف دیگه ای بزنه که تهیونگ از روی تخت بلند شد و برای خاتمه دادن به بحثشون به جونگکوک شب بخیر گفت و دست زن رو گرفت و با خودش بیرون کشید این بین جونگکوک بود که هشدار تهیونگ به مارینا ٫٫ حد خودتو بدون ! ٫٫ رو نشنید .

______________________

بعد از دوشی که گرفت از اتاقش خارج شد و همون‌طور که پله های عمارتو طی می‌کرد با نگاهش حرکات و کار کردنای خدمتکار های عمارت رو از نظر گذروند .

پدرش درحال صبحانه خوردن بود مارینا طبق معمول با هر بهونه ای سعی به نزدیک شدن به مرد داشت .. با نگاهش نقشه ی قتل زن رو کشید و روی صندلی روبه‌روی پدرش نشست .. نگاه خیره پدرش حس میکرد متقابل نگاه منتظرش رو بهش دوخت .. تهیونگ نگاهش رو از پسر گرفت و رو به زن کنارش کرد

_ بیرون ! ..

مارینا حرصی از آشپزخونه بیرون رفت و این جونگکوک بود که نیشخندی رو لباش جای خوش کرد

_ نظارت محموله های رسیده از آمریکا به عهده ی تو ، اون پارک حرومزاده بدجوری چشمش دنبال محموله های جدیده ، میدونی که دنبال بهونس تا گنگ و پایین بکشه و البته دنبال فرمول جدید مخدرهای ثبت نشدس تا به اسم خودش ثبت کنه .

تهیونگ با صدای دورگه شده گفت

جونگکوک با اخمی که بخاطر دقتش به وجود اومده بود آروم زمزمه کرد

_ حواسم هست 

به خوردن قهوه ی ساده ای بسنده کرد و از جاش پاشد که با صدای جدی پدرش سرجاش میخکوب شد ، تهیونگ درحال که دهانش رو با دستمالی پاک میکرد نگاه نافذ و جدیش رو به پسر روبه‌روش دوخت

_ شب قراره جلسه ای بین تمام رئسای گنگ های مختلف برگذار بشه ، با هانگیول بعد از چک کردن انبار مرکزی رأس ساعت ۹ اینجا باشید ، حضورت واجبه ، فهمیدی ؟!

به تکون دادن سرش به نشونه تایید اکتفا کرد و بعد از آماده شدنش با هانگیول از عمارت خارج شدن تا به انبار مرکزی برای چک کردن محموله های جدید برن .

___________________

با خستگی که تمام تنش رو در بر گرفته بود ، وارد عمارت شد ..لیزا خدمتکار شخصی عمارت برای ادای احترام خم شد و کت پسر رو گرفت .. خط لبش برای زدن نیشخندی کج شد ، قدم هاشو تند کرد و از پله ها بالا رفت که صدای ناله های شخصی به گوشش رسید " کی میتونست جز مارینا باشه ؟ "

پلکش از عصبانیت می‌پرید و صدای ناله های شهوت انگیز مارینا بود که رو دیواره های اعصابش چنگ مینداخت ..نیشخندش پررنگ تر از قبل شد و با صدای بلند که بقیه رو از حضورش آگاه کنه داد زد _ لیزا !! تا پنج دقیقه ی دیگه قهوه رو میزم باشه!!

کلافه دستی تو موهاش کشیدو با حالی پریشون وارد اتاق شد ، هنوزم میتونست بوی خون اون حرومزاده رو روی تنش حس کنه .

بعد از دوش کوتاهی که گرفت تنها با انداختن حوله ای دور کمرش روی تخت نشست ، قطرات آب روی تنش جا خوش کرده بودن ..ذهنش درگیر بود و دنبال بهونه بود تا خشمش رو به هر نحوی خالی کنه ، توی افکارش غرق شده بود که در باز شد

پدرش بود ، نتونست جلوی نیشخندش رو بگیره

_ خوش گذشت ؟!

لحنش کنایه داشت ، برای خودشم عجیب و مبهم بود رفتارش ، البته به ظاهر ! .. تهیونگ درکمال آرامش بدون اینکه ریکشنی به حرف پسر نشون بده با گذاشتن قهوه روی میز ، رو به جونگکوک روی کاناپه نشست و با نگاهش تن لخت پسرکش رو که قطرات آب که روی تنش برق میزند رو از نظر گذروند و این جونگکوک بود که حالا توجهش به قهوه ی رو میز جلب شد . " پدرش چرا اون قهوه رو آورده بود ؟"

بالاخره تهیونگ سکوت معذب شده بینشون رو شکست ؛

_ چیشده ؟! 

بدون حرف اضافه ای رفته بود سر اصل مطلب ، این مرد همیشه همینطور بود . تهیونگ متوجه آشفتگی افکار جونگکوک شده بود حدسش سخت نبود که اتفاقی افتاده .. جونگکوک با صدای دورگه شده ناشی از خستگیش لب زد

_ قصد پارک ایندفعه جدی تر از همیشس ، حریص شده و به هر نحوی داره سعی میکنه زهرشو بریزه   تهیونگ که حالا کنجکاو تر شده بود یه تای ابروش رو خم کرد

_ خب ؟ 

جونگکوک بعد از نوشیدن نیمی از قهوه از روی مبل پاشد

_ الان میام

 همون‌طور که وارد کلوزت روم شد و شروع به حاضر شدن برای جلسه کرد .. بعد از پوشیدن جین مشکی رنگ زاپ داری و پیراهن مشکی رنگی ، بیرون اومد و تهیونگ خیره پسر رو نگاه میکرد و با خودش فکر کرد " زیادی بهش میاد "

_ امروز که با هانگیول برای چک کردن انبار مرکزی رفته بودم و با چک کردن محموله ها افرادمون متوجه شدن که یک سوم بار اسلحه با اسلحه های تقلبی تعویض شده ، بعد که خواستیم راننده ی حمل اون محموله هارو گیر بیاریم متوجه شدن ماشین های حمل بار با یکی شبیه به خودش تعویض شده و راننده ی اصلی رو با یه تیر وسط پیشونیش درحالی که مرده بود پیدا کردیم

تهیونگ که تمام مدت به پسر گوش میداد حالا اخم کمرنگی رو صورتش نشسته بود 

_ پس منظورت اینه جاسوس داریم بین افرادمون که از شکل ماشین حمل بار هم خبر داشتن ؟هوم ؟ 

جونگکوک سرش رو به نشونه تایید تکون داد

  _ گرفتیمش ، اون موش کثیفو درحالی که از زیرزمین انبار فرار میکرد گرفتیمش ، حرف نمی‌زد و نم پس نمی‌داد ، ولی آخرش زیر شکنجه هام دووم نیاورد ، نیشخندی زد

_ میتونی حدس بزنی کار کی بوده ؟

تهیونگ که کمی عصبی شده بود دستی تو موهاش کشید

_ پارک ؟

جونگکوک هومی کشید

_ کارخوده حرومزادشه

تهیونگ از جاش پاشد و درحالی که ساعتو چک میکرد به سمت در رفت

_ جونگکوکی به بقیه بگو حسابی از مهمون ناخوندمون پذیرایی کنن ، امشب بعد جلسه قراره خوش بگذره ..

_____________________

راس ساعت ۱۰ بود و وارد فضای به ظاهر بار شدند ، معروفترین بار سئول که تنها ظاهرش بار بود و در حقیقت محل معامله های بزرگ مافیایی و کله گنده های کشور بود ؛

یکی از نوچه های پارک جلوشون قرار گرفت جونگکوک یه تای ابروش رو بالا انداخت

_ درخواست برگذاری جلسه به درخواست پارکه ؟! تهیونگ با تکون دادن سرش حرفش رو تایید کرد نگاه خیره همه رو روی خودشون حس میکرد بخصوص روی پدرش ، حالا که دقت میکرد مرد زیادی جذاب شدن بود ، موهای مجعدش ، پیرهن سفید و پالتوی بلند قهوه ای رنگ زیادی بهش میومد و دستکش های چرمش استایلش رو کامل کرده بود

ناخواسته دستش رو پشت کمر پدرش گذاشت و توجهی به نگاه بهت زده ی پدرش نکرد " به چه حقی پدر عزیزش خیره شده بودن ؟" با وارد کردن فشاری به کمر مرد پشت سر نوچه ی پارک ، مرد رو به اتاق وی آی پی که مخصوص جلساتشون بود هدایت کرد . حس خوبی به این جلسه نداشت و معلوم نبود پارک اینبار چه نقشه ای کشیده ." اون احمق .." پوزخندی به افکارش زدو روی صندلی همیشگیش کنار تهوینگ نشست

با خونسردی تمام تکیه داد " پارک خبر نداشت که همین الانشم گیر افتاده و از نقشش خبر دارن " ..لحظه ای که سر میز نشستن پارک درحال حرف زدن بود که با دیدنشون ساکت شد و دستاش رو زیر میز برد و لرزش دستاش از نگاه تیز بین تهیونگ دور نموند

بارمن برای گرفتن سفارش اعضای جدید اضافه شده اومد و توجه تهیونگ و جونگکوک به جام های شراب خالی جلوی پارک جلب شد " پس مست بود ؟ مست کرده بود که نترس تر بنظر بیاد؟ "

جونگکوک کلافه از بحث های بی مورد بقیه مشتش رو روی میز کوبید و همه بخاطر حرکت پسر ساکت شدند ، خیره به جونگکوک بودند و کسی نبود که متوجه ترسشون نشه ، اعصابش خدشه دار شده بود ، جونگکوک همیشه همین بود کوچکترین چیزها رو مخش می‌رفتن و باعث میشدن عصبی بشه مخصوصا حالا که این جلسه رو پارک ترتیب داده بود و امروز کم رو اعصابش نرفته بود ، برعکس جونگکوک ، تهیونگ همیشه خونسرد و آروم بود که حتی گاهی اوقات جونگکوکم در عجب خونسردی و صبور بودن پدرش میموند اما قطعا دیدن عصبانیت یه فرد آروم و صبور اونم تهیونگ چیزی نبود که بقیه بخوان ببینن .

از اعصانیتش که از ابروهای درهم گره خوردش مشخص بود داد زد

_ پارک !! 

نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه 

_ به نفعته به حرف بیای و بنالی چرا این جلسه رو ترتیب دادی !؟

 پارک که از مستی شجاعت ناچیزی به دست آورده بود هومی کشدار کشیدو حرفی نزد ، تهیونگ که تمام مدت نظاره گر بود به حرف اومد

_ پارک ؟! بهتره به حرف بزنی وگرنه سلامتیتو تضمین نمیکنم

 نگاهی به جونگکوک که دوندوناش روهم میفشرد انداخت و دستش رو روی دست پسرش گذاشت آروم فشردش ؛

کسی دیگه حرفی نمی‌زد همه ساکت شده بودن " رسما پارکو تهدید کرده بودن کاری که جزو ممنوعه های اون اتاق بود .. " کسی میتونست حرفی بزنه یا اعتراض کنه ؟ قطعاً نــه !" .. بعد از رئیس بزرگ ، باند تهیونگ و جونگکوک بود که بقیه ازش پیروی میکردن ؛ سکوت پارک کشدار شد و این همه رو نگران میکرد و نگاهشون به جونگکوکی بود که با نگاهش تاحالا صدبار پارک و به قتل رسونده بود .

با ورود ناگهانی شخصی همه به وضوح نفس راحتی کشیدند " پارک خیلی خوش‌شانس بود ، خیلی .." .. نامجون بود ، کیم نامجون .. دستیار و دست راست رئیس بزرگ ، نامجون کنار جونگکوک روی صندلی همیشگیش نشست و گوشی ای رو روی میز گذاشت و دستاش رو توهم قفل کرد و رو میز گذاشت

_ خبر مهمی براتون دارم ، طبق معمول رئیس بزرگ به جلسه نیومد اما اینبار صداتون رو میشنوه ! نفس های همه توی سینشون حبس شد " رئیس بزرگ صداشون رو می‌شنید ؟"

پارک بالاخره به حرف اومد و نیشخند کثیفی روبه تهیونگ زد و نگاهش رو به جونگکوک دوخت

_ حالا که ریاست باند نایت دایموند ( night diamond ) به عهده ی توعه و ویکتور از دور نظارت می‌کنه ، بهرحال باید بدونی که رئیس هر باند نمیتونه مجرد باشه نه ؟ 

لحن مست پارک حال بهم زن بود

برخلاف دقایق قبل جونگکوک حرفی نمی‌زند و حالت صورتش خنثی بود و کسی نمی‌تونست بفهمه چی توی سر مرد میگذره ، تهیونگ فشاری به دست جونگکوک وارد کرد که مصادف شد با خیره شدن جونگکوک بهش ، حالا خودشم کم کم داشت خونش به جوش میومد " پارک امشب زیادی از حد خودش گذشته بود .." .. " اون حرومزاده چه با خودش فکر کرده بود ؟ به همین راحتی صاحب باندشون بشه ؟ یا خودش رو جایگزین کنه ؟ " بالاخره نیشخندی زد و این از نگاه پارک دور نموند و باعث شد عرق سردی رو پیشونی مرد بشینه

در همین حال نامجون برای حرف زدن با رئیس بزرگ از اتاق وی آی پی بیرون رفته بود .. دقایقی بعد با ورود نامجون ، نوچه ی پارک که پشت سرش ایستاده بود عرق سرد از رو پیشونیش سر خورد و صورتش قرمز شده بود ، شروع به سرفه کرد و با دستش به قفسه سینش میکوبید ، سرفه هاش به قدری ادامه دار شدن که صورتش رو به کبودی می‌رفت ، همه خیره به نوچه ی پارک بودن " کسی کمکش میکرد ؟ قطعاً نه !" ذات یه مافیا همین بود ، همینقدر کثیف ، اکثرشون حتی نگران خودشون شده بودن منتظر بودن ببینن چه اتفاقی واسه اون بیچاره میوفته

انقدر سرفه های اون پسرک بیچاره کشدار و طولانی شد که در آخر مصادف شد با بیرون ریختن خون از دهانش ..

______________





Report Page