Part 1
Chihiroاز اونجایی که حافظهای همچون ماهی دارم، توی معرفی یادم رفت رایحههاشون رو بذارم 😀 برای همین خیلی مختصر اینجا میگم تا وقتی فیک فول شد، ادیت کنم.
رایحهٔ کیم تهیونگ: عسل.
رایحهٔ جئون جونگکوک: چوب سوخته.
رایحهٔ جئون مینجی: شکلات.
*
تهیونگ خوشبختترین امگای دنیاست.
احتمالاً با خوندن این جمله تصورتون از زندگی تهیونگ، یه زندگی اشرافی توی یه خانوادهٔ پولدار بههمراه والدینیه که به همهٔ خواستههاش پاسخ مثبت میدن و دوستش دارن.
اما... اصلاً هم اینطور نیست.
وقتی تهیونگ تازه بهدنیا اومده بود، مادرش اون و پدرش رو ترک کرد؛ چون یه امگای نر رو نحس میدونست و همچنین وضع مالی پدرش هم به هیچ عنوان دندونگیر نبود.
اون مرد میانسال فقط یه مغازهٔ کوچیک تعمیر وسایل برقی داشت؛ اما با این وجود طی بیستویک سال زندگی تهیونگ، تمام تلاشش رو کرده بود که آب توی دل تکپسر عزیز و دوستداشتنیش تکون نخوره و زندگی خوبی براش بسازه.
تهیونگ آخرین مدل گوشی سامسونگ یا یه بنز که مدام به درودیوار بکوبدش و نگران پول تعمیرش نباشه، نداشت؛ اما پدرش رو داشت. بهترین آلفایی که توی زندگیش میشناخت.
امگای بیستویک ساله هر شب برای شام پاستا یا استیک توی گرونترین رستوران سئول نمیخورد؛ اما کیمچی و دامپلینگهای پدرش رو به هر غذای گرونی ترجیح میداد.
بهخاطر همین بود که هر روز جلوی آینهٔ قدی و قدیمیِ اتاقش میایستاد و با لبخند تکرار میکرد:« من خوشبختترین امگای دنیام.»
البته... همهٔ ما توی زندگیمون بدبختیهایی داریم که باعث میشن بفهمیم اونقدرها هم خوشبخت نیستیم و بدبختیِ زندگی تهیونگ، درست از اون روز بود؛ همون روزی که خیلی دوستداشتنی شروع شد و آسمون توی صافترین حالت خودش قرار داشت. روزی که امگای بیستویکساله با آرامش درحال خوردن دسر مورد علاقهاش -پودینگ- بود و هرگز فکر نمیکرد که تبدیل به آخرین پودینگ زندگیش بشه!
درواقع میشه این جملهٔ کلیشهای رو گفت که...
«همهچیز از اون پودینگ شروع شد!»
*
میدونست صدای لرزش موبایلش که نشون از زنگ خوردنش میداد رو بشنوه.
همزمان که پیشبند مخصوص کارش رو درمیآورد، تماس رو وصل کرد و گوشی رو بین کتف و گوشش نگه داشت.
«بله آپا؟»
«تهیونگا، کارت تموم شد عزیزم؟»
لبخند ناخودآگاهی روی لبهای امگای جوان نشست و درحالی که پیشبندش رو تا میزد، پاسخ داد:
«آره، یهکم دیگه حرکت میکنم بهسمت خونه.»
شاید با توصیفاتی که تهیونگ از زندگی شیرینش میکنه، این تصور توی ذهنها بهوجود بیاد که همیشه توی خونه نشسته و پادشاهی میکنه؛ اما نه!
درسته که تهیونگ یه امگای نسبتاً نازپرورده بود؛ اما هرگز دلش نمیخواست که خرج و مخارج زندگیش روی شونههای پدرش باشه.
به همین دلیل هم بهمحض تمومشدن دبیرستانش، یه کار پارهوقت توی کافیشاپ نسبتاً بزرگی برای خودش دست و پا کرد تا پدر عزیزش بهخاطر راحتیش زیاد سختی نکشه.
تهیونگ هرگز امگای قدرنشناسی نبود و طبیعی بود که برای پدرش که هیچوقت پشتش رو خالی نکرد، هر کاری بکنه.
درواقع این شعار امگای جوانه که:« من هیچوقت با کسی ازدواج نمیکنم و تا ابد پیش بابا جونم میمونم.»
اما خب... ما که از آینده خبر نداریم!
«عالیه! دیشب برات یهکم پودینگ آماده کردم پسرم، میتونی وقتی رسیدی بخوریش که تا موقع شام زیاد گرسنگی نکشی.»
چشمهای امگا با شنیدن اون جمله از ذوق درخشیدن و مشتش رو به هوا پرتاب کرد.
«ممنونم آپا! خیلی دوستت دارم.»
«من هم دوستت دارم تهیونگا.»
صدای آلفای میانسال که بهخاطر خنده کمی میلرزید، توی گوشهای پسر پیچید.
کمی بعد درحالی که کوله پشتیش رو روی دوشش انداخته بود، از کافیشاپ خارج شد.
«تو کِی میرسی خونه بابا؟»
«اومدم یهکم خرید کنم. میخوام برای شام جاجانگمیون بخوریم. کارم زیاد طول نمیکشه.»
پدرش با حوصله پاسخ داد و تهیونگ با ذوق گفت:
«واو! امروز مناسبت خاصیه و من خبر ندارم؟ اینهمه خوراکی خوشمزه باعث میشه از هیجان سکته کنم!»
چانگهو -پدر تهیونگ- تکخندهای کرد و بعد با با لحنی شوخطبعانه پسرش رو سرزنش کرد:
«یعنی چی؟ دیگه این حرف رو تکرار نکنیها!»
امگای جوان لبخندی زد و همزمان که به آسمون صاف و بدون ابر نگاه میکرد، پاسخ داد:
«چشم! دیگه قطع میکنم. توی خونه میبینمت.»
«میبینمت عزیزم.»
تماس رو قطع کرد و موبایلش رو توی جیبش گذاشت.
تقریباً تمام مسیر محل کارش تا خونه رو با قدمهایی بلند و سرعتی بالا طی کرد تا زودتر به دسر مورد علاقهاش برسه.
پودینگ برای تهیونگ جزء چیزهایی بود که هیچوقت و در هیچ شرایطی نمیتونست از خیرشون بگذره و حتی پدرش گاهی با استفاده از این دسر، بهش رشوه میداد.
بیست دقیقهٔ بعد به خونه رسیده بود.
کفشهاش رو با عجله از پاهاش درآورد و شلختهوار کنار جاکفشی انداخت. در رو هل داد و درحالی که بهسمت آشپزخونه قدم برمیداشت، کوله پشتیش رو گوشهای روی زمین رها کرد.
کفشهای پدرش رو دم در ندید، درنتیجه اون هنوز به خونه نیومده بود و میتونست تعویض لباسهاش رو کمی به تعویق بندازه.
برای حالا، فقط میخواست کمی با اون پودینگ خوشمزهٔ داخل یخچال عشقبازی کنه!
بدون صبر در یخچال رو باز کرد و با دیدن پودینگ که توی بالاترین طبقه قرار داشت، بهطور نمایشی زبونش رو روی لبهاش کشید.
_بیا اینجا خوشمزهٔ من!
بشقاب دسر رو از یخچال خارج کرد و سر راه یه قاشق کوچیک توی دستش گرفت. روی زمین پشت میز پایهکوتاهِ غذاخوریشون نشست و لحظهای بعد قاشق رو توی اون دسر نرم و سرد فرو برده بود.
قاشق رو تقریباً پر کرد و به دهنش رسوند. با پیچیدن مزهٔ شیرین و دلچسپ پودینگ توی دهانش، چشمهاش رو بست و «هوم»ی از روی لذت کشید.
_کاش میشد تا آخر عمرم هر روز پودینگ بخورم.
با دهان پر گفت و قاشق رو دوباره توی دسر فرو برد.
پشتسرهم و بدون مکث قاشقهای پر از پودینگ رو توی دهانش میچپوند. تقریباً نصف بیشتر دسر رو خورده بود که با شنیدن صدای کوبیدهشدن در، دهانش -درحالی که قاشق درونش بود- باز موند.
سرش رو بهسمت در چرخوند و قبل از اینکه حتی فرصت کنه قاشق رو کنار بذاره، پنج مرد سیاهپوش با هیکلهایی درشت، داخل خونه بودن.
حدس اینکه هر پنج نفرشون آلفان اصلاً سخت نبود.
با ترس چنگ آرومی به میز پایهکوتاه زد و درحالی که اصلاً حواسش به قاشق -که هنوز داخل دهانش قرار داشت- نبود، با لحنی نامفهوم پرسید:
_شما کی هستید؟
_اینجا رو ببین؛ کیم نگفته بود که یه امگا کوچولو داره!
یکی از مردها دیگری رو مخاطب قرار داد و لبخند کجی روی لبهاش نشوند.
_اهمیتی بهش ندید! فقط طبق چیزی که رئیس گفت، خونه رو بگردید و هر چیز قیمتی که دیدید رو بردارید.
یکی دیگه از آلفاها غر زد و مردی که اول صحبت کرده بود، گفت:
_چه چیز قیمتی دیگهای بهجز اون امگا میخوای پیدا کنی؟ میدونی چقدر میارزه؟
این بین تهیونگ با ترس به اونها زل زده بود.
اون آلفاها کی بودن؟ چرا میخواستن وسایل قیمتی خونهشون رو ببرن و از همه مهمتر؛ چطور میتونستن اینطور مثل یه شیء دربارهاش حرف بزنن؟
_این پسره رو میبریم، مطمئنم رئیس خوشش میاد.
_اگر عصبی بشه، مطمئن باش بهش میگم که این پیشنهاد احمقانه مال تو بود!
مکالمهشون درحالی که بهسمت تهیونگ قدم برمیداشتن، همچنان ادامه داشت و تهیونگ ترسیدهتر از قبل کمی به عقب خم شد.
_چ... چکار میکنید؟
وقتی یکی از آلفاها به بازوش چنگ زد، با صدایی لرزون گفت و لحظهای بعد بدون اینکه حتی جوابی بگیره، دوتا دیگه از اون مردها بازوی آزاد و پاهاش رو گرفتن و از روی زمین بلندش کردن.
_ولم کنید! چکار دارید میکنید؟ ش... شما لعنتیها کی هستید؟ من رو بذارید پایین!
تقریباً جیغ میکشید و دستوپا میزد؛ اما حتی ذرهای تکون نمیخورد.
یکی از آلفاها دستش رو بالا آورد تا روی دهان پسر بذاره؛ اما همون موقع صدای پدرش رو از دم در خونه شنید.
_چه غلطی دارید میکنید؟ پسرم رو ول کنید!
برای تهیونگ توی اون لحظه، پدرش چیزی بهجز یه فرشتهٔ نجات نبود. اون همیشه درست به موقع به دادش میرسید.
_اوه، کیم! چه خوب شد که اومدی. اگر زودتر میگفتی که همچین پسری داری، اینقدر برای پرداخت بدهی اذیتت نمیکردیم!
چانگهو پاکت خرید توی دستش رو روی زمین رها کرد و با قدمهای بلند بهسمتشون قدم برداشت.
_من به رئیستون بدهی دارم، نه پسرم! بذارید اون بره.
فریاد زد و بهسمت یکی از آلفاهای درشتهیکل هجوم برد؛ اما قبل از اینکه حتی دستش رو بالا ببره، مشت مرد به صورتش کوبیده شد و روی زمین پرت شد.
_آپــا!