part_1 💕
کلیدو تو در انداختم و وارد شدم
همونطور که مقنعمو از سرم میکشیدم داد زدم
_سلاااام
مامان_سلام، چرا داد میزنی؟
گونشو بوسیدمو گفتم
_میخواستم وجودمو تا عمقتون حس کنید
با اون چشمای آبی خوشگلش چپ چپ نگام کرد
_اره از بس که مایه ارامشی اصلا وقتی میای از خوشحالی سراز پا نمیشناسیم
موهای مصریشو بهم ریختم
_انقد دخترتو حرص نده مامان جووون، ناهار چی داریم
به سمت اشپزخونه رفت
_به دلم موند یبار بگی غذای امروز با من
_خسته شدی عزییزم؟ یه خدمتکار بگیر که سرمن غر نزنی
_خودم مگه چمه که کسی بیاد کارامو بکنه؟ نیازیم به کسی ندارم
و با اخم مشغول چیدن میز شد
با خنده نگاهی بهش انداختم
هرکی باهم میدیدمون فکر نمیکرد مادر و دختر باشیم
البته حقم داشت چون مامانم واقعا بهش نمیخورد بچه ی همسن من داشته باشه
39 سالش بود و به جز سنش هیکل خوب و قیافه جوونی داشت بیشتر میومد خواهرم باشه تا مامان
البته دست کمی هم نداشت
چون مثل خواهر بودیم
به سمت طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم
یه اتاق 24 متری خوشگل
ست اتاقم سفید و رنگای روشن بود
تخت و کمد و میز ارایش و میز تحریرم سفیدن صندلی میز ارایش و تحریرم پایه های سفید دارن با روکشای رنگی (لیمویی، گلبهی، آبی کمرنگ، سبز کمرنگ..)
روتختیم سفید سادس فرش گردو کوچولی هم وسط اتاقمه که البته اونم سفیده
کاغذ دیواری اتاقم سفید سادس به جز دیوار پشت تختم که توسی کمرنگ و طرح داره
از رنگ سفید و کلا رنگای روشن خوشم میاد
لباسای مدرسمو با تاپ لیمویی و دامن کوتاهی تا وسط رونم عوض کردم
موهای مشکیمو محکم بالای سرم بستم و بعد ار آبی به دست و صورتم از اتاق خارج شدم
تو پله ها بودم که با صدای مامان از حرکت ایستادم
_آمیتیس مامان آبتینو صدا کن بیاید ناهار
برگشتم وارد اتاق بغلی شدم
نگاهی به چشمای بستش انداختم کنارش روی نخت کوچولوش نشستم و همونطور که موهاشو نوازش میکردم صداش زدم
_آبتین؟ داداشی نمیخوای بیدارشی؟
هومی کردو دوباره خوابید
_آقای خوابالو..چقد میخوابی شما؟ پاشو دیگه میخوایم ناهار بخوریم
با شنیدن ناهار تو جاش نیمخیز شد و با چشمای نیمه بازو خمار گفت
_ناهار؟
_اره عزیزم پاشو دستو صورتتو بشور بریم پایین
تند تند از تخت اومد پایین و به سمت سرویس رفت چند لحظه بعد با صورت خیس پرید بیرون
_چرا صورتتو خشک نکردی؟
هول گفت
_بریم ناهار بخوریم دیگه
با خنده سری تکون دادم و صورتشو خشک کردم
باهم از اتاق خارج شدیم که بدو بدو از پله ها پایین رفت
_ندو میخوری زمین
_نه حواسم هست
وارد اشپزخونه شدم و صندلی رو کنار کشیدم
به میز چهارنفرمون نگاهی انداختم
2سال بود که دیگه معنی چهار نفره بودنشو حس نمیکردم
دوسال بود که خانواده ی چهارنفریمون سه نفره شده بود
نگاهی به آبتین انداختم با اون چشمای آبیش که کپ مامان بود به مرغ جلوش زل زده بود و منتظر حمله بود
عاشقشم جونم که هیچ داروندارمو برای داداش کوچولوم میدم
وقتی بابا فوت شد فقط 3 سالش بود
با یاداوری اون روزا اشک تو چشمام جمع شد که سریع بخودم اومدم و لبخندی زدم
براش غذا کشیدم
_مرسی
_خواهش میکنم عزیزم
برای خودمم کشیدم و مشغول شدم
مامان_امتحانت چطور بود؟
_خوب بود، خوب که نه عالی
_خداروشکر
_اره خیلی میترسیدم ولی معمولا امتحانا پایان ترم اسون میدن
_چندتا دیگه مونده؟
_2تا
_بسلامتی اینارم به خوبی تمومشون میکنی
_وای اره خداکنه
نگاهی به آبتین انداختم سنگینی نگاهمو که حس کردو سرشو بالا گرفت و نگام کرد
چشمکی براش زدم
متفکر نگاهی بهم انداخت ولی زود گرفت چی میگم
با همون لحن بچه گونه و تخسش روکرد به مامان
_مامااان
_بله
_امتحانا آمیتیس تموم شد با عموینا بریم مسافرت
_هنوز که تموم نشده هروقت تموم شد راجبش فکر میکنم
_اه مامان یعنی چی همش همینو میگی
_حالا که اینطور شد اصلا نمیریم
_نه نه ببخشید، باشه هروقت امتحانا آمیتیس تموم شد راجبش فک کن
خندمو خوردمو گفتم
_بچه گناه داره خب، من که کلاس ندارم بعد امتحانام بریم
همونطور که لیوان آبشو پایین میورد گفت
_تو هیچی نگو که همه آتیشا از گورتو بلند میشه
_وااا مامان
_یامان، این بچه اصلا میدونه اصفهان کجاست که انقدر اصرار داره بریم؟
تا اومدم حرف بزنم آبتین با تخسی گفت
_نخیرشم خوبم میدونم کجاست، آراد تازه از اصهافان برگشته خودش میگفت خیلی خوشگله
مامان_بعله اصن از اصهافان گفتنت معلومه میدونی کجاست
زدم زیر خنده که مامان نگاهی بهم انداخت فک کردم الان چیزی بم میگه که یهو گفت
_میریم ولی به شرط اینکه بچه های خوبی باشین و اذیت نکنین
با دو پریدیم تو بغلشو ماچ بارونش کردیم
آبتین_عاشقتم مامانییی
مامان_ببین تروخدا واس یه مسافرت چیکار که نمیکنن
بی توجه به مامان مشغول خوردن شدیم
غذا که تموم شد مامان خواست ظرفارو جمع کنه که گفتم
_بشین بشین خودم جمع میکنم