Part 1

Part 1

b

کارخونه نویسندگی بیتل چان

قسمت 1

.

نئو تو راه برگشتن از مدرسه بود که یه یه شخص عجیب جلوی راهش سبز شد.

"سلااام چطوری بچه؟ دلت میخواد یه شغل داشته باشی؟؟"

بعد یه برگه‌ی مچاله شده از توی جیبش در اورد و داد دست نئو.

چشماش با عینک بزرگ و گردی پوچونده شده بود. لباس های آبی با طرح دونه های برف تنش بود و موهای بلند سیاهش رو بافته بود. یه کلاه آبی هم یکم بالاتر از سرش توی هوا شناور بود.

"بیا به این آدرس تا باهات مصاحبه کنیم. خداحافظ!!"

بعد هم رفت.

از اونجایی ک همه ی اینا توی چند ثانیه اتفاق افتاده بود، نئو یکم سر جاش ایستاد و دور شدن مرد رو تماشا کرد تا درست و حسابی بفهمه اون ادم عجیب کی بود و فازش چی بوده. به برگه نگاه کرد و حسابی جا خورد. بالای برگه با یه فونت بزرگ نوشته شده بود: (کارخونه ی نویسندگی بیتل!)

پایینش هم با فونت های رنگی رنگی توضیحات آدرس و شرایط استخدام قرار داشت.

(نبش خیابون هشتم روبروی مغازه شیرینی فروشی آقای میساکی.

شرایط: از نویسندگی خوشتون بیاد. تنبل نباشید و نسبتا بیکار باشید.

برای مصاحبه ساعت 6 توی ساختمون باشید. منتظرتونیم! )

تعجب نئو بخاطر این بود که تازه همین امروز تصميم گرفته بود نویسندگی رو بیشتر از قبل جدی بگیره و شروع به کار روی داستان های نصفه نیمه اش کنه.

و این موضوع رو به هیچکس نگفته بود و تقریبا هیچکس از دوستا و خانوادش خبر نداشتن که قصد داره داستان بنویسه. پس سرش رو چرخوند تا ببینه اون مرد کجا رفت اما نتونست یادش بیاره از کدوم راه برگشت.

بیخیالش شد و برگه رو گذاست توی کیف مدرسش.

یکی از ویژگی های نئو این بود که خیلی راحت میتونست همه چیز رو باور کنه، پس زیاد فکرش رو درگیر سوالایی مثل:

_چرا منو انتخاب کرد؟

_از کجا میدونست من مینویسم؟

_کلاهش رو چی وایستاده بود؟ و...

نکرد و به راهش ادامه داد.

رسید به خونه و بدون توجه به پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه اش رفت توی اتاقش رو در رو بست.

برگه رو در اورد و دوباره نگاهش کرد.

نفس عمیقی کشید و دفتر نوشته هاش رو گذاشت جلوش و روی تخت نشست.

شروع کرد به ورق زدن و از اول داستانش رو خوند. متوجه شد خیلی چیزهاش نیاز به تغییر داره.

یکم ذوق زده شد و به برگه ی تبلیغاتی نگاه کرد.

با خودش گفت: "خب، یه امتحانی میکنم."

کاغذ رو گذاشت لای دفترش و ساعتش رو برای 17:15 تنظیم کرد و خوابید.

***

سر ساعت 6 رسید به در یه ساختمون بزرگ با دیوار های سفید و بلند که بالاش یه آرم طلایی پنجه گربه و یه خودنویس بود. با استرس دستش رو داخل کیفش برد و جلد دفتر داستان هاش رو لمس کرد. یه نفس عمیق کشید و رفت داخل. فضا از چیزی که فکر میکرد تاریک تر بود و تقریبا هیچ لامپ روشنی دیده نمیشد. یه گلخونه ی کوچیک با ارتفاع زیاد و سقف باز تهِ ساختمون بود که گل های داخلش پژمرده شده بودن. تنها منبع نور از همونجا بود. هیچکس نبود و هیچ صدایی شنیده نمیشد.

نئو شک نداشت سرکار گذاشتنش.

حتما چند تا از بچه های کلاسشون دفترش رو از توی کیفش برداشتن و خوندن و الان داشتن از یه گوشه به ریشش میخندیدن.

آخه کی یه بچه دبیرستانی رو برای نویسندگی استخدام میکنه؟

یهو در یه اتاق باز شد و باعث شد نئو بپره هوا. در باز موند ولی کسی خارج نشد. نئو یکم نردیک در شد و یهو دید یه گربه ی سفید با پاپیون بزرگ صورتی دور گردنش اومد بیرون. گربه یه نگاهی به نئو کرد و سرجاش ایستاد. نئو لبخند زد و سعی کرد یچیزی بگه.

"سلام کوچولو... صاحبت کجاست؟"

گربه بازم تکونی نخورد. انگار سر جاش خشک شده بود. نئو اب دهنش رو قورت داد. رفت جلوتر و دستاش رو دراز کرد تا گربه رو بغل کنه. ولی گربه هه یهو برگشت و رفت تو اتاق. اتاق یه راهروی باریک بود که به چند تا در دیگه ختم میشد. گربه هه توی یکی از اون در ها پیچید. نئو دنبالش رفت و دید یه میز بزرگ و دراز داخل اتاقه و چند تا صندلی روبروش چیده شده.

چهار نفر پشتش نشسته بودن.

از چپ به راست نگاهشون کرد و متوجه شد هی قیافه هاشون به ترتیب عجیب غریب تر میشه!

نفر اول همون مردی بود که موهاش رو بافته بود و لباس آبی تنش بود.

نفر دوم یه پسر با لبخند مسخره و موهای زرد تا روی شونه هاش بود و داشت هرهر میخندید. یه نیشرت سفید تنش بود که روش عکس یه کایت بود.

نفر سوم یه دختر زامبی طور خسته و بی‌حال بود که پوستش سبز بود و روش جای بخیه داشت. روی گونه‌ی راستش یه لکه ی سبز تر دیده میشد. یه هودی خاکستری و گشاد تنش بود و با بدگمانی به نئو زل زده بود.

نفر چهارم اصلا ادم نبود🗿

یه موجود کوچولو و سفید و نرم بود که بجای مو روی سرش یه شاخه گل صورتی تکون میخورد. چشماش سیاه و ریز بود و برای اینکه مثل بقیه قدش به میز برسه، روی صندلیش چند تا تشکچه گذاشته بود.

نئو توی سکوت نگاهشون کرد. هیچکس حرفی نمیزد. نئو گلوش رو صاف کرد و گفت:

"عام... ببخشید مزاحم شدم... الان برمیگردم و_"

همون مرد مو مشکی از روی صندلیش پرید بالا.

"نهههه! بیا بشین توضیح میدم! 😩"

نئو برگشت که فرار کنه : "نهه بخدا توضیح نمیخوام! بزارین برم گوه خوردم! 😱😭😭"

اون پسر مو زرده اومد در رو بست و نئو رو نشوند رو صندلی. "نترس کاریت نداریم! قراره ازت مصاحبه کنیم فقط😘"

نئو از ترس جونش دیگه حرفی نزد و نشست.

مرد مو مشکی یه آه کشید و دوباره نشست رو صندلی.

"آه... همه وقتی پاشونو میزارن تو اتاق برمیگردن و فرار میکنن... ما اینقد ترسناکیم؟ 😔☹️"

دختر زامبیه دستشو رو میز گذاشت و سرشو بهش تکیه داد. "بزارین این بنده خدا هم بره... فک کنم یکم دیگه ادامه بدیم از ترس سنکوپ کنه"

گربه هه پرید و روی پاهای نئو نشست و شروع کرد به خرخر کردن.

نئو با ترس گفت:" اینجا چه خبره؟؟ میخواین منو چیکار کنین؟ 😭"

مرد مو مشکیه گفت: "مگه نیومدی اینجا استخدام بشی؟😭 میخوایم ازت مصاحبه کنیم... "

نئو با انگشتای لرزونش به نقر چهارمی اشاره کرد:" اون... اون چه موجودیه؟!"

همه بهش نگاه کردن. یهو موجود سفیده شروع کرد به حرف زدن:

"از آشنایی باهات خوشحالم🙂 من بی ام! من صاحب این کارخونه ام🤓 و این ادمایی که اینجا میبینی دوستای منن! ما اینجا داستان هامونو می‌نویسیم و به همدیگه ایده میدیم!😀"

بعد به دختر زامبیه اشاره کرد و ادامه داد:

"ایشون زام بیه. زامبی نه، «زام بی» . 🙂✨ اون اقای خوش خنده با لبخند مهربونش بیتِله! اونی هم که داره پا به پای تو آبغوره میگیره آلِن سانه😃 آه! اون گربه ای هم که نشسته رو پاهات میا سانه! به نظر میاد ازت خوشش اومده☺️"

همه به نئو نگاه کردن.

آلن گفت: "حالا نوبت توعه خودتو معرفی کنی😆✨"

نئو: من نئو ام.. فکر میکردم باید منو بشناسین🙄

آلن: چرا همچین فکری کردی؟ 🤔

نئو: شاید چون یهو از ناکجا آباد پیدات شد و برگه استخدامی اینجارو دادی دستم؟ 😐

آلن: آوو... خب من ازینا به خیلی ها دادم و خب یونو، شانسی چند نفرشون جدی گرفتنش😆...بیشتریا فکر کردن شوخیه🗿

نئو: ویت.. ینی تو نمیدونستی من داستان مینوشتم؟

آلن: عههه خب چه بهتر😍 از نظر من استخدامی! نظر شما ها چیه؟

آلن به بقیه نگاه کرد.

بیتل: به نظر من کیوته!

زام بی: من تابع جمعم🚶

بی: منم موافقم😃 خوش اومدی به شرکت مااا

نئو: صبر کنین من هنوز نمیدونم اینجا چه جهنم دره ایه!

بی: اوه! خب مثل اینکه میا سان باید برات یه تور شرکت گردی بزاره🙂✨

میا سان: میو😸

نئو: میا سان نمیتونه حرف بزنه؟

بی: منظورت چیه😐 میا یه گربه ست. چه انتظاری ازش داری؟ :/

نئو: ودف.. خب از اونجایی که تو یه موجود ناشناخته ای و یه زامبی بغل دستت نشسته با خودم گفتم این گربه هه هم حتما میتونه حرف بزنه🗿🗿🗿

زام بی: اوکی بیاین بیخالِ میا سان بشیم و هرکی بره سر کار خودش؟🚶

بیتل: موافقم! من باید برم قرار دارممم

آلن: منم باید برم سر جلسه‌ی تبادل نظر با میهیرو سان😆✨

همه: 🗿

آلن: چیه خب خواستم یکم پز بدم😔😒

نئو: وات د هل ایز دت....


Report Page