Einar - Part 1
RaHaهمهی ما توی زندگیمون درحال جنگیدن هستیم. جنگیدن برای بهدست آوردن یا محافظت کردن از هرچیزی که بهمون آرامش بده. برای پول درآوردن، برای فراموش کردن، برای زندگی کردن، برای دوست داشتن و دوست داشته شدن. حقیقت دردناکی که این وسط قلبهامون رو به بازی میگیره اینه که همه توی این جنگ تنهاییم. ما آدمهای تنهایی هستیم که برای کوچکترین جزئیات زندگیمون نیاز به مبارزه داریم. "تنهایی جنگیدن" توی زبان اسکاندیناوی یه کلمهی زیبای قدیمی داره. "𝙴𝚒𝚗𝚊𝚛"... آدمهایی مثل من، مثل تو، مثل ما!
***
با کلافگی پخش ویدیوی کمکیفیت دوربین مداربستهش رو قطع کرد و گوشیش رو بعد از قفل کردن، روی میز مقابلش انداخت. این دفعهی سوم بود و هائو به هیچکس بیشتر از سهبار فرصت اشتباه کردن نمیداد. حالا اون آدمی که توی ویدیو داشت سعی میکرد در اتاقی که براش ممنوع شده بود رو باز کنه، تمام فرصتهاش رو سوزونده بود. نمیفهمید چرا آدما چیزایی که به وضوح براشون توضیح میدن و بهشون هشدار میدن رو بازم نادیده میگیرن.
با قرار گرفتن سایهای بالای سرش، سرش رو بلند کرد. جیوونگ با سر به اتاقی که گوشهی سالن قرار داشت، اشاره کرد: رئیس گفت بری داخل.
هائو سرش رو تکون داد و بلند شد تا به سمت اتاق رئیس بره. بعد از داخل شدن سرش رو با احترام کمی خم کرد و جلوی میزش ایستاد. آقای سوک، رواننویسش رو کنار گذاشت و مستقیم به چشمای پسر روبهروش نگاه کرد: خب! گزارش بده.
-همهچی رو هماهنگ کردم و مشکلی نیست. فقط با رابط لب مرز اختلاف داشتیم که اونم امشب خودم راه میفتم و حلش میکنم. تا هفتهی دیگه محموله رو میرسونم دست خریدار.
آقای سوک سرش رو تکون داد: خوبه. نمیخوام اتفاق غیرمنتظرهای بیفته پس همهچیز رو با دقت بررسی کن.
-نگران نباشید، حواسم هست.
-خیلیخب. همچنان با آقای کیم در ارتباط باش. حالا میتونی بری.
هائو دوباره سری خم کرد و از اتاق خارج شد. به سمت سالن عمارت برگشت که دوباره با جیوونگ برخورد کرد. اون پسرِ قابلاعتمادترین فرد رئیس بود. پسرِ آقای کیم، دستراست رئیس سوک بزرگ، که روی همهی کارها نظارت داشت. اون همونی بود که با اینکه پیوند خونیای با رئیس نداشت اما همه حدس میزدن رهبر بعدیِ خانواده باشه. و البته تنها آدمی که هائو حاضر بود چندکلمه بیشتر باهاش صحبت کنه.
-خسته به نظر میرسی.
جیوونگ برگشت سمتش: نه، خوبم. چی شد؟ همهچی روبهراهه؟
هائو همونطور که با گوشیش شمارهای رو میگرفت، دستش رو روی شونهی جیوونگ گذاشت و کوتاه جواب داد: مثل همیشه.
و به سمت خروجی عمارت راه افتاد. فرد پشتخط که جواب داد، هائو بدون سلام و حرف اضافهای گفت: این جدیده رو هم رد کن بره.
-سلام آقای ژانگ. چیزی شده مگه؟ مشکلی پیش اومده؟
-قراردادش رو باطل کن. این سومینباری بود که قانون منو میشکوند.
توی ماشینش نشست و ادامه داد: یهبار یه آدم درستحسابی پیدا کن. تا هفتهی بعد سئول نیستم، فقط تا اون موقع وقت داری یکی رو پیدا کنی که اینقدر فضول نباشه.
-بله چشم قربان، حتما. سریع میگردم ببینم کسی رو پیدا میکنم.
-به این یکیم بفهمون برای چی داره بیرون انداخته میشه. نمیخوام لفتش بده پس تا فرداشب وسایلش رو جمع کنه و بزنه به چاک!
-چشم. میگردم دنبال یه آدم خوب. اصلا نیاز نیست نگران باشید.
-خوبه.
گفت و بدون خداحافظی قطع کرد. مکالمههاش همیشه کوتاه و مختصر بودن. حوصله نداشت با دیگران وقت بگذرونه و حال و احوال کنه، چون اصلا خوب یا بد بودنشون براش اهمیتی نداشت! گوشیش رو روی صندلی کناریش انداخت و ماشین رو روشن کرد تا به سمت کارخونه بره. اونجا یه ون با چندتا آدم قلچماق منتظرش بودن تا برای کارای جابهجایی محموله همراهیش کنن.
***
هانبین از ساختمون خارج شد و بطری آبش رو باز کرد تا تشنگیش رو رفع کنه. فصل جابهجایی نبود و هیچ خونهی خوبی براش پیدا نمیشد. نمیدونست این چندمین آپارتمانی بود که سر زده بود، اما دیگه کلافه شده بود و یک قدم با "اصلا میرم کنار خیابون چادر میزنم" فاصله داشت. چنددقیقهای کنار ساختمونِ دربوداغونی که الان ازش بیرون اومده بود، قدم زد تا بالاخره بنگاهدار هم خارج شد و اومد سمتش: اینم پسندیدید، نه؟
هانبین با حال نزاری قیافهش رو کج کرد: نه! میدونید، مشکل اصلی خونهها نیستن. یعنی خونهها هم هستنا، ولی... چجوری بگم...
بنگاهدار سرش رو تکون داد: میفهمم. از همخونهها خوشتون نمیاد.
پسر جوون سرش رو تندتند بالاوپایین کرد: بله. اصلا منظم و آروم به نظر نمیومدن. من میخوام وقتی غروب از سرکار برمیگردم، خونه ساکت و مرتب باشه.
مرد مشاور املاکی با فکری که به سرش زد، چندلحظه به هانبین خیره شد، چندلحظه به نقطهی نامعلومی، و دوباره نگاهش رو به سمت پسر جوون مقابلش برگردوند: راستش... یه خونه هست که به نظرم مناسبتون باشه. فقط...
هانبین با امیدواری بهش نگاه کرد: فقط؟
-یکم شرایط متفاوتی داره. اما همهچیزش عالیه! توی نقطهی بالا و خوبی از شهرم قرار داره.
با جملهی آخرش، نگاه هانبین دوباره ناامید شد: ولی اگه پول من اونقدر میشد، خودم تنهایی همین اطراف یه خونه اجاره میکردم.
بنگاهدار دستاش رو توی هوا تکون داد: نه نه! قیمتش با همین نواحی برابری میکنه.
ابروهای هانبین بالا پریدن. شبیه یه کلاهبرداری به نظر میرسید.
-راستش قیمت کمش بهخاطر شرط و شروطیه که صاحبخونه گذاشته!
-چه شرط و شروطی؟
بنگاهدار با اضطراب گوشهی لبش رو گاز گرفت. مهلتی که اون پسر چینیتبار بهش داده بود تموم شده بود و باید تا آخروقت امروز یکی رو بهش معرفی میکرد. از طرفی پسر روبهروش آدم مودب و آرومی به نظر میومد و مورد خوبی بود.
-میخواید با خودشون قرار ملاقات بذارم؟ هم با خودش صحبت میکنید هم خونه رو میبینید.
هانبین اخم ریزی کرد. یه خونه توی بالاشهر سئول با قیمت پایینشهر؟ منطقی به نظر نمیومد و بهش شک داشت ولی قبول کرد. بههرحال تا قرارداد امضا نکردن، چیزی رو از دست نمیداد. میتونست ببینه وضعیت چطوریه و بعد تصمیم بگیره، چون واقعا از اینکه حتی روز تعطیلش رو هم دنبال خونه باشه خسته و کلافه شده بود.
مرد بنگاهدار که موافقتش رو گرفت، با خوشحالی به صاحبخونهی مد نظرش زنگ زد تا ببینه خونهست یا نه.
هائو همونطور که حولهش رو روی سرش میکشید تا خیسی موهاش رو بگیره، به سمت سالن اومد و گوشیش که درحال زنگ خوردن بود رو از روی میز برداشت. با دیدن فردی که باهاش تماس گرفته بود، تای ابروش بالا پرید. تماس رو جواب داد و بدون اینکه بخواد سلام کنه، گفت: بگو.
اینطرف اما مرد بنگاهدار با اینکه میدونست از پشت تلفن دیده نمیشه، با زاویهی نوددرجه خم شد تا سلام کنه و باعث شد هانبین با تعجب قدمی عقب بره و نگاهش کنه.
-سلام آقای جانگ. این مدت حالتون خوب بود؟
هائو با بیحوصلگی با حولهی روی سرش سعی کرد آب توی گوشش رو خشک کنه: بگو چی شد؟!
بنگاهدار با اضطراب لبش رو گاز گرفت و با احتیاط پرسید: امروز خونه تشریف دارید؟ یه شخص مناسب رو برای خونه پیدا کردم، گفتم اگه هستید بیایم سر بزنیم.
هائو: آره. بیاید.
و تلفن رو قطع کرد و انداختش روی کاناپه. مرد بنگاهدار خندهی مضطربی کرد و با اینکه تلفن قطع شده بود، اما برای اینکه جلوی مشتریش ضایع نشه گفت: بله چشم. پس ما الان راه میفتیم. بله، ممنون. خدانگهدار.
تلفن رو قطع کرد و با همون خندهی مضطرب و عجیبش به هانبین نگاه کرد و تعجب پسر جوون رو حتی بیشتر هم کرد. نمیفهمید این رفتار محتاطانه از چی نشأت میگرفت. یعنی مرد پشت تلفن کی بود؟
-میتونیم الان بریم؟
هانبین با گیجی سرش رو تکون داد: بله بله، حتما.
و از کنارش راه افتاد تا سوار ماشینِ مرد مسن بشن و به سمت بالاشهری که دقیقا نمیدونست کجاست، حرکت کنن. هانبین حالا مشکوکتر هم شده بود و نمیدونست الان باید نگران باشه یا همهچیز مرتب بود؟ فقط از پنجره به بیرون نگاه کرد و ته دلش آرزو کرد که این خونه، خونهی مشکوکی نباشه تا بتونه بالاخره اسبابکشی کنه و با آرامش به کار و زندگیش برسه. بعد از حدود یکساعت رانندگی، بالاخره مرد بنگاهدار جلوی یه آپارتمان شیک پارک کرد و در حینی که پیاده میشد، گفت: بفرمایید، رسیدیم.
هانبین هم بعد از باز کردن کمربندش، کیفش رو برداشت و پیاده شد. نگاهی از پایین به بالای ساختمون مقابلش انداخت.
-این آپارتمانه یا برج؟
خیلی بلند به نظر میرسید و وقتی وارد ساختمون و سوار آسانسور شدن، با دیدن عدد بیست روی دکمهها، چشماش گرد شد. بیستطبقه برج محسوب میشد دیگه، نه؟
با توقف آسانسور توی طبقهی هفدهم، دنبال بنگاهدار راه افتاد. جلوی یکی از واحدها ایستادن و مرد کناریش اول لباساش رو مرتب کرد، بعد به موهاش دست کشید، توی دستش "ها" کرد و بعد دستش رو بو کرد تا مطمئن بشه دهنش بدبو نیست و بالاخره وقتی متوجه نگاه خیره و متعجب پسر همراهش شد، با خجالت خندید: ایشون یکم حساسن، برای همین!
هانبین فقط سری تکون داد و چیزی نگفت. اگه اینقدر آدم مهم و حساسی بود که اون مرد چهلوچندساله رو اینجوری به استرس انداخته، پس چرا اصلا دنبال همخونه میگشت؟ با توجه به محل زندگیش هم به نظر نمیومد از نظر مالی مشکلی داشته باشه. مرد بنگاهدار بالاخره زنگ رو زد و بعد دوباره لباسش رو مرتب کرد. هانبین هم ناخودآگاه دستی به پیرهنش کشید و کمی صافوصوفش کرد. به محض باز شدن در خونه، بنگاهدار دوباره تعظیم نوددرجهای کرد و با صدای بلند سلام داد که باعث شد هانبین هم بدون اینکه متوجه بشه، تعظیم کنه. وقتی صاف ایستاد با پسر جوونی مواجه شد که باعث شد شوکه بشه. اون پسر مگه کی بود که با وجود سنوسال کمش، یه مرد مسن اینجوری براش خم میشد؟!
هائو بدون اینکه چیزی بگه، برگشت داخل و دوفرد دیگه هم دنبالش داخل شدن. روی یکی از مبلها نشست و با دست به مبل روبهروی خودش اشاره کرد: بشینید.
هانبین اما متوجه نشد، چون داشت با کنجکاوی اطرافش رو برانداز میکرد. یه خونهی مرتب که هیچ دکور عجیب و خاصی نداشت. مبلمان، تلویزیون و دوسهتا وسیلهی ورزشی پوینتهای دکور خونه بودن. البته رنگ غالب همشون هم طوسی و مشکی بود. میخواست بیشتر سرک بکشه اما آستینش توسط کسی کشیده شد و باعث شد به خودش بیاد. نگاهش به مرد بنگاهدار و اون صاحبخونهی جوون افتاد و بعد آروم روی مبل نشست. آبدهنش رو قورت داد و بالاخره سلام کرد. هائو در جواب سلامش فقط سرش رو تکون داد که باعث شد اخمای هانبین درهم بشه. "ادب نداره؟". با خودش فکر کرد اما چیزی به زبون نیاورد.
هائو پاش رو روی پاش انداخت و گفت: چیزی از شرایط خونه بهت گفته؟
هانبین که توی برخورد اول با یه آدم غریبه، با لحن غیررسمی باهاش صحبت شده بود، ابروهاش بالا پریدن. "نه، جدی ادب نداره!". سرفهای کرد و خواست چیزی بگه که مرد بنگاهدار مهلت نداد و گفت: نه، گذاشتم خودتون باهاش صحبت کنید.
هائو که از همون لحظهی اول نگاهش رو روی صورت اون پسر جوون قفل کرده بود، گفت: ما اینجا علاوه بر قرارداد خونه، یه قرارداد دیگه هم میبندیم که شرایطش رو من تعیین میکنم.
هانبین با تعجب پرسید: چه قراردادی؟
-مواردی که باید تا وقتی اینجا زندگی میکنی، رعایت کنی.
هانبین خندهی ناباوری کرد: ببخشید ولی منظورتون همون قرارداد رسمیه؟ یا یه توافقی چیزی بین خودمون و اینا؟
-رسمی! اگه یکیشونو رعایت نکنی، مجبوری بلافاصله خونه رو تخلیه کنی.
دهن هانبین باز موند. نمیدونست باید چه ریاکشنی نشون بده یا چی بگه. اولینبار بود با همچین چیزی برخورد میکرد و این دیگه واقعا نوبرش بود!
هائو نفسی گرفت، خم شد و آرنجهاش رو به زانوهاش تکیه داد: اول، بههیچوجه توی اتاق من نمیری. حتی دستت به دستگیرهش هم نباید بخوره و مطمئن باش اگه بخوای فضولی کنی، متوجه میشم. دوم، شبا بههیچوجه نباید بیرون خونه بمونی و هرطور شده باید اینجا باشی، مگر اینکه مجبور باشی که در این صورت باید از چندساعت قبلش به من خبر بدی. سوم، هیچ ارتباطی باهام برقرار نمیکنی و هیچ سوال شخصیای ازم نمیپرسی. چهار، اینجا محل دیدارای دوستانهت نشه، یعنی دوستات و دوستدخترات حق ندارن بیان اینجا. حتی اگه آدرس اینجا رو بهشون ندی که چه بهتر. پنج، بهجز اتاق خودت، بقیهی خونه نیاز به نظافت خاصی نداره چون هرماه یکی میاد برای تمیزکاری. شیش، هرکس مسئول غذای خودشه و همچینچیزی نوبتی نیست. هفت، اگه فیلم یا هرچیزی داری میبینی باید با صدای کم باشه چون صداها منو عصبی میکنن. هشت...
هانبین که تماممدت دهنش باز مونده بود، پرید وسط حرفش: صبر کن صبر کن صبر کن!
خندهی ناباورانهای کرد و ادامه داد: اینا همه یعنی چی؟ چرا یهجوری حرف میزنی انگار داری بهم دستور میدی؟
هائو با خونسردی بدون اینکه حالت نگاهش تغییر کنه، جواب داد: چون دارم همینکارو میکنم.
هانبین نفسش رو به بیرون فوت کرد: اگه قراره واسه همچین چیزایی قرداد بنویسیم، پس منم یهسری شرط دارم!
هائو تای ابروش رو بالا انداخت و تکیهش رو به پشتی مبل داد: تو میخوای شرط بذاری؟
-اگه قرار باشه همخونه بشیم، جفتمون باید به همدیگه احترام بذاریم و حساسیتای همدیگه رو رعایت کنیم!
هائو نیشخندی زد و گفت: من دارم کرایهی کمتر میگیرم تا شروطم رعایت بشه، نه که چیزی رو رعایت کنم! اگه نمیخوای، میتونی همین الان پا شی بری.
بنگاهدار که تا اون لحظه توی سکوت نگاهشون میکرد، گفت: نه! کجا بره؟
برگشت سمت پسر کناردستش و با التماس نگاهش کرد: همهی اینا شرایط خودتونم بودن که! خونه مرتبه، ساکته، رفتوآمد نداره، دوطرفم سرشون توی کار خودشونه! دیگه چی میخواید؟
هانبین با نگاه تیز و یکدندهش به روبهروش و اون پسرک گستاخ خیره مونده بود: میخوام که ایشونم همین شرایط رو رعایت کنن!
هائو خندید و با نوک انگشتش پیشونیش رو خاروند: من به میل کسی رفتار نمیکنم.
هانبین هم دستبهسینه به پشتی مبل تکیه داد: دارید خونهتونو شریک میشید! اسیر که نمیارید.
هائو از جاش بلند شد: اگه موافق نیستی میتونی بری. منم حرف بیشتری برای گفتن ندارم.
و رفت توی آشپزخونه تا برای خودش قهوه درست کنه؛ اما فقط برای خودش! اون آدم مهموننوازی نبود و حتی معتقد نبود آدمای توی سالن، مهموناش باشن.
مرد بنگاهدار با خواهش به پسر جوون گفت: خواهش میکنم قبول کنید. خودتونم وضعیتو دیدید که! خونهی خوب پیدا نمیشه. این واقعا براتون موقعیت خوبیه. هم محلهی خوبیه، هم آپارتمان تمیز و مناسبیه. نمیخواید همچین جای خوبی زندگی کنید واقعا؟
هانبین با اخم برگشت سمتش: اون آدم رسما داره بهم دستور میده! کم مونده بود برام تایم نفس کشیدن هم مشخص کنه!
-مدلش اینجوریه وگرنه وقتی بیاید اینجا، دیگه کاری به کارتون نداره. حتی میتونم بگم توی خونه مثل یه روح میمونه!
هانبین مصرانه سرش رو تکون داد: نه نمیخوام. زیر بار حرف زور که نمیشه رفت. اصلا هم آدم مودبی به نظر نمیرسه!
بنگاهدار دستاش رو محکم گرفت که باعث شد هانبین شوکه و معذب نگاهش کنه و سعی کنه دستاش رو آزاد کنه.
-ببینید الان تقریبا یکماهه دارید دنبال خونه میگردید. کدومش به خوبی اینجا بوده؟ یه قرارداد کوچیک امضا میکنید و تموم میشه میره. بهتون قول میدم جفتتونم اذیت نشید، چون هیچکدومتون آدم فضول و کنجکاوی نیست! خواهش میکنم آقای سونگ!
هانبین با دودلی نگاهش کرد. نمیدونست باید چیکار کنه. حالا که اینجا بود و با صاحبخونه همچین ملاقات جذابی داشت، فهمیده بود کلاهبرداری نیست فقط اسیریه! نفس عمیقی کشید و برگشت از اوپن به اون پسر قدبلند که به کابینت تکیه داده بود و قهوهش رو میخورد، نگاه کرد. یهجورایی حق با مرد بنگاهدار بود. اینجا براش بهترین گزینه بود. فقط باید سعی میکرد با اون پسر برخوردی نداشته باشه، ولی چطور میشد با یکی زندگی کنی و دوتا غریبه بمونید؟ مگه میشد برخوردی نداشته باشن؟ سرش رو بلند کرد و به سقف خیره شد. چارهی دیگهای نداشت. مهلت خونهی قبلیش داشت تموم میشد و هرچه سریعتر باید جابهجا میشد. همین حالاشم تمام وسایل خونهش توی کارتن بودن. باید فقط ساکت اینجا زندگیش رو میکرد و امیدوار میبود که اون پسرم آدم ساکتی باشه. نگاهش رو برگردوند و با ناچاری و کلافگی به مرد کناریش گفت: قبوله. قرارداد رو امضا میکنم. اما اول باید کامل شروطش رو بخونم.
هائو که اعلام موافقتش رو شنیده بود، از همونجا گفت: پس توی سریعترین زمان ممکن جابهجا شو.
و گوشیش رو درآورد تا توی هتل برای خودش اتاق رزرو کنه تا وقتی که اون پسر اسبابکشی کنه به خونهش.