Part 1

Part 1

𝗆𝗂𝗌𝗌 𝗍𝗁𝖾 𝗺𝗼𝗼𝗻...☽︎

-"الان جدی هستی؟"


جونگهان با صدای نسبتاً بلندی پرسید و منتظر جوابی از طرف پسر رو به روش شد.

باورش نمیشد چند دقیقه‌ی پیش چی شنیده، "بیا بهم بزنیم!"


پسر سرش رو پایین انداخت و درحالی که به بشقاب استیک روی میز خیره شده بود زمزمه کرد:"متاسفم...فقط فکر میکنم رابطه‌ی ما به جایی نمیرسه"


جونگهان کلافه به صندلیش تیکه داد و نفس عمیقی کشید.

حس میکرد قراره از عصبانیت منفجر بشه و یه بلایی سر خودش و اون پسر بیاره.


بعد از چند لحظه، جونگهان سکوت رو میشکنه و با لحن متفاوتی میگه:"عالیه! درست تو سومین سالگردمون از هم جدا میشیم، چه خوب!"


اون سعی داشت آرامش خودش رو حفظ کنه ولی همین الانش هم صورتش کاملاً قرمز شده بود، حتی دست‌هاش رو انقدر محکم مشت کرده بود که به سفیدی میزد.


-"دقیقاً چطور به این نتیجه رسیدی؟ هوم؟ نکنه از اول همه چیز رو برنامه ریزی کرده بودی؟ احتمالاً با خودت فکر کردی خوب میشه اگه توی همچین روزی مثل احمقا دوست پسرم رو ول کنم برم نه؟"


-"جونگهان من واقعاً متاسفم-"


-"انقدر بهم نگو متاسفی!"


جونگهان داد زد و دستش رو محکم روی میز کوبید:"تو متاسف نیستی چون به چیزی که میخواستی رسیدی"


-"هانی..."


-"حق نداری اینجوری صدام کنی!"


پسر با درموندگی آه کشید.

بالاخره سرش رو بالا آورد و وقتی به صورت جونگهان نگاه کرد، مردمک چشمش لرزید.


-"منظورم اینه که...تو لیاقتت بیشتر از منه...کسی بهتر از من"


جونگهان به اندازه‌ی کافی شنیده بود، پس با عصبانیت از جاش بلند شد و درحالی که بشقاب میگوی دست نخورده‌ـش رو به سمت پسر هول میداد گفت:"مشکلی نیست"


بعد لبخند کجی زد و روی میز خم شد:"بهرحال که اگه تو اینکارو نمیکردی خودم زودتر انجامش میدادم"


اون فقط یک لحظه به چشم‌های دوست پسر سابقش نگاه کرد و بعد خیلی سریع از رستوران خارج شد.


حالا میتونست نفس بکشه...

با برخورد باد ملایم به صورتش برای یک ثانیه چشم‌هاش رو بست، واقعاً نیاز به آرامش داشت. نیاز به جایی که با خودش خلوت کنه و از همه‌ی آدما دور بشه...ولی این امکان نداشت، آدما همه جا بودن!


قدم‌هاش رو آرومتر کرد و وارد کوچه‌ی پشتی شد.

اونجا یه پارکینگ خالی بود و جونگهان بالاخره میتونست دور از همه به اینکه چند دقیقه پیش از دوست پسر سه ساله‌ـش جدا شده فکر کنه، اما صدای بوق ماشین و کشیده شدن لاستیک‌ها روی زمین هنوز هم رو مخش بودن.


با کلافگی دست‌های مشت شده‌ـش رو توی جیب لباسش فرو کرد و به دیوار تکیه داد.


شاید فقط باید فراموش میکرد و انقدر به زندگی مزخرفش سخت نمیگرفت! شاید اون پسر ارزش اینهمه فحش و نفرین رو نداشت؟


اما خب زمانی که دستش جعبه‌ای توی جیب لباسش رو لمس کرد، نظرش عوض شد.


با بیرون آوردن جعبه‌ی قرمزی که دورش یه ربان ظریف سفید بسته شده بود پوزخند عصبی زد.

قفسه‌ی سینه‌ـش به سختی بالا و پایین میشد و حس میکرد از عصبانیت و ناراحتی نمیتونه نفس بکشه.

جعبه رو باز کرد و به دوتا بلیط‌ ردیف اول کنسرت که داخلش بود خیره شد.

یادشه که چقدر بخاطر خرید این بلیط‌ها اذیت شده بود؛ مجبور شد بیشتر و سخت تر کار کنه تا پولشون رو دربیاره، مجبور شد ساعت‌ها توی صف طولانی بایسته و حتی از دست چندتا طرفدار دیوونه که سعی داشتن بلیط‌ها رو ازش بدزدن فرار کنه.


جونگهان چندبار پلک زد و وقتی به خودش اومد بلیط‌ها رو کنار زد و کاغذی که زیرش گذاشته بود رو زیر لب زمزمه کرد:"سه سالگیمون مبارک جاشوا.من میخوام تا ابد کنارت باشم، همیشه و همیشه! دوست دارم"


جونگهان با خودش فکر کرد که چقدر احمق بوده! از خودش یه انسان ساده و ضعیف ساخته بود که هرکسی میتونست خیلی راحت بهش آسیب بزنه، و جاشوا اینکارو کرد!


جونگهان فقط به ذهنش رسید اون جعبه‌ی لعنتی رو تا جایی که میتونه دور پرت کنه و از عصبانیت جیغ بکشه.

حالا حس خوبی داشت...انگار همه‌ی ناراحتی‌هاش رو همراه اون جعبه دور انداخته و حالا میتونه یه نفس راحت بکشه.


دستی به موهای آشفته‌ـش کشید و و دست‌هاش رو جلوی سینه‌ـش به هم قلاب کرد.


جونگهان خیلی هم ضعیف نبود، اون فقط وقتی کسی رو دوست داشته باشه سعی میکنه تمام خودش رو برای اون فرد بذاره و شاید این باعث بشه از نظر بقیه ضعیف و شکننده بنظر برسه!

ولی حقیقتاً حال جونگهان خوب بود حداقل تا قبل از اینکه صدایی نا آشنا و شاکی توجهش رو جلب کنه.

-"هی!"


جونگهان از فیلم‌های ترسناک چیز‌های زیادی یادگرفته بود، معمولا وقتی یه غریبه توی پارکینگ خالی بی دلیل به سمتت میاد و کمی هم عصبیه، ابداً به پشت سرت نگاه نکن و فقط تا جایی که میتونی از اونجا دور شو!

ولی خب، جونگهان توی یه فیلم نبود، پس بهتر بود برگرده تا ببینه کدوم احمقی تو این وضعیت مزاحمش شده.


با دیدن پسر هیکلی که کمی دورتر ایستاده بود و با اخم نگاهش میکرد، کمی ترسید.

وضعیتش دقیقاً مثل همون فیلم‌های ترسناکی شده بود که یه قاتل روانی خیلی ناگهانی سعی میکرد یه پسر بی گناه رو بکشه! و شاید الان اون پسر بیگناه خودش بود!


پسر شروع به راه رفتن کرد و همینطور به جونگهان نزدیک و نزدیکتر شد.


چرا نمیتونست فرار کنه؟؟ چرا پاهاش به زمین چسبیده بود و مغزش فرمان حرکت نمیداد؟؟


غریبه حالا کاملاً رو به روی جونگهان ایستاده بود و با یه کت و شلوار خاکستری و دست‌هایی که روی سینه‌ـش قفل شده بودن بهش نگاه میکرد.


جونگهان سعی کرد چهره‌ی غریبه رو تجزیه و تحلیل کنه، بهرحال اون خوشتیپ و قد بلند بود و جونگهان کنجکاو شد تا صورت پسر رو از نزدیک ببینه، برای همین کمی جلو رفت.


موهای مشکیش که چندتا تار سفید بینشون دیده میشد رو به سمت بالا حالت داده بود و پوست تیره و براقش و لب‌های قرمزش درکنار هم فوق‌العاده بنظر میرسیدن.

جونگهان حتی میتونست سوراخ‌های گوش غریبه رو ببینه که با گوشواره‌های ریز تزئین شده بودن، سه تا راست و دوتا چپ!


به غیر از همه‌ی اینها چشم‌های پسر بیشتر توجه جونگهان رو جلب کرد، اون دو گوی قهوه‌ای رنگ خیلی تیز و معترض بهش خیره شده بودن.

موضوع چیه؟


بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه چشم‌هاش رو روی چهره و بدن پسر حرکت میداد و تنها زمانی که جعبه‌ی قرمز رنگ آشنایی رو توی دست‌های پسر دید، متوقف شد.

اون جعبه دست غریبه چیکار میکرد؟


پسر جعبه رو بالا آورد و به جونگهان نشون داد:"مال توئه؟"


جونگهان انتظار این صدای عمیق و ترسناک رو داشت اما باز هم از شنیدنش جا خورد یک قدم عقب رفت.

ولی این باعث نشد خونسردی همیشگیش رو از دست بده.


-"شاید! کسی چه میدونه!"

مرد پوزخند بزرگی بهش زد و نگاهی به پشت سرش انداخت:"اون ماشین رو میبینی اونجا؟"


جونگهان خم شد تا جایی که مرد بهش اشاره کرده بود رو ببینه. یه مرسدس بنز مشکی و براق کمی دور تر از اونها پارک شده بود.

وقتی جونگهان سرش رو تکون داد، مرد دوباره پوزخند زد و گفت:"خب اون مال منه"


اون منظور غریبه رو نگرفت، برای همین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و بیخیال جواب داد:"اوه خوش به حالت! حالا من چیکار کنم؟"


نگاه مرد ترسناکتر از قبل شد و دوباره جعبه رو جلوی صورت جونگهان تکون داد:"این مال توئه..."

برگشت و به ماشین اشاره کرد:"اون مال منه و..."

با مکث کوتاهی جعبه رو به سمت جونگهان پرت کرد و جمله‌ـش رو ادامه داد:"این جعبه خورده به ماشین من!"


جونگهان هنوز گیج بود:"چی داری میگی؟"


پسر درحالی که به سمت ماشین گرون قیمتش قدم بر میداشت گفت:"بیا" و جونگهان هم با اکراه دنبال اون راه افتاد.


کاش فقط از این جهنم فرار میکرد و خودش رو نجات میداد.


مرد جلوی ماشین ایستاد و به سپر ماشینش اشاره کرد:"میبینی؟"


جونگهان خم شد و با دقت شروع به بررسی کرد، اما حتی نمیدونست باید دنبال چی بگرده، برای همین با پوزخند گفت:"دقیقاً باید به چی نگاه کنم؟"


-"از نزدیک نگاه کن"


مرد با کلافگی گفت و جونگهان درحالی که زیرلب غر میزد دوباره مشغول تجزیه و تحلیل سپر ماشین شد.

بعد از چند ثانیه، اون بالاخره متوجه شد منظور غریبه خراشیه که حتی به سختی دیده میشه و انقدر کوچیکه که وقتی سرت برگردونی دوباره گمش میکنی!


-"این؟"


جونگهان حس کرد اون مرد داره مسخره‌ـش میکنه:"این که چیزی نیست"


-"این لعنتی ماشین منو خراب کرده!"


-"انقدر بزرگش نکن، کسی حتی متوجه این کوچولو نمیشه!"


جونگهان بلند خندید و به غریبه که داشت آرامشش رو از دست میداد نگاه کرد، هیچوقت فکر نمیکرد کسی بخاطر یه خراش جزئی اینطوری عصبی بشه!


-"میدونی که این ماشین چقدر گرونه؟"


جونگهان خندیدن رو تموم کرد و با بی حوصلگی جواب داد:"نه و راستش اصلاً برام مهم نیست!"


بعد نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه اون غریبه دوباره شروع به غر زدن بکنه گفت:"ببین آقای محترم من شب بدی رو گذروندم و اصلا حوصله‌ی دردسر ندارم باشه؟"


اینبار غریبه بلند خندید و یک قدم جلو رفت:"برام مهم نیست چه بلایی سرت اومده، تو به ماشینم آسیب زدی و باید هزینه‌ـش رو بپردازی!"

جونگهان از ترس به سرفه افتاد:"باید چیکار کنم؟؟؟ داری شوخی میکنی نه؟"


بعد به خراشی که حتی درست پیداش نمیکرد اشاره کرد و گفت:"این که فقط یه خراش کوچیکه!"


مرد نمایشی چونه‌ـش رو خاروند و روی سپر ماشینش خم شد و نگاه دقیقی بهش انداخت.


جونگهان حالا اضطراب گرفته بود و کف دستش به شدت عرق کرده بود، حس میکرد همه چیز فقط یه شوخیه، یه شوخیه مسخره!


-"اگه اشتباه نکنم، حداقل سه هزار دلار خرج داره"


جونگهان ناخودآگاه فریاد زد:" اگه اشتباه نکنی؟؟ مردک این نمیتونه بیشتر از صد دلار باشه شاید هم کمتر!"


مرد کاملا حرف جونگهان رو نشنیده گرفت و صاف ایستاد:"نقدی پرداخت میکنی یا چک؟؟ یا شایدم دلت بخواد به شرکت بیمه گزارش بدم تا خودشون پیگیری کنن؟؟"


جونگهان خنده‌ی عصبی کرد:"من همچین پولی ندارم.حتی به سختی هزینه‌ی خوراکی و اجاره خونه و کلاس‌هام در میاد بعد اونوقت انتظار داری هزاردلار فاکی بهت بدم؟"


پسر مکثی کرد و جعبه‌‌ رو از دست جونگهان گرفت:"مطمئنی انقدر فقیری؟"


بعد درش رو باز کرد و با دیدن بلیط‌های ردیف جلو ابروهای پرپشتش بالا رفتن.


-"بنظر گرون میان!"


حتی سرش رو با تاسف تکون داد و لبخند مسخره‌ای به جونگهان زد:"انگار خیلی هم فقیر نیستی"


-"گوش کن‌ عوضی"


چشم‌های پسر با شنیدن کلمه‌ای که از زبان جونگهان بیرون اومد گرد شد.

فکر نمیکرد کسی با همچین چهره‌ی ملیح و دوست داشتنی اینطوری بی ادبانه خطابش کنه!


جونگهان به چشم‌های متعجب پسر نگاه کرد و کاملاً جدی ادامه داد:"من هیچ پولی بهت نمیدم و الان هم میرم چون اگه بیشتر اینجا بمونم ممکنه تحملم رو از دست بدم و یه بلایی سرت بیارم"


پسر نیشخند زد:"الان داری تهدیدم میکنی؟ خیلی بانمکی...فقط قبل از تهدید کردن حواست باشه که میتونم خیلی راحت با وکیلم تماس بگیرم و درموردت گزارش بدم"


-"فاک یو"


"اوه لطفاً ادامه بده، وکیلم منتظره بشنوه که چطور یه پسر بچه‌ی گستاخ بجای عذرخواهی و پرداخت خسارت اینطوری جلوم ایستاده و از همچین کلمات نامناسبی استفاده میکنه!"


قبل از اینکه مرد بتونه بیشتر از این برای جونگهان دردسر درست کنه، اون روی پاشنه‌ی پا چرخید و قدم‌ها تندش رو به سمت خروجی پارکینگ برداشت.

صدای غریبه که ازش میخواست بایسته رو نادیده گرفت و تندتر دوید.

جونگهان حتی ورزش هم نمیکرد اما حالا با سرعتی که ازش بعید بود میدوید و اصلاً دلش نمیخواست که تسلیم بشه، حتی اگه مطمئن بود قراره تا دو روز پاهاش گز گز کنه و نفس کشیدن براش سخت بشه.


با رسیدن به مغازه‌ای که فقط یه کوچه با آپارتمانش فاصله داشت متوقف شد و سعی کرد نفس‌هاش رو منظم کنه.

مطمئن بود اون غریبه دیگه دنبالش نمیکنه، برای همین با خیال راحت وارد مغازه شد و بالافاصله به سمت نوشیدنی‌ها رفت.

یه بطری سوجو و نوشابه برداشت و همونجا یکی از اونها رو باز کرد تا تشنگیش رو بر طرف کنه.

به سمت صندوق رفت و نفس راحتی کشید.

درسته که جاشوا اون رو توی رستوران و دقیقا در سومین سالگردشون رها کرده بود و حتی باعث شد سیصد دلار بخاطر اون بلیط‌های بی ارزش پرداخت کنه، اما حالا جونگهان احساس غرور میکرد، اون تونسته بود از زیر پرداخت هزار دلار لعنتی در بره و چرا که نه؟ جونگهان حس میکرد میتونه کل دنیا رو فتح کنه!


-"ده دلار"


فروشنده درحالی که نوشیدنی‌ها رو توی پلاستیک میذاشت به جونگهان اطلاع داد و لبخند گرمی زد.


جونگهان با خوشحالی دستش رو توی جیب لباسش فرو کرد تا کیف پولش رو بیرون بیاره.

وقتی پیداش نکرد، دستش رو توی جیب راستش برد، احتمال میداد همینجا باشه.

بعد از اون، چندبار جیب لباسش رو هم چک کرد اما کیف پولش غیب شده بود.


این درست نبود، جونگهان مطمئن بود که آخرین بار کیف پولش رو توی جیب شلوارش گذاشته!


لبخند جونگهان در عرض چند ثانیه محو شد.


لعنتی.

Report Page