Part 1

Part 1

First down

Part1


آمریکا : لس آنجلس

1سپتامبر 2022



صدای های اطرافش گنگ بود ، نمیتونست واضح اون هارو بشنوه ، حتا تلاشی هم برای شنیدنش نمی‌کرد .

اما اون صدا هی نزدیک و بلند تر میشد،

دلش می‌خواست اون آدم و ساکت کنه اما چشماش از خستگی حتی باز هم نمیشد.

   در با صدای بلند و بدی باز شد و چشماش و با سرعت باز کرد، نیم خیز شد و داشت به عامل این همه سر و صدا نگاه می‌کرد ،

با دیدن چهره گیونگ صورتش تویه هم رفت و خواست چیزی بگه که اون کنار رفت وحالا این مادرش بود که جلوش با یه صورت عصبانی واستاده بود:

_ گیو، فکر نمیکنی که باید زودتر پاشیو بری کالج ؟

با اسم کالج هین بلندی کشید و با عجله پتو رو از روی خودش کنار زد.

_ ساعت چنده؟؟

_هشت

_وای.. وای چرا زودتر بیدارم نکردی مامان...

مادر و برادرش و کنار زد تا زودتر بره طبقه پایین،

صورتش و شست و دوباره با عجله برگشت طبقه بالا

وارد اتاقش شد و کمدش وباز کرد

شلوار جینش و با پیرهن طوسی که شب قبل کنار گذاشته بود برداشت ،

شروع کرد به پوشیدن لباساش

جلوی آینه رفت و موهاش مرتب کرد

کولش و برداشت و دوباره با سرعت زیادی به طبقه پایین رفت.

_ آرومتر الان میوفتی .

_ گیونگ میشه لطفا منو برسونی؟ اگه بخوام با دوچرخه برم خیلی طول میکشه.

_باشه. بزار صبحانمو بخورم.

_هیونگگگ دیرم شده.لطفا!

_باشه باشه، اومدم

به طرف در چرخید و خم شد تا کفشهاشو بپوشه. بیرون رفت و سوار ماشین هیونگش شد، بعد چند دقیقه گیونگ اومد،

ماشین و روشن کرد و راه افتاد ..

_لازم نیست انقد استرس داشته باشی بومگیو تو بچه راهنمایی نیستی که به خاطر تاخیرت تو کلاس راهت ندن‌.

_آهه.. باورم نمیشه خواب موندم. دیشب تا دیروقت رویه نقاشیم کار می‌کردم برای همین صبح حتا نمیتونستم چشمامو باز کنم .

گیونگ آهی کشید و چیزی نگفت

چند دقیقه بعد رسیدند، ماشین و پارک کرد، از ماشین خارج شد و قبل از اینکه در ماشین رو ببنده از هیونگش تشکر کرد .

وارد سانتا مونیکا شد.

اونجا خیلی شلوغ بود دوباره ترسی به سراغش اومد، یعنی قراره اتفاقات دبیرستان تکرار بشه؟ نفس عمیق کشید و سعی کرد تمرکز کنه، نباید با فکر به گذشته روزشو خراب کنه .

سعی کرد دنبال کلاسش بگرده، بعد از چند دقیقه جست و جو فهمید که کلاسش طبقه بالاست، از پله ها بالا رفت و شماره کلاس هارو خیلی سریع میخوند و رد میشد..

_ اها... اینجاست!

در کلاس باز بود، وارد کلاس شد ، اولین چیزی که دید ؛ پسر مو بلوندی روی یکی از میز ها نشسته بود و داشت با صدای بلند و پر انرژیش برای چند تا از بچه های روبروش صحبت می‌کرد.

توجه یکی از کسایی که داشت به اون پسر بلونده گوش میداد بهش جلب شد و بهش نگاه کرد ، همون لحظه پسر بلوند هم برای اینکه بفهمه دوستش داره به کی نگاه میکنه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد .

یک پسر با چشمای ریز و کشیده، توی اولین دیدار میشه فهمید که اون از غرب آمریکاست.

چند ثانیه با هم چشم تو چشم بودن که اون پسر بلوند که هنوز اسمش رو هم نمیدونست

دوباره با صدای بلندش شروع به صحبت کرد اما اینبار مخاطبش خودش بود ...

_ هی پسر، چرا اونجا خشکت زده بیا داخل. اسمت چیه؟ به قیافت میخوره آسیایی باشی، درسته؟

_ هی هی هیونینگ بین سوالات نفس بکش پسر .

_ آه ، درسته . خب ببخشید ، حالا بگو اسمت چیه ؟

بومگیو که هنوز جلوی در ورودی کلاس بود

چند قدم جلوتر رفت و کیفش و از روی شونش پایین آورد و به دست گرفت

و در همون لحظه که سعی می‌کرد با اعتماد به نفس پیش بره گفت:

_ بومگیو.... چوی بومیگو.

ادامه پارت ۱:




_ واو.. خوش وقتم بومگیو، منم کای هیونینگم ، میتونی کای صدام کنی .

یا هیونینگ. هرجور راحتی..

_اها ، منم همینطور..هیونینگ.

بومیگو که از سرپا بودن خسته شده بود،

چشم گردوند و میخواست روی یکی از صندلی‌ های گوشه کلاس بشینه که دوباره صدای اون پسر و شنید .

_ بومگیو بیا اینجا، یک صندلی خالی هست.

به سمت اونا برگشت و روی صندلی که هیونینگ بهش اشاره کرده بود نشست ، دقیقا کنار خودش.

واقعا احمق بود که فکر می‌کرد کالج مثل دبیرستانه .

اتفاقایی که توی دبیرستان براش افتاد ، اعتمادش و نسبت به هرکسی و از دست داده بود و تا حد امکان ترجیح میداد از آدما دور باشه.

نمیدونست باید چه حسی نسبت به آدم جدیدی که دیده بود داشته باشه

نمیدونست میتونه بهش اعتماد کنه یا نه ،

شاید فقط باید یه مدت صبر می‌کرد.

روشو برگردوند و دوباره به پسر کنارش نگاه کرد

حالا میتونست با دقت اجزای صورتش ببینه ،

اون واقعا نیم رخ قشنگی داشت

موهای بلوندشم کاملا بهش میومد .

با دیدن هیونینگ که داشت سرشو به طرفش برمیگردوند ، به روبه روش نگاه کرد،

ادبش کجا رفت نباید انقد به یکی خیره شه.

کل تایم کلاس بدون اینکه حرفی بزنه گذشت

برعکس پسر کنارش که به هر حرف استاد ری اکشنی نشون میداد ،

وای،اون واقعا پر حرفه ..

با رفتن استاد از کلاس ، همهمه بلندی تو کلاس راه افتاد .

با یک نگاه به کل کلاس بچه هایی بودن که دو نفره یا چند نفره صحبت میکردند.

نفس عمیقی کشید ، خواست بلند شه تا قبل شروع کلاس بعدی بره بیرون تا هوایی بخوره و از این جو بیرون بره.

اما این دوباره صدای پسر کنارش بود که توجهش و جلب کرد:

_ تو ام با ما میای بیرون؟

بومیگو که دودل بود بین تنهایی بیرون رفتن و لذت بردن از تایم استراحتش

یا بیرون رفتن با پسر پر حرف کنارش..

شاید بد باشه اگه بگه نه ، اونم تویه اولین روز .

_ باشه.. بریم .

کنار هیونینگ یک پسر دیگه که اسمش و نمیدونست هم بود ‌.

از روی صندلیش بلند شد و همراه هیونینگ راه افتاد.


چند دقیقه ای بود که از کلاس خارج شده بودن.

با برخورد هوای آزاد که به صورتش حس خوبی بهش دست داد.

تصمیم گرفت ایندفعه اون شروع کنه به حرف زدن تا دو پسر کنارش حس بدی از حضور اون نداشته باشن.

_ آم.. هیون..

_ میتونی هیونگ صدام کنی ، من ازت بزرگترم ،

_بزرگتر؟

_ هوم.. من دوسال دیر تر شروع کردم مدرسم‌. پس دو سال ازت بزرگترم.

_ اهاباشه هیونی....هیونگ.

_هیونینگ لبخند رضایت بخشی روی لبهاش نشست و دوباره به حرف اومد.

_ خب، این چان یوله.

همینطور که به پسر کنارش اشاره می‌کرد ادامه داد

_ البته لازم نیست هیونگ صداش کنی ، همسن خودته.

_ اها، بله ، خوشوقتم چان یول شی.

_هی پسر ، چرا انقد رسمی حرف میزنی..

اینبار چان یول بود که صحبت کرد .

_ منم خوشوقتم

اینبار هیونینگ صحبت کرد:

_ راست میگه بومیگو ما قراره هر روز همو ببینیم ، پس با ما راحت باش .

_ باشه‌‌..هیونگ.

چیزی تا شروع کلاسشون نمونده بود

به خاطر همین دوباره به کلاس برگشتند.

بعد از چند تا کلاس دیگه و آشنایی با استادا

از آخرین کلاس خارج شد و نفس عمیقی کشید.

_گیو... اینجام.

با شنیدن صدا سرش و بلند کرد و گیونگ و دید .

_ اومدم هیونگ.


......

خسته و بدون هیچ انرژی خودش و روی تختش انداخت ‌، داشت اتفاقات امروز و با خودش مرور می‌کرد.

تا تموم شدن کلاسشون چندین بار با پسرای جدیدی که باهاشون آشنا شده بود حرف زده بود‌‌. اما هر دفعه شروع کننده بحث اونا بودن و اون با کلمات کوتاه و خیلی خلاصه جوابشون میداد و یا با سر تایید می‌کرد.

شاید باید بهشون اعتماد میکرد، همه آدما که مثل هم نیستن،

تقصیر اون نبود که تویه دبیرستان اون اتفاقات براش افتاد.

شایدم بود ..

سرشو تکون داد تا از فکر اون دوران بیرون بیاد .

و دوباره ذهنش طرف هیونینگ رفت.

هیچ ایده ای راجب بهش نداشت، اما نمیتونست کل سال و تنها بمونه و با کسی حرف نزنه

شاید از این به بعد باید بیشتر باهاش صحبت کنه .

با صدا شدن اسمش دوباره از افکارش خارج شد .

_ گیووو، شام آمادسسس.

بومیگو مثل برادرش صداش و بالا برد و تقریبا داد زد :

_ الان میام هیونگ.

از اتاقش خارج شد و به طرف گیونگ که مشغول گذاشتن بشقاب رویه میز بود رفت .

_ هیونگ ، مامان یکم زود برنگشت؟

_ بابا بهش زنگ زد گفت برگرده ، بلاخره اون سه روز اینجا بود .نمیتونست بیشتر از این بمونه.

_اههه... غذارم مامان درست کرده؟

_ آره برای چند روزمون غذا گذاشته.

_ هوم، میگم تو از پس همچین غذایی بر نمیای.

گیونگ دهن کجی به برادر کوچیکش کرد ، اما بحث وعوض کرد.

_ خب ، نمک بازیات میذارم پای اولین روز کالجت، چطور بود‌؟

_ هیونگ اولش که رفتم کلی استرس داشتم ،

ولی ، همین که پام و گذاشتم تو کلاس یه پسره شروع کرد به حرف زدن

اولش خیلی احساس بدی داشتم اما یکم که گذشت

فهمیدم پسر خوبیه ، کل روز و یکسره حرف میزد و من نمیدونم فکش درد نمی‌گرفت!!

تازه بهم گفت هیونگمه چون ازم بزرگتره و یه دوستیم داشت که اسمش چان یول بود اون ولی هم...

_ دو دقیقه نفس بکش گیو ، غذاتو بخور بقیش و بعدا تعریف کن.

بومگیو یه قاشق بزرگ از برنج وبا عجله تویه دهنش گذاشت .



Report Page