Part 1
https://telegra.ph/Part-29-09-10آب دماغش را با آستین لباسش پاک کرد و بیتوجه به رد زشتی که روی لباس کهنهاش به جا مانده بود، در را باز کرد. صدای قیژمانند در قراضه فاحشهخانه اخمی روی صورتش گذاشت. سیزده سال بود اینجا زندگی میکرد اما هنوز به این صدا عادت نکرده بود.
در حالی که یک دستش را توی سوراخ گوشش فرو کرده بود و بیامان آن را تکان میداد، بیتوجه به صدای نالههایی که توی گوشش میپیچید به سمت زیرزمین گام برداشت اما جسم مچالهشدهای گوشه دیوار توجهاش را جلب کرد.
پسربچه آرام سرش را بالا آورد و همین که نگاه خیره او را دید صورتش را بین دستان کوچکش پنهان کرد.
جان: احمق!
زیرلب زمزمه کرد و به سمت پسر رفت. از لباسهایش مشخص بود یکی از آن مرفهنشینهای بیدرد است. پس با انزجار و نفرتی که ته دلش را قلقلک میداد چند ضربه نهچندان آرام به شانهاش زد.
جان: هی! اینجا چه غلطی میکنی؟ نکنه بچههایی به سن تو هم راست میکنن؟
پسرک با آن چشمان درشت و لبهای غنچه شده واقعا معصوم بهنظر میرسید.
ییبو: مامانم گفته با غریبهها حرف نزنم.
جان: اما الان باهام حرف زدی.
ییبو: نزدم.
جان: دوباره حرف زدی.
با این حرف پسر بچه لبهایش را به هم چسباند و نگاهش را به زمین دوخت.
جان که سکوتش را دید کمی سرش را خاراند و نگاهش را در اطراف چرخاند. یعنی پسر یکی از مشتریها بود؟ آنجا چه میکرد؟ تا بهحال یک کودک را آن دوروبر ندیده بود. البته اگر بچههایی مثل خودش را به حساب نمیآورد.
در افکارش غرق بود که با پیچیده شدن چیزی دور انگشتش ناخودآگاه دستش را عقب کشید.
نگاهش روی نخ قرمز رنگی که دور انگشتش پیچیده بود چرخید. نخی که دنباله آن دور انگشتهای تپل آن پسربچه پیچیده شده بود.
جان: این دیگه چه کوفتیه؟
ییبو: نخ سرنوشت!
جان: ها؟
ییبو: داداشم گفته این رو دور انگشت هر کی بپیچم سرنوشتمون به هم گره میخوره. منم دور انگشتت پیچیدم تا بتونیم با هم دوست باشیم و من بتونم باهات حرف بزنم.
جان: ها؟
ییبو: گاگا! چرا نمیفهمی از این به بعد منم جزئی از سرنوشتتم. ما از الان به هم پیوند خوردیم این یعنی من دوستم یعنی...
نفس که کم آورد، وقفهای بین حرفهایش انداخت.
جان در آن لحظه به این فکر میکرد که بچهای به احمقی و پرحرفی پسر پیش رویش ندیده است.
ییبو: یعنی ما تا ابد با همیم مثل من و ییشینگ. ییشینگ دوستمه گاگا اون خ...
جان: هیس! سرم رفت! چهقدر حرف می...
با ضربهای که ناگهان به سرش خورد روی زمین افتاد. سرش گیج میرفت و باریکهای از خون را روی صورتش حس میکرد. در پس دیده تارش، زنی قدبلند با لباسهایی فاخر پسربچه را سرزنش میکرد. کلمات آنقدر نامفهوم بودند که چیزی از آن نمیفهمید "گفته... نگرد... تو هم مثل پدرتی... گریه نکن... نمیشم... میریم خونه... سوسکی مثل این پسر... بمیره". در پس دیدگان تارش تنها نخ قرمز رنگ پاره شده دور انگشتش توجهاش را جلب کرد، نخ سرنوشت.
***
آسمان تیره و تار بود. بوی نم باران میآمد اما خاک تشنهتر از همیشه بود. طوفان شاخههای نازک درختان را بیرحمانه در هم میشکست و درختان تنومند را به بازی میگرفت. ذرات کوچک شن و ماسه مانند تیرهایی کوچک به اینطرف و آنطرف پرتاب میشدند، انگار طبیعت خشم خود را نشان میداد حتی کارگاه مخروبه در دل جنگل هم از این خشم در امان نبود.
دانههای شن و ماسه به شیشههای شکسته میخوردند و باد از لایبهلای چسبهایی که هنوز شیشهها را مستحکم نگه داشته بودند راه خود را به داخل باز میکرد.
مردی سیاهپوش با موهایی بلند و تهریشی جذاب روی چانهاش با آرامش توی کارگاه قدم برمیداشت. خاک زیر پایش با هر قدم صدای تِرِق تِرِق میداد و اخمی کمرنگ روی پیشانیاش میکاشت، اخمی در تضاد با نیشخند روی لبش.
ناگهان در نقطهای ایستاد و پاهایش را به هم چفت کرد. لرزش شانهاش نشان از خنده آرامش بود. سرش را که بالا آورد، میشد خشم و کینه را در چشمانش خواند.
دستانش را به حالت اسلحه بالا آورد، همانطوری که در بچگی با دستهایش ادای پلیسها را درمی آورد، دقیقا روبهروی هدف و بنگ!
گلولهای از ناکجا آباد وسط پیشانی پسربچه نشست.
انگشتانش را عمود کرد و دود فرضی روی آنها را با یک فوت پراند. نگاه تهی از احساسش به آئودی مشکی رنگ خیره مانده بود.
ماشین وسط کارگاه از حرکات زن و مرد تکان میخورد. اگر دست و دهانشان بسته نبود، جان میتوانست فریاد گوشخراششان را بشنود و تلاشهای بیپایانشان را برای نجات تنها فرزندانشان ببیند. اما حیف که شانس از آن دو روبرگردانده بود.
نفسش را بیرون فرستاد و با طمانینه به سمت ماشین رفت. نگاه به خون نشسته زن و چشمان خیس از اشکی که نفرت را فریاد میزد، صدای قهقههاش را بلند کرد. او سالها منتظر این لحظه بود و اکنون عجیب از این موقعیت لذت میبرد.
گردنش را کج کرد و به تلاشهای بیثمر زن چشم دوخت. میخواست در ماشین را باز کند و گلویش را با دندانهایش پاره کند؛ اینها را از چشمان زن خوانده بود.
اما نمیتوانست! پوزخندی زد و آرام به دور ماشین چرخید. گره دور دست زن به گونهای بود که گویی هر آن امکان باز شدنش وجود دارد اما تنها او میدانست شگرد این گره همین است، توهم. زن به طمع باز کردن گره، دستانش را زخمی میکرد اما در نهایت پایانی جز مرگ در امیدواری نداشت.
این بار که پاهایش را چفت کرد روبهروی مرد ایستاده بود. نگاه مرد اما متفاوت بود. گویی او خود را لایق این مرگ میدید. البته که همینطور هم بود. آن خانواده داشت تاوان پس میداد و شیائو جان آنقدر مهربان بود که کودک بیگناه را با یک تیر وسط پیشانیاش راهی آن دنیا کند.
لبخندی به روی مرد پاشید و بار دیگر به راه افتاد. باز هم در همان نقطهای که فرزند را کشته بود ایستاد.
دستش را دوباره به همان حالت بالا آورد و زمزمه آرامش در هیاهوی اطرافش گم شد.
جان: من دستم رو به خون کسی آلوده نمیکنم.
بنگ! بنگ! بنگ! بنگ! چهار تیر در بدن زن نشست و خون روی شیشه شتک زد. نالههای آرام مرد را برای همسرش میشنید اما هنوز برای سوگواری کردن زود بود. میدانست زن هنوز نفس میکشد و او همین را میخواست، زجر کشیدنشان با تمام وجود.
گالن بنزین کنار دستش را توی دست گرفت و پوزخندی شیطانی روی لبهایش نشست. کمی آتشبازی در این شب طوفانی بد نبود. مخصوصا اگر اتفاقی یکی از پنجرهها میشکست و باد آتش را شعلهورتر میکرد.
نیشخندی توی ذهنش زد. دیری نپایید تا صدای شرشرمانند ریختن بنزین روی ماشین، توجه مرد را جلب کند. جان میتوانست چشمان گشادشده از ترس مرد را ببیند. روح سرکشش برای بریدن گلوی مرد التماس میکرد اما ذهنش مرگی آرام و تدریجی را خواستار بود؛ همانطور که آنها خواهر هشت سالهاش را کشته بودند، خون در برابر خون.
***
فریادی زد و موبایل را به دیوار کوبید. نمیتوانست باور کند ثمره دو سال تلاشش اینگونه به باد برود. نفسهای تند و بلندش، صورت سرخ از عصبانیتش و رگ بیرونزده گردنش آشفتگیاش را نشان میداد.
تلفن اتاقش را برداشت و شمارهای گرفت.
سعی کرد با چند نفس عمیق خودش را آرام کند. نباید اجازه میداد خشم بر عقلش چیره شود. از پس این مشکل هم برمیآمد.
ییبو: آقای لین میخوام سهامم توی شرکت رو بفروشم هر چه سریعتر!... چی؟! یعنی چی؟!... داری باهام شوخی میکنی دیگه؟... برید به درک!
جملات آخرش را فریاد زد و کینهتوزانه به تماسی که قطع شده بود چشم دوخت.
آن وانگ جکسون عوضی چه فکری کرده بود؟ ییبو مطمئن بود پدرش هیچ شرطی برای وارثانش نگذاشته بود. احتمالا این هم یکی از نقشههای مادر و برادرش بود.
ییشینگ: صدات کل شرکت رو برداشته!
ییبو: شرکت؟!
پوزخند تلخی زد و پایش را محکم به زمین کوبید. شرکت! یک واحد تجاری نه چندان بزرگ با سه اتاق و لابی هم مگر شرکت میشد؟ چنان ناامیدی به قلبش چنگ زده بود که حتی دلش نمیخواست به پیشرفت دو سالهاش فکر کند. آدمی در ناامیدی تنها به شکستها و بدبختیهایش میاندیشد و ییبو از این قاعده مستثنی نبود.
ییبو: انگار واقعا متوجه نیستی چه اتفاقی افتاده! سرمایهمون به باد رفته. چهطور تونستم همچین کاری کنم؟
کلمات آخر را با بغض به زبان آورد و چنگی به موهایش زد. صدای قدمهای دوستش را میشنید که به او نزدیک میشد اما توجهی نشان نمیداد. لعنتی زحمت دو سالهاش داشت به باد میرفت.
ییشینگ: تقصیر تو نبود!
ییبو: تقصیر منه! نباید بهشون اعتماد میکردم.
ییشینگ: تو از کجا میدونستی اون عفریته داره بهت دروغ میگه؟!
داشت از نامزدش صحبت میکرد. البته اگر بگوییم نامزد سابق بهتر است. دختری که به عنوان مشاور حقوقی در شرکتش مشغول به کار شد و حالا چنین زیانی به بار آورده بود.
ییبو: من رئیس این شرکتم!
ییشینگ: تو عاشق اون دختر بودی.
ییبو: این اشتباه من رو توجیه نمیکنه.
ییشینگ: میشه خفه شی و بذاری بهت دلداری بدم؟
صدای آرام خنده هر دو در اتاق پیچید. روز یا شب، خوب یا بد، گریه یا خنده، بارانی یا آفتابی فرقی نداشت، آن دو در هر شرایطی کنار هم بودند.
ییبو: حالا چیکار کنیم؟
ییشینگ: نهایتا از یه نزولخور پول قرض میگیریم.
هر دو به حرف مضحکانهاش خندیدند. باید به دنبال راهی برای خلاصی از این اوضاع میگشتند.
سلام.
امیدوارم فیک ثِرِد آو فِیت (نخ سرنوشت) رو دوست داشته باشید و با نظراتتون من رو همراهی کنید💋🦋