#part_1

#part_1


#part_47

#ݐایــــانـــ


چشمامو بسته‌م.

 داشتم اشهدمو می‌خوندم که حس کردم بهم نزدیک‌تر شد با نیشخند گفت: 


_هنوز نه، بیخیال بابا فکر کردی به این آسونیا آدم کشتن؟؟ مگه به من میاد قاتل باشم... چشماتو باز کن.


با گیجی چشمامو باز کردم و نگاه‌ش کردم.


 از حرفهاش سر در نمی‌آوردم نمی فهمیدم که چی میگه!


پقی زد زیر خنده.


_چیه! چرا همچین نگام میکنی؟


دستشو دور شونم انداخت و گفت: 

_بیا بریم بالا، لابد این بی‌صرفا چیزی ندادن بخوری، گرسنه‌ای.


تکون نخوردم.

 رفتار عجیبش گیجم کرده بود انتظار داشتم اگه باز باهم رو به رو بشیم بی‌معتلی بکشتم نه اینکه تو روم بخنده و از گرسنه بودنم بگه!


مقاومتمو که دید گونه‌ام با نرمی بوسید و گفت: _باز کن این اخما... بهت نمیاد.


با شوک نگاه ش کردم.


دستمو گرفتو دنبال خودش از اتاق بیرون کشیدم.


بی‌هیچ مخالفتی همراه‌ش به طبقه بالا رفتم که به زیبایی دکور شده بود.


حس ششم می‌گفت که پشت این مهربون بودن یهویش قصد و غرضی...


دستمو ول کرد در نزدیک‌ترین اتاقو کامل باز کرد و به نرمی هلم داد داخل اتاق.


چیزی که می‌دیدم از رفتار وهابم برام متعجب آورتر بود. انتظار هرچیزی داشتم جز یه میز شام!


انواع واقسام کیک و ژله وشیرینی مرغ و سالاد و حتی یه بره بزرگ بریونی شده که درست وسط میز بود.


_همه اینارو واسه تو اماده کردم.


برگشتم سمتش گیج و منگ تو چشماش نگاه کردم خواستم بپرسم خودتی واقعا؟ 


جوین اجباری❌❌

https://t.me/joinchat/AAAAAFlG2PIsZgOTu7FkEA

وانشات داریم امشب☝️

Report Page