Part 1

Part 1



صدای رعد و برق و باد سردی که لا به لای برگ درختها میپیچید، سکوت شب رو می‌شکست و همین باعث میشد از ترس به خودش بلرزه و با سرعت بیشتری راه بره.


گاهی به عقب برمیگشت تا مطمئن بشه کسی که در تعقیبش هست چقدر باهاش فاصله داره...


از ترس و سرعت راه رفتن، نفس نفس میزد و موهای مشکی رنگش از عرق پیشونیش به صورتش چسبیده بود.


با هر قدم، سکوت و خلوتی مسیر با صدای شعله های آتیش آتش دان ها و باد طی میشد و در نهایت با رسیدن به پله های کوتاه و کم عمارت بزرگ روبروش، دوباره از ترس به عقب برگشت تا ببینه اون مرد با لباسهای قرمز اژدها نشان همچنان دنبالش هست یا نه...


تو تاریکی چیزی نمی‌دید پس فرار رو ترجیح داد و با بالا کشیدن لباس هانبوک سفید رنگش از پله ها بالا رفت و وارد عمارت شد.


اولین در رو باز کرد و اقامتگاه تاریک و بی نور اول از همه بهش دهن کجی کرد.


سعی کرد با کمک دیوار ها راهش رو پیدا کنه اما شنیدن نفسهای بلند و خس خس مانند برای هول کردنش کافی بود.


به سختی تونست شمع روشن ولی کم فروغ داخل اتاق رو ببینه، سمت شمع رفت و تو دستهاش گرفت.


اتاق کمی واضح تر شد و میتونست دیدی از داخل اتاق داشته باشه.


صدای نفسهایی که انگار به سختی از داخل گلو بیرون می اومد ترس رو به جونش می انداخت.


نکنه اون مرد با اون کلاه و لباس خاص دنبالش کرده باشه و این صدای نفسهای اون بوده.


کمی تو جاش جابجا شد و با حرکت پیدا کردن زاویه دستش تونست تو گوشه اتاق بستری ببینه.


از ترس زبونش بند اومده بود ولی حس کنجکاویش گل کرده بود پس تصمیم گرفت چند قدمی به جلو برداره تا پسر خوابیده تو بستر رو با دقت ببینه.


چند قدم با پای لرزون سمت بستر برداشت و با دیدن پسر خوابیده تو رخت خواب که از گوشه لبهاش خون جاری شده بود و پسری که کنارش گریه می کرد، خشکش زد‌.


یه آدم تو این عمارت انگار مرده بود.


چند قدم دیگه برداشت ولی همین که نور شمع رو صورت پسرها افتاد خشکش زد‌ و با فریاد نه بلندی رو داد کشید.


چشمهاش رو سریع باز کرد و با فهمیدن اینکه دوباره اون خواب قدیمی و تکراری رو دیده سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه.


قفسه سینه اش سریع بالا پایین میشد و سعی کرد روی تخت بشینه و کمی آب بخوره.


دوباره همون خواب...

همون اتفاقات تکراری اما با این تفاوت که این سری چهره پسر غرق خواب و پسر گریون رو واضح تر دیده بود.


قبلا تصویر اون دوتا جوون اینقدر واضح نبود و همین باعث میشد خاتونگ ترسیده سعی کنه با کنار هم قرار دادن اتفاقات داخل خواب کمی از ماجرا سر دربیاره ولی نمیشد.


دوباره با به یاد آوردن پسر بیمار تو رخت خواب فکرش مشغول شد که چرا باید اون تو اون رخت خواب خوابیده باشه و پسر دیگه ای با اون وضعیت ناراحت کننده براش اشک بریزه.


کمی آب خورد و سعی کرد برای آروم کردن خودش تو اتاق راه بره.


از جاش بلند شد ولی ناخودآگاه سمت بوم نقاشی گوشه اتاق رفت که روش پارچه سفیدی کشیده شده بود.


پارچه رو برداشت و با دیدن تصویر پسری که حالا میتونست شباهت خیلی بیشتری با پسر گریون داخل خوابش باهاش پیدا کنه، به عجیب بودن خوابش برسه.


روی صندلی روبروی بوم نشست و به چهره ای که از اون پسر نقاشی کرده بود ، خیره شد.


پسری با یک گیره موی تزیینی لای موهای مشکیش که لباس اژدها نشان نقره ای پوشیده بود و چهره پخته تر و مردونه تری از خودش داشت.


چرا اینقدر این خواب عجیب بود؟!

Report Page