Part 1

Part 1

Asa

گوجو،محض رضای خدا اروم باش!
گتو فریاد زد و بالاخره شونه های گوجو رو رها کرد. گوجو پا پس نکشید و در حالی که با مشت های بی جونش درون سینه گتو می‌کوبید گفت:
"من مهم نیستم!..جون بچه رو نجات بده!"
گتو که دیگه صبرش لبريز شده بود با یک دست گونه های گوجو رو فشورد،طوری که لب هاش غنچه شدند. با فریاد حقیقت رو یکباره دیگه توی صورت گوجو کوبید.
"برای بار پنجم بچه سقط شده،بدن لعنتیت نمیتونه یه بچه رو تا زمان موعود نگه داره!..الان هم این برگه رضایت رو امضا میکنی تا لاشه اون بچه رو ازت بیرون بکشن"
گوجو دیگه تقلایی نمی‌کرد. اروم شده بود. برای بار پنجم ولی اگه یک ماه دیگه بدنش تحمل می‌کرد شاید صاحب فرزندی می‌شد و از فشار خانواده گتو نفس راحتی می‌کشید، زهی خیال باطل!
گتو نفس عمیقی کشید و بالاخره دستش رو از روی گونه گوجو برداشت. جای تک تک انگشت هاش روس گونه گوجو خودنمایی می‌کردند و گتو بار دیگه از خودش متنفر شد. حداقل قرار نبود تا این حد زیاده روی کنه. نیم نگاهی به گوجو انداخت، داشت با دستایی لرزون رضایت نامه رو امضا می‌کرد.
ترجیح داد صحبتی نکنه. برگه رو از زیر دستای گوجو کشید و سمت خروجی اتاق پا تند کرد. قبل از خروج نیم نگاهی به گوجو انداخت، بدون صدا گریه می‌کرد. قلب گتو با دیدن این صحنه فشورده شد. دقیقا چند ساعت پیش تحدیدش کرده بود اگه صدای گریه ای ازش بشنوه، تا یک ماه توی اتاق حبسش می‌کنه.
لعنتی به خودش فرستاد و سمت پذیرش رفت. بعد از تحویل دادن برگه رضایت، پزشک از راه رسید. گتو با شرمگینی بهش خیره شد.
"شوکو"
گتو گفت و شوکو به ارومی چند ضربه روی شونه گتو زد. شوکو سعی کرد حتی شده درصدی از ناراحتی گتو کم کنه اما خوب خبر داشت تنها آرامش گتو نوازش دست امگاشه!
وقتی شوکو رفت گتو خودش رو به یکی از صندلی های انتظار رسوند قبل از اینکه بشینه صدای زنگ تلفنش باعث شد اخمی میون ابرو هاش شکل بگیره. تماس رو وصل کرد و منتظر شنیدن طعنه های مادرش شد.
" بازم سقط شد مگه نه؟..چقدر بهت گوشزد کنم اون امگا بدرد نمیخوره؟..فردا یه قرار با دختر شهردار ترتیب میدم بهتره هرچه سریع تر اون امگای بدردنخور رو بفرستی خونه پدریش!"
گتو چیزی نگفت درواقع ترجیح داد سکوت کنه. برای پاسخ به زحمات امگاش با وجود پنج بار سقط جنین بهترین موقعیت نسیبش شده بود.
-عمارت فوشیگیرو-
مگومی با تردید در اتاق پدرش رو زد. هنوزم در گفتن رازش تردید داشت اما بالاخره روزی برملا می‌شد قبل از اینکه بادیگارد هاش خبر رابطه اش با سوکونا رو کف دست پدرش بزارن.
با اجازه پدرش داخل شد. مثل همیشه توجی مشغول بود و هیچ وقت اضافه ای برای گذروندن با تک پسرش نداشت.
توجی نیم نگاهی به مگومی دست پاچه انداخت و گفت:
" بهتره سریعتر حرفتو بزنی، میبینی که سرم شلوغه!"
مگومی لب گزید و گفت:
"م..من با سوکونا قرار میزارم"
توجی ابرویی بالا انداخت و پرسید:
"سوکونا، اون که بچه ندا...لعنتی!..نکنه منظورت همون مردک سی ساله هست؟!"
مگومی سری به معنای تائید تکون داد. توجی در چند قدم خودشو به مگومی رسوند و فریاد زد:
" اصلا تو اون کلت مغز هست بچه جون؟..لعنتی تو فقط هفده سالته رفتی با یه آلفای سی ساله ریختی رو هم؟"
مگومی تردید نکرد و گفت:
"ق..قسم میخورم باهاش رابطه نداشتم!"
توجی زیر لب ناسزایی گفت و موهای مشکی رنگ موگومی رو توی مشتش فشورد. و بی مقدمه نظرش رو مطرح کرد.
" بهتره جفت شدن با اون آلفا رو از سرت بیرون کنی بچه!..حالا که خیلی علاقه مندی به تشکیل خانواده همین فردا ترتیبی میدم با وارث یکی از شرکامون ازدواج کنی!"
مگومی با دستای لرزونش سعی کرد فشار دست توجی که هر لحظه ممکن بود موهاشو از ریشه بکنه، کم کنه. قطعا نمیتونست بار دیگه توسط خواسته های پدرش سر خم کنه حداقل اینبار تنها نبود و پارتنرش،سوکونا میتونست همراهیش کنه!

قرار نبود بعد از تمام تلاشم برای سه نفره شدنمون تو خیانت کنی...
ساتوروگوجو گفت:

Report Page