Part 1Chanceمجید مثل همیشه کت شلوار رسمی و همیشگیش و پوشید و به سمت شرکت راه افتاد سنگینی نگاه مردم رو روی خودش احساس میکرد دیگ براش عادی شده بود و طبیعی بود که انقد بهش نگاه کنن و جذبش بشن چون واقعا فوق العاده بی نقص بود!بی توجه به نگاه مردم به راهش ادامه داد و وارد شرکت شد بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که کارکنان و اون جا بهش کردن وارد اتاقش شد کمی کرواتشو شل کرد و روی صندلی نشست و مشغول کارش شد که کمی بعد صدای در زدن اومد_بیا داخلسلام آقای واشقانی ببخشید مزاحم کارتون شدم_خب؟عذر خواهی میکنم ما امشب مراسم داریم به مناسبت قبول شدن داداشم توی دانشگاه خیلی خوشحال میشم شما هم تشریف بیارید بهتون بد نمیگذره _فک نمیکنم بتونم بیام سرم شلوغه میبینی که بله متوجهم ولی خیلی دوس داشتم شما هم حضور داشته باشید داداشم ارادت خاصی به شما داره و دوست داشت شما رو از نزديک ببینه..._خیلی خب ببینم چیکار میتونم بکنم اگه تایمم اوکی شد میامخیلی ممنون لطف میکنید اینم کارت دعوت پسر سمت میز مجید رفت و کارت دعوت و روی میزش گذاشت و بعد از اتاق خارج شد مجید نگاهی به کارت دعوت کرد مراسم برای امشب بود ساعت ۹ و نیم شب خب خودش و که نمیتونست گول بزنه واقعا دلش برای تفریح کردن تنگ شده بود انقد این مدت خودش و مشغول کار کرده بود که زندگی کردن عادی رو یادش رفته بود شایدم این تنها راه فرار بود براش تا بتونه فکر های چرت و پرت نکنه! به هر حال کارت دعوت و توی جیبش گذاشت و سعی کرد کاراش و تا ۹ جمع کنه تا بتونه به مراسم برسه_____________________________________ ساعت ۸ و نیم شده بود و تقریبا تونسته بود کارارو جمع بندی کنه و بزاره کناراز پشت میز بلند شد و کت شو از روی صندلی برداشت و دستاشو به پشت کشید تا کمی خستگیش در بره و بعد بلند شد و از اتاق بیرون اومد داشت سمت در خروجی میرفت که منشی صداش کرد_ببخشید آقای واشقانی بله؟_امشب زود تشریف میبریدباید از شما اجازه بگیرم؟_نه نه منظورم اینه که خب...خدافظمجید از شرکت خارج شد و سوار ماشینش شد و به سمت خونهحرکت کرد وارد خونه شد و شیک ترین کت و شلوارش و پوشید و چند پیس به خودش ادکلن زد و بعد از محکم کردن کراواتش از خونه خارج شد کارت دعوت و از توی جیبش در آورد و نگاهی به ادرس کرد و بعد به سمت اون جا حرکت کرد هنوزم دو دل بود بره یا نره ولی خب دیگ راه افتاده بود پس بهتر بود که بره شایدم این براش بهتر بود که یکم از کار فاصله بگیره و برای چند ساعتم شده زندگی کنه بالاخره به مقصد رسید از ماشین پیاده شدخونه که نبود بیشتر شبیه قصر بود خیلی تجملاتی بود همه چیز طلایی بود حتی آیفون در مجید ماشین و یه گوشه پارک کرد و سمت در رفت قبل از این که زنگ و بزنه در باز شد و پسری با موهای لختی که به یه سمت صورتش حالت داده شده بود با یه استایل تمام مشکی و چهره ای که لبخند داشت بهش برخورد کرد برای چند ثانیه مجید انگار متوقف شد و تمام هوش و حواسش جذب اون پسر شد پسر لبخندش خشک شد و سریع از مجید فاصله گرفت و عذر خواهی کرد و گفت:ببخشید فک نمیکردم کسی پشت در باشه..._مشکلی نیست مجید اینو گفت و از کنار اون پسر بی تفاوت رد شد البته میشه گفت که خودش و بی تفاوت نشون میداد!وارد خونه شد تم مراسم مشکی سفید بود و دکور هم بر همین اساس چیده شده بود مجید سمت یکی از میز ها رفت و نشست[توی حیاط]خواست سیگاری روشن کنه که یه نفر روی شونش زد _خیلی خوش اومدید آقای واشقانی واقعا فکر نمیکردم بیاین خیلی خوشحالم کردیدخواهش میکنم گفتم یکم تفریح بکنم بد نیست_خیلی خوش اومدید ولی چرا این جا نشستید پس کجا بشینم_شما قسمت vip مهمان ما هستید خواهش میکنم همراه من تشریف بیاریدمجید از روی صندلی بلند شد و دنبال پسر راه افتاد و وارد سالن اصلی شدن انگار تم این قسمت کاملا با تم بیرون متفاوت بود همه چی خیلی تجملاتی و طلایی بود چند نفری اون جا نشسته بودن _بچه ها ایشون آقای واشقانی هستن مدیر عامل شرکتی که من کار میکنم خیلی آدم مهمی هستن برام حواستون باشهمهمونا به مجید سلام گرمی کردن و مجید یه گوشه نشست و نگاهی به اطراف کرد همین طوری که مشغول نگاه کردن بود صدای آشنایی ب گوشش خورد_خب خب جمعتون جمعه دیگ فقط نوبیانتونو کم داشتیناااامجید چشماش چرخید همون پسری بود که دم در باهاش برخورد کرده بود همه بلند شدن و امیر علی و توی آغوششون کشیدن و کلی باهاش گرم گرفتن امیر علی همین طوری که در حال سلام و احوالپرسی بود چشمش به مجید افتاد و لبخندش برای بار دوم خشک شدسمت مجید رفت و گفت:چرا تنها نشستی؟_چون کسی رو نمیشناسم دوس داری آشنا بشیم و لبخندی به مجید زد و دستشو جلو برد _علاقه ای ندارمامیر علی برای بار سوم لبخندش خشک شد و گفت:خیلی خب چرا میزنی حالا و چشماشو بالا داد و سمت بقیه بچه ها رفت و نشست مجید سیگارشو روشن کرد و خواست یه پُک ازش بگیره که امیر علی سیگار و از دستش کشید _چیکار میکنیاین جا سیگار نکش سر درد میگیرم برو تو بالکن_این دیگ مشکل من نیست مشکل توهیعنی چی ک مشکل منه خب بلند شو برو اون جا بکش برای تو چه فرقی داره این جا یا اون جا در هر صورت که قراره تنها باشی!_به تو هیچ ربطی نداره بچه کوچولو من دلم میخواد این جا میکشمخودت بچه کوچولویی مرتیکه غُد کم کم داشت دعواشون بالا میگرفت که ارشیا[همون کسی که مجید و دعوت کرد ]وارد اتاق شد و دست امیر علی و کشید و گفت:چته امیر علی صدات کل ویلا رو برداشته _از این آقای حق به جانب بپرس بهش میگم سرم درد میگیره برو تو بالکن اون سیگار کوفتیتو بکش مگه میفهمه مجید از روی مبل بلند شد و گفت:ببین بچه جون ی بار دیگ تو فقط ب من امر و نهی کن ببین چیکارت میکنم_مثلا چه غلطی قراره بکنی؟ارشیا امیر علی و کشید و گفت:بسه امیر علی و خیلی جدی به امیر علی چشم دوخت امیر علی دیگ ساکت شد و حرفی نزد و ارشیا دستشو کشید و از اتاق بیرون بردشهمه مشغول پچ پچ کردن بودن مجید توی دلش کلی ب اون بچه پرو فوش داد و بعد سیگارشو روشن کرد تا کمی آروم بشه امیر علی دست ارشیا رو پس زد و گفت:هی ولم کن دستم و شکوندی چته تو ها مگ اون کیه ک بخاطر اون ب من میگی ساکت شم ارشیا دست امیر علی و دوباره کشید و اهمیتی به حرفش نداد _ولم کن میگم داری کجا میبری من و هی ارشیا در اتاق و باز کرد و امیر علی و انداخت توی اتاق و گفت:تو فقط پاتو بزار بیرون ببین چیکارت میکنم!همین جا وایمیستی تا بَرسام بیاد تکلیف تو مشخص کنه _هی این موضوع ب برسام چه ربطی داره آخه چرا پای اون و وسط میکشیارشیا داد بلندی سر امیر علی زد و گفت:ببند دهنتو امیر علی!امیر علی چشم هاش گرد شد و واقعا ترسید تا ب حال انقد ارشیا رو عصبانی ندیده بود مگه اون مرد کی بود که انقد باید بخاطر یه بحث ساده باهاش جواب پس میداد!