Part 1

Part 1

دایناسور🦖

با خونسردی و چهره ای بیتفاوت وارد ماشین شد و دستور حرکت داد

سیگارش رو از توی جیب کتش در آورد و روی لبهاش گذاشت ، روشنش کرد و پک نسبتا عمیقی از سیگارش گرفت ، با چهره خالی از احساس به خیابون ها و ماشین‌های محافظی که دور تا دورش رو احاطه کرده بودن نگاهش رو دوخت و با صدای دستیارش نگاهش رو از خیابون گرفت

-مطمئنید میخواید برید قربان؟

-اولین باره برای انجام یه کار انقدر مطمئنم!

-ولی اون هم اونجاست ..

-و این من رو بیشتر ترغیب به رفتن میکنه

-بعد از گذشت چند سال میخواین ایشون رو ملاقات کنید ...فکر میکنید بخاطر گذشته اون بهتون رحم میکنه؟

-الان دیگه اونقدری قدرت دارم که نیاز به رحم اون احمق نداشته باشم.

-برادرتون هم به این مراسم میان؟

-تهیونگ هنوز به ایتالیا نرسیده.

تا زمان رسیدن به مقصد حرف دیگه‌ای بین اون دو شخص رد و بدل نشد


بعد از اینکه در ماشین باز شد بدون معطلی و با وقار خاصی از ماشین پیاده شد ، بعد از مرتب کردن کت پاییزی مشکیش که تا زانوش می‌رسید با قدم های محکم خودش رو به ورودی برج رسوند ..

نگهبان‌ها اجازه ورود به محافظ هارو ندادن پس به اون‌ها دستور داد همونجا بایستن و خودش به همراه دستیارش وارد برج شد

قدم‌هاش رو با استحکام و قدرت به طرف آسانسور کشید و واردش شد ..

-اسلحه همراهته؟

-بله قربان.

-جلوی ورودی اسلحه هارو میگیرن ، تحویلش بده!

-ولی..

-اتفاقی نمیوفته ، مطمئنم.

-چشم.

سری تکون داد و با رسیدن آسانسور به طبقه مورد نظر از اون خارج شدن و به طرف در ورودی بزرگ ته سالن قدم برداشتن

بعد از تحویل دادن اسلحه وارد سالن بزرگی شدن که مملو از آدم بود ... همه‌ی همهمه ها با ورود اون خوابید ... جین کتش رو در آورد به سمت خدمه گرفت بعد از تحویل دادن کتش نگاهی به افراد حاضر در جمع کرد همه‌ی اون‌ها با هدف هایی اونجا حضور داشتن ولی جین ... اون دلیلش با همه فرق میکرد ... همه‌ی اون‌ها با چشم هایی گرد شده از تعجب به جین که به سمت بالای سالن قدم برمیداشت خیره بودن و بعد از جای گرفتن جین روی یکی از مبل ها صدای همهمه ها از سر گرفته شد

دستیار جین بالای سرش پشت مبل ایستاده بود و اطراف رو با دقت زیر نظر گرفته بود و بعد از دیدن اون با صدای آرومی رو به جین گفت:

-قربان ، ایشون داره نگاهتون میکنه!

این حرف باعث شد جرئت نگاه کردن به رو به رو ازش گرفته بشه ..

از روی میز کنار صندلیش یه بطری شامپاین برداشت و مایع اون رو توی جام سرازیر کرد و یک نفس همش رو بالا رفت

-قربان ، داره میاد اینجا!

با همین یه جمله چشماش گرد شد و سرش رو بالا آورد و با چهره مردی که درست روبه روش ایستاده بود مواجه شد

سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و روی هدفش تمرکز کنه

-اوه ببین کی اینجاست ... کیمِ بزرگ ! بعد این همه وقت باید اسمش رو گذاشت معجزه؟

-فکر میکنم سورپرایز بیشتر بهش میخوره!

مرد همونجور که داشت روی صندلی کنار جین می‌نشست لب زد:

-اصلا از سورپرایز خوشم نمیاد ... مخصوصا اگه از طرف تو باشه!

-من اینجا نیستم که شما خوشت بیاد آقای جئون

-با من رسمی صحبت نکن !

-چرا اومدی سراغم ؟

بی اهمیت نسبت به حرف اون لب زد:

-دارن میز رو میچینن کیم! نمیخوای بازی کنی؟

-متاسفم ولی برای بازی به اینجا نیومدم

-میترسی به من ببازی؟

-میدونی که توی فرهنگ لغت من ترس جایی نداره!

-پس بهت درخواست میدم با من بازی کن جین!

-ازم چی میخوای؟

-یه بازی مهیج ؟

-توی بازی‌ای شرط ببندم که میدونم تهش برام باخته؟

جین که پا فشاری های مرد بزرگتر رو دید قبول کرد که بازی کنه و با چند قدم کوتاه خودش رو به میز بازی برسونه ، نامجون دقیقا رو به روی جین جای گرفت و نگاه خالی از احساسش رو به اون داد ..

دستیار جین دقیقا پشت سرش ایستاده بود و با نزدیک کردن سرش سوالی رو از جین پرسید:

-قربان قصد دارین چه کار کنین؟

-میخوام ایندفعه قدرت بیشتری جذب کنم !

بدون هیچ حرفی سرش رو عقب کشید ... همه از شدت هیجان که سر چشمه‌ی اون بازی دوتا دشمن قدیمی بود دور میز جمع شدن تا بازی رو تماشا کنن و چندتا بازیکن دیگه که از خانواده های قدرتمند بودن دور میز برای بازی نشستن ..

دیلر دو کارت جلوی هر کدوم از اعضا گذاشت ..

-بیاین جور دیگه‌ای شرطبندی کنیم! هرکسی چیزی که میخواد در ازای برد بگیره رو بگه ... اینجوری شرطبندیِ هیجان انگیزتری نمیشه؟

دیلرِ بازی خواست با جین مخالفت کنه ولی وقتی دید همه بازیکن ها موافقن نتونست چیزی بگه ..

هر شخص چیزی که در بازی میخواست رو گفت ، فقط جین و نامجون بودن که چیزی نگفته بودن ..

-قصد دارم آخر بازی بگم چی می‌خوام ..

همه با تعجب به سمت جین برگشتن

ولی جین با نگاه‌های ترسناکش اون‌هارو متقاعد کرد که حرفی نزنن ... وقتی جین از شر نگاه های خیره خلاص شد نامجون بود که صحبت کرد

-من از هر خاندانی قویترین اعضاش رو می‌خوام ... از هر خاندان ده نفر!

با تایید دیلر بازی شروع شد ..


***

-چیه دوباره؟

-قربان پدرتون اگه بفهمه ..

-هی بیخیال پدرم امشب سرش حسابی شلوغه! مطمئنم نمیفهمه که من از عمارت اومدم بیرون!

-ولی اگه بفهمه قرار نیست زنده بمونم

-دارم تماس رو قطع میکنم ..

-قربان ..

بعد از به اتمام رسوندن تماس گوشیش رو وارد جیبش کرد و دوباره به راه افتاد و سمت کلابی که میدونست افراد زیادی اونجا نمیرن روند ..

***

دور آخر بازی بود و هنوز از کارتاش رو نمایی نکرده بود

یکی از افرادش حرفی رو کنار گوشش زمزمه کرد که باعث شد با چهره ترسیده به سمت شخص بچرخه و آروم جوری که هیچ کس نشنوه با لهنی عصبی بپرسه ..

-یعنی چی که جونگکوک نیست؟

-ق‍‌ قربان محافظ ها اتاقش رو چک کردن ولی اونجا نبوده ..

-هرکار لازمه بکن ... فقط تا نیم ساعت دیگه پیداش کرده باشی! نباید کسی از وجودش باخبر بشه هنوز خیلی زوده متوجه‌ای؟

-بله رییس ..

جین نگاهشو به روبه‌رو و نامجونی که جلوش نشسته بود داد و متوجه ترس نامجون شد اما خبر نداشت چرا ... پس سمت دستیارش چرخید و به اون دستور داد از کار های نامجون سر دربیاره ..

وقت این شده بود که کارت هاشون رو برگردونن و دستشون رو نشون بدن ... نامجون نیشخندی زد و کارتهاش رو برگردوند ... همه با تعجب به کارت‌های اون نگاه میکردن ... یعنی اون برنده شرطبندی بود؟ دوباره؟ همهمه شدیدی مهمون سالن شد که با صدای جین متوقف شد

-هی! اینجوری نگاهش نکنین هنوز من ورق‌هام رو نشون ندادم

با نیشخندی گفت و همه با تعجب نگاهشون رو به اون سمت میز یعنی جین دادن اون همچنان که نیشخندش رو حفظ کرده بود ، ورقهاش رو برگردوند همین حرکت لازم بود تا استرس نامجون به اوجش برسه ..

-انگاری من بردم نه؟

خنده‌ی بلندی سر داد که باعث شد بقیه بازیکن‌ها تنشون به لرزه بیوفته ..

دیلر جین رو برنده بازی اعلام کرد و ازش خواست تا درخواستش رو بیان کنه ... اون از همه خاندان ها چیزی که نامجون طلب کرده بود رو گرفت 'قویترین اعضا' البته با تفاوت اینکه به جای ده نفر از هر خاندان بیست نفر رو گرفته بود و حالا نوبت نامجون رسیده بود

به قصد صحبت لبهاش از هم فاصله گرفتن که صدای دستیارش باعث توقفش شد ..

-خانواده جئون دنبال پسری به اسم جونگکوک هستن ..

جین انگار که چیزی یادش اومده باشه نیشخندی زد

-فهمیدم چی میخوام!

با صدای بلندی گفت و نگاهش رو به نگاه خیره نامجون داد ..

انگار باارزش‌ترین دارایی نامجون رو فراموش کرده بود ..

-من ..

با مکثی باعث شد ترس نامجون به اوج خودش برسه ..

سعی کرد خودش رو جمع و جور و وقارش رو حفظ کنه ..

-جئون نامجون!

جین صداش کرد و باعث شد دوباره نگاهشون به هم گره بخوره ..

-من از تو ..

خنده‌ی بلندی به قصد اتلاف وقت کرد و نگاهشو اطراف چرخوند ... انگار همه کنجکاو بودن ... همیشه بقیه سعی داشتن باعث کنجکاوی اون بشن ولی ایندفعه اون بود که داشت این کارو با بقیه انجام میداد ... از اینکه قدرت به دست آورده بود خوشحال بود ... کسی که حتی نمیتونست قدم هاش رو به سمت این برج بکشونه الان یکی از قدرتمند ترین افراد حاضر در اونجاست ... حتی اگه همش به لطف اون عوضی "جئون" بود ..

-هی! میخوای مارو از کنجکاوی دیوونه کنی؟ زودتر بگو خب

یکی از افراد حاظر در سالن گفت و باعث شد جین از جاش بلند بشه و به اون سمت میز قدم برداره ... دقیقا پشت سر نامجون ایستاد

سرش رو به گوش نامجون رسوند و آروم زمزمه کرد ..

-من از تو جئون جونگکوک رو میخوام!

و بعد با صدایی که همه رو متجب کرد لب زد

-من پسرت رو میخوام جئون نامجون!

Report Page