Part 1
Your lifeصدای بارون تو کل عمارت میپیچید؛ عمارتی که رخت سیاه به تن کرده بود برای عزیز تازه از دست رفته.
رنگ غم گرفته بود چهره اهالی عمارت؛ صدای گریه مرد و زنهایی که سالها کنار بانوی عمارت زندگی کرده بودن به گوش دخترک چمباتمه زدهی گوشهی اتاق هم میرسید.
دخترکی که لباس مشکی به اجبار روی تنش نشسته بود و از ترس تاریکی راه رو های عمارت و شنیدن فریادهای پر از عذاب پدرش گوشه اتاق زانوی غم بغل گرفته بود.
میترسید از صدای بارونی که به شیشهها میخورد و رعد و برقی که بغضش و بیشتر میکرد.
برای دخترک شش سالهای که یک شب تا صبح زندگیش و بهم ریخته بود همه چیز ترسناک بود.
حتی برای تک تک آدمهای عمارت هم ترسناک بود، دیدن گریههای اربابی که از روی عشق میبارید و قلب هر کسی رو به درد میاورد.
اونا عاشقی اون ارباب و دیده بودن، اربابی که محبت خرج همسرش میکرد و دیده بودن؛ ثمره عشق اونا رو بزرگ کرده بودن و حالا شاهد مرگ اون عشق و پژمرده شدن اون ثمره بودن.
×××
+ مااااامااااان...
_ چیههه!!!
+ جوراب من کجاست؟!
_ من از کجا بدونم...
+ مامان داره دیرم میشه!!
_ تا تو باشی یاد بگیری اتاقت و مرتب کنی!
+ مااامااان...
برای بار چند هزارم به ساعت قدیمیش خیره شد و با دیدن عقربه دقیقه شمار که به عدد دوازده نزدیک میشد و مثل خار تو چشمش فرو میرفت فوشی از بین دندوناش داد.
اگه چند لحظه دیگه روی نیمکت ایستگاه میموند لرزش عصبی پاش سنگ ریزش و خورد میکرد.
+ امروز از همین الان بازیش و باهام شروع کرده!
بالاخره اتوبوس رسید و اگه همه چیز خوب اتفاق میوفتاد فقط با پنج دقیقه تأخیر میرسید!
همین شد و تاخیرش دقیقاً شش دقیقه سی و سه ثانیه بود. البته اگر زنگ زدن و باز شدن در و رسیدن به ورودی مجلل عمارت و فاکتور بگیره!
با آرامش از پله عای مرمری سفید عمارت بالا رفت.
در بزرگ چوبی توسط خدمتکار خانومی با لباس سفید و مشکی باز شده و با لبخند ازش استقبال میکرد.
_ دنبال من بیاین...
+ متأسفم بخاطر تأخیر!
_ ایرادی نداره، ارباب هنوز برنگشتن خونه.
+ خداروشکر چون اصلاً نمیخواستم بد قول بشم!
_ میتونید اینجا منتظر بمونید؛ قهوه یا چای؟!
+ ممنون، میتونم یه لیوان آب داشته باشم؟
_ حتماً...
خدمتکار و تا بیرون رفتن کاملش از اتاق با چشماش همراهی کرد و بالاخره تونست نفس راحتی بکشه.
خیالش که راحت شد نگاهی به اتاقی که داخلش بود انداخت!
کتابخونه تقریبا بزرگی با میز و صندلی کار و یه دست کامل مبلمان سلطنتی به رنگ سبز تیره!
میشد از ورودی اصلی تا سالن کوچیک و راه رویی که به اتاق منتهی میشد و با همین تم تصور کرد.
دیزاین سلطنتی تو قرن بیست و یکم طرفدار کمی داشت ولی از قدمت عمارت و وسایل داخلش میشد به این فکر کرد همه چیز اینجا عتیقست!
روی مبل نشست و همون لحظه در اتاق توسط خدمتکار قبلی باز شد و همراه لیوان آب وارد اتاق شد.
_ ارباب رسیدن.
لیوان و روی میز گذاشت و قبل از اینکه از اتاق خارج بشن فرد جدید وارد اتاق شد!
مردی قد بلند با موهای مجعدی که روی صورتش ریخته شده بود و کت و شلوار سر تا پا مشکی وارد اتاق شد ولی با متوجه شدن حضور خدمتکار و مهمانش به پرستیژ اربابی خودش برگشت و از بین موهای روی چشماش به چشمای خیره دخترک نگاه کرد.
_ خوش اومدین، افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
+ خوشبختم از آشناییتون، یون یورا هستم پرستار کودک...
_ بفرمایید!
با اشاره کوتاه به مبل یورا رو به نشستن دعوت کرد، کتش و در آورد و همونطور که به دست خدمتکار میداد پشت میزش جا گرفت و بی معطلی جعبه چوبی سیگارش و باز کرد اون کاغذ لوله شده هشت سانتی رو بین لباش آتیش زد.
_ میتونم رزومتون و ببینم...
پوشهای که دیشب تا دیروقت بیدار مونده بود تا تکمیلش کنه رو از کیفش خارج کرد و روی میز گذاشت.
سیگارش و بین لبش نگهداشت و برگههای داخل پوشه رو یکی یکی ورق زد.
با دقت و اخمی که بین ابروهاش افتاده بود خط به خط کاغذهای پرینتی رو خوند و بعد از چند دقیقه سکوت سنگین داخل اتاق سیگارش و توی ظرف طلایی رنگ روی میزش خاموش کرد.
_ من مشکلی توی رزومه نمیبینم، غیر از اینکه چرا از شغل قبلیتون استعفا دادین؟!
+ مربی مهدکودک و سر و کله زدن با دهتا بچه که هرکدوم یه رفتاری دارن خیلی سختتر از پرستاری یه بچست؛ همینطور مسئله پول...
_ متشکر که واقعیت و گفتید!
+ نمیخوام کارم و با دروغ پنهانکاری شروع کنم آقای کیم...
_ میتونید از همین امروز یا...
حرفش بین صدای باز شدن در نصفه موند و نگاه هردو نفر به در خیره شد؛ از بین در نیمه باز دختر کوچولویی با لباس خواب سفید و موهای مشکی موجدار که بهم ریخته بود سرش و داخل آورد و چشمایی که خیس و لرزون بود و بی توجه به دخترک به پدرش دوخت!
اما مرد بی هیچ تغییری همون نگاه سرد و حواله دختر کوچولو کرد و سرش و پایین انداخت، سیگار جدیدش و بین لباش گذاشت و همون لحظه صدای خدمتکاری که دخترک و به اسم هانا صدا میکرد شنیده شد.
گرفتن دست دختر کوچولو و بیرون بردنش از اتاق بدون خواست قلبیش توی چند ثانیه اتفاق افتاد.
ولی همون چند لحظه تو ذهن یورا ثبت شد و شک و دودلی چند روزش و از بین برد، انگیزه عجیبی برای بودن توی عمارت پیدا کرده بود و انگار داشت گذشته دور خودش و میدید!
_ خانوم یون...
با صدای بم مرد مقابل از افکارش به بیرون پرت شد!
+ بله!!
_ انگار متوجه سوالم نشدین!
+ متأسفم...
_ پرسیدم از امروز کارتون و شروع میکنید یا فر...
+ امروز!
چند لحظه از جواب سریع دخترک سکوت کرد و پُک محکمی به سومین سیگارش زد و گفت« خوبه؛ چندتا نکته رو باید رعایت کنید! نمیتونید تنهایی با هانا از خونه بیرون برید و حتما باید همراه راننده باشید. صبح دیر نرسید چون هانا قبل از ساعت ده صبح از خواب بیدار میشه و میخوام شما از قبل اینجا باشید! و همینطور تا قبل از ساعت ده شب باید کنار هانا باشید مگر در مواقع حساس که نیاز به شبکاری باشه.
سیگار جدیدش و روشن کرد و با اولین پُک چشمای بیاحساسش و به نگاه یورا دوخت! ترس، اضطراب یا هیجان بود که با نگاه مرد رو به روش به قلبش تپش میداد و نمیدونست ولی باعث میشد بخواد ساعتها بهشون خیره بشه!
_ و نکته مهم، هیچ از آدمایی که تو زندگیم سرک میکشن خوشم نمیاد پس لطفاً اگر میخوایید این و کار و طولانی مدت داشته باشید متوجه این موضوع باشید!
+ نگران نباشید، هرچیزی که برای هانا مهمه برای منم هست. مسائل دیگه به من مربوط نمیشن!
_ خوبه... آخر امروز برای امضای قرارداد میبینمتون.
+ حتماً.
بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت، از راه روی طولانی گذشت و به سالن اولیه رسید.
با دیدن خدمتکاری که از اول دیده بود لبخند زد و جلو رفت.
+ سلام، من یون یورا هستم پرستار جدید هانا...
زن میانسال اینبار صمیمانهتر برخورد کرد و در برابر لبخند زد و گفت« خوشحالم که تو پرستار هانایی، من جون یومونگ هستم سر پرست خدمتکارها.
+ خوشبختم از آشنایی باهاتون، هانا کجاست؟!
_ همراه یکی از خدمه رفت اتاقش، از این راه رو که بری به سالن اصلی میرسی و از راه پله برو طبقه بالا و آخرین در سمت راست اتاق هاناست.
+ ممنون...
طبق گفته سر خدمتکار به سالن اصلی که بزرگتر از سالن قبلی بود رسید.
در ورودی بزرگ با راه پله های مرمری که بیشتر عرض خونه رو به خودش اختصاص داده بود اول از همه نظرش و جلب کرد.
همونطور که انتظار داشت این قسمت عمارت هم با همون تم قدیمی تزئین شده بود و حس قصرهای اروپایی رو بهش میداد.
تابلوهای بزرگ نقاشی که دور تا دور خونه به چشم میخورد با مبلهای چوبی منبتکاری شده که کمتر کسی هنوز ازشون استفاده میکرد اون و یاد موزههای باستانی مینداخت!
نگاهش و از اطراف گرفت و آروم آروم از پلهها بالا رفت. فرش قرمزی که از جلوی ورودی شروع میشد و به راه روی طبقه بالا میرسید جلوی صدای پاشنهی کفشش و میگرفت!
هیچکس طبقه بالا نبود و اون با خیال راحت تری به اطراف نگاه میکرد.
البته چیز جدیدی غیر از اتاق و چندتا وسیله عتیقه به چشم نمیخورد برای همین زودتر به پشت در اتاق مورد نظرش رسید.
تا صدای گریههای ریز دخترونه و غر زدنهای ناواضح زنی رو شنید بیشتر به در نزدیک شد!
_ چرا گریه میکنی مگه نمیدونی ارباب دوست نداره صدات و بشنوه!!
_ من...
_ گریه نکن!!!
صدای عصبانی و جیغ مانند دختر از توی اتاق یورا رو متعجب کرد، دیدن همچین رفتاری با دختر بچه کوچیکی که قطعاً از طرف خانواده محبتی دریافت نکرده بود عصبانیش میکرد!
اخماش و بهم گره زد و در اتاق و با خشونت باز کرد.
منتظر اتاقی پر از عروسک و وسایل صورتی یه دختر بچه بود ولی تم ساده اتاق و غیر از چندتا عروسک خرس قهوهای چیز دیگهای دیده نمیشد!
نه خبری از خونه بندانگشتیها بود نه باربی های صورتی پوش و خرگوشهای سفید کریسمس!
نگاهش به دخترک خدمتکار خیره بود و اون متعجب به آدم غریبهای که میدید نگاه میکرد!
_ شما کی هستی؟!
+ پرستار هانا...
_ میتونید تو سالن منتظر بمونید من هانا رو میارم پیشتون!
با دیدن همون ظاهر چند دقیقه پیش دخترک که نشون میداد تازه از خواب بیدار شده و از لحظه بیدار شدنش داشته گریه میکرده تا همین الان بیشتر اخماش و بهم گره زد.
دستش و روی سینه قفل کرد و چند قدمی بیشتر وارد اون اتاق بزرگ شد!
+ از الان به بعد پرستار هانا منم.
_ هانا از غریبهها خوشش نمیاد!
+ ولی انگار از آدمای آشنا هم زیاد خوشش نمیاد مخصوصاً با صدای گریهای که کل سالن و برداشته بود!
بیشتر به دخترک نزدیک شد و ادامه داد« در ضمن فکر نکنم دلت بخواد حرفات به گوش پدر هانا برسه!
دخترک پوزخندی زد و همونطور که سعی میکرد حرص پشت کلماتش و پنهون کنه گفت« دوست دارم ببینم تا کی میتونی اینجا بمونی خانوم تازه وارد!
تنهای به شونه یورا زد و از اتاق بیرون رفت! نفس عمیق کشید و سعی کرد عصبانیتش و جلوی دختر کوچولوی ترسیده نشون نده تا بیشتر از این به گریه نندازتش!
در سکوت روی تخت نشست و زیر چشمی به سر پایین افتاده هانا و هق هق های ریزش خیره شده بود.
+ آمم...هانا شی!!
بلند شدن ناگهانی صدای گریه دخترک و دستای کوچیکش که دور کمر یورا پیچید جملش و قطع کرد!
گریههای دخترک شیش ساله برای یورایی که حتی یک قطره اشک بچهها بغضش و میشکوند دلیل خوبی برای گریه بود.
پا به پای هانا کوچولو که تو بغلش جمع شده بود نزدیک یک ساعت گریه کرد و در آخر با نفسهای منظم به خواب رفت.
پتو رو روش مرتب کرد و با تولید کردن کمترین صدا از اتاق بیرون رفت.
برنامش برای اولین دیدار این نبود و یکم همه چیز بهم ریخته بود.