PART 1

PART 1

ROSE

#PLAY_WITH_ME

#PART_1

🎭🎭🎭🎭🎭🎭

شرایط اصلا جالبی نداشتن نیرو های ویژه پلیس طی چند ساعت به سادگی گیرشون انداخته بودن ذهن با تجربه‌ی دیان داد میزد که صد در صد مدارک کافی داشتن برای این همه پیش روی و جلو اومدن کل نیروهاش یا مرده بودن یا فرار کرده بودن خوشحال بود که کسی ازشون اسیر نشده خودش...خودش تو حقیرانه ترین حالت ممکن جلوی دوتا از اون سربازای قوی هیکل نیروهای ویژه زانو زده بود و بی توجه به سوالاتشون در مورد مکان پناهگاه تعداد قطرات خونی که از گوشه پیشونیش چکه میکردُ میشمردطبق انتظارش زیاد طول نکشید که صبرشون تموم بشه و مثله دوتا حیوون وحشی بیوفتن به جونش و شروع به کتک زدنش بکنن صد البته اینجا کسی داشت کتک می‌خورد که اینقدر جسما و روحا خسته بود که اگه حتی دستای بستشو باز میذاشتنم توان دفاع از خودش رو نداشت. با صدای یکی از اون دو نفر که هیکلش نسبتا درشت تر بود سرشو بالا گرفت.-سماجتت تمومی نداره نه؟!-بیا بی دردسر باهم تمومش کنیم باشه؟!درحالی که سعی می‌کرد چهره توهم رفته از شدت دردشو مخفی کنه پوزخند عمیقی زد و بعد از اینکه بزاق قاطی شده با خونشو جلوی پای اون دوتا احمق تف کرد با صدای لرزونش جواب داد+بی دردسر ها؟! هه...برین به درک حرومزاده ها فقط میتونین بی دردسر برام ساکش بزنین.با تموم شدن حرفش موهاش اسیر پنجه مرد شد و با لگد افتاد به جونش و اونقدری ادامه داد که بدن ضعیف شدش کم بیاره و مغزش تو خاموشی مطلق فرو بره...خنده دار بود میدونست این ممکنه آخرین عملیاتش باشه، از خیلی وقت قبل به چشم خودش از هم پاشیدن باندُ کاملآ آگاهانه دیده بود، ولی کاری از دستش بر نمیومد.فقط تونست مثله یه فیلم سینمایی مهیج و تراژدی روی پرده سینما تا لحظه آخرش که دقیقا همون لحظه‌ای بود که توش قرار داشت نگاش کنه و لبخند بزنه...با گیجی و سردرد شدیدی پلکاشو ازهم باز کرد گونه چپش می‌سوخت و خشکی خون رو کنار لبش حس میکرد بدتر از همه بینیش بود که به شدت تیر میکشید. سعی کرد بدن خشک شده و دردناکشو تکون بده اما اونطوری که اونا به صندلی بسته بودنش غیر ممکن بود.نگاهشو اطراف اتاق چرخوند، فقط خودش و همون دونفری که درحال کتک زدنش بودن تو اتاق حضور داشتن و خبری از نیروهای اون نبوداین میتونست یه خبر خوب باشه؟! یعنی ممکن بود واقعا کسی ازشون گیر نیوفتاده باشه؟!!فضا و جو اتاق خیلی خشک و یطورایی تو حالت آماده باش بود حس میکرد بدنش سنگین شده و دردی که داشت می‌کشید براش زیادی بود.سرشو پایین انداخت و چشماشو بست تا از برخورد نور زرد لامپا به چشمای حساس شدش جلوگیری کنه.حدود نیم ساعت از بهوش اومدنش می‌گذشت و حالا میشه گفت هوشیار تر بود و نکته عجیبی که نظرشو جلب کرده بود این بود که چرا دیگه کسی بهش حمله نمی‌کنه یا برای بازجویی شکنجه نمیشه؟!با باز شدن در اتاقک سیمانی که توش حبس شده بود کل افکارشو پس زد و به شخصی که با حدود بیستا سرباز وارد اتاق شده بود خیره شد، نیشخند عمیقی زد که لب پاره شدش دوباره به خون ریزی افتاد

.🎭🎭🎭🎭🎭🎭

Report Page