part 1

part 1

Mahla-


"کشیشی که پسرش سرانجام آتئیست شد؟"

"یا آتئیستی که پسرش کارش به روحانیت کشید؟"

پیمان دو روح؟! شاید هرگز.

اولی محضر خدا، و دومی بر علیه معبود.


آمریکا، واشنگتن


اوه، ممنونم! ممنونم! لازم به بلند شدن نیست.

بشینید. بشینید.

هی پشت سر هم تکرار میکردم! چرا به حرفم گوش نمیدادن؟ خیره‌سرها!

آخرین پله رو هم برداشتم و حالا روی استیج بودم. مقابل صدها نفر.

اون ها هنوز ایستاده بودن و مشغول دست زدن.

به یک آن فریاد زدم:

- د گفتم بشینید دیگه! مگه کَرین؟

صدام توی میکروفونی که به پشت گوشم وصل کرده بودم پیچید و بعد سوت بلندی کشیده شد.

تمام جمع به یک آن خاموش شدن.

حالا نه صدای دستی بود. نه تشویقی.

همه مات و مهبوت!

خندیدم. سعی کردم قضیه رو یه جوری جمعش کنم.

میکروفن رو جلوی لبم به درستی تنظیم کردم و اینبار با صدای ملایم‌تری گفتم:

- ازتون ممنون میشم که سر جاهاتون بنشینید دوستان.

نشستن. حالا شد. بالا بردن صدا همیشه جواب میده.

من پایین‌تر از همه بودم. روی یک سکو یا همون استیج به قول معروف. استیجی که دایره شکل بود.

ردیف اول افراد درجه یک و معروف حضور داشتن.

فکر میکردم رئیس جمهورم بینشون بود. دقیق به خاطر ندارم.

به هرحال افراد صدر کشور و یا حتی جهان اونجا نشسته بودن. ردیفِ مقابل من!

بعد به ترتیب، صندلی‌ها کمی بالاتر میرفت و تا سقف مورب صندلی چیده شده بود.

تقریبا یه جورایی مثل سینما و یا وزشگاه‌هایی که توش مسابقات فوتبال رو برگذار میکنن، بود. فکر میکنم یه اسم دیگه هم داشت... بگذریم الان درست یادم نیست.

داشتم میگفتم! اون ها با چهره‌هایی که تبدیل به یک علامت سوال شده بود، ساکت سر جاهاشون نشسته بودن و هیچ حرفی نمیزدن.

اما قیافه‌ی افراد ردیف وی‌آی‌پی، کمی عجیب‌تر از مردم عادی بود. انگار فریاد من به ابهتشون لطمه زده بود!

خدایا، چی میشد این غرور اینا رو میدادی به من تا همونو دو دستی میکوبیدم تو سرشون؟!

حالا طرف رئیس جمهوره که چی؟

منم بلدم با پول، مردم رو کنترل کنم. که البته میکنم.

سرفه‌‌‌‌ای مصلحتی‌ کردم.

- آم ببخشید آقای رئیس جمهور ممکنه از روی صندلیتون بلند بشید؟

هیچکس بلند نشد و سالنِ به اون عظمت همچنان غرق شده در سکوت بود. انتظار این حجم از تاثیرگذاری رو نداشتم!

بار دیگه حرفم رو تکرار کردم:

- آقای رئیس جمهور؟

با کنجکاوی به افراد روی صندلی نگاه میکردم تا ببینم کدومشون بلند میشه که فردی از اون بالا برخاست.

بالاترین ردیف.

باید گردنم رو کج میکردم تا میتونستم ببینمش.

مرد میانسالی با کت و شلواری خاکستری و کرواتی سرمه‌ای رنگ. البته این تمام چیزی بود که من از دور تونستم ببینم قربان وگرنه اگه نزدیک‌تر بود قطعا جزییات بیشتری رو به یاد می‌اوردم.

ادامه بدم؟ باشه. کمی صبور باشید. داریم به جاهای جذابش میرسیم.

به هرحال فکر میکنم رسانه‌ها علاقه‌ی زیادی به با خبر شدن از تمامی جزئیات اون قتل‌عام بزرگ  داشته باشن، درست نمیگم قربان؟ 

گفتم:

- اوه ممنونم که بلند شدید. راستش شک داشتم رئیس جمهور شما باشید یا اون آقایی که اونجا نشسته.

انگشتم رو به سمت مرد چاق و کچلی که در دریف دوم صندلی‌ها نشسته بود و دست‌هاش رو روی شکمش گذاشته بود، گرفتم.

نگاه‌ها همه به سمت اون مرد خیکی برگشت و بی‌چاره هل کرد و از اون حالت لم داده خارج شد.

نمیدونم دقیقا اخم بود یا چی اما حس میکردم که حالت چهره‌ی  رئیس جمهور عوض شده و دست‌هاش رو مشت کرده بود.

- ببخشید جناب اسم کوچیکتون چی بود؟

زمزمه‌ها شروع شد و همهمه بالا گرفت.

"جو! اسمش جو بایدنه"

"اوه خدای من اون اسم جو بایدن رو نمیدونه"

"یعنی داره جدی میگه؟ نمیدونه اسمش جوعه"

صداهاشون به گوشم میرسید.

لبخند زدم و بلند داد زدم:

- اوه جو! خوشحالم که اینجا میبینمت! چرا اون بالا نشستی؟ فکر میکردم باید این پایین بین هم رده‌های خودت باشی!

از جلوی صندلی کنار رفت و حدس زدم که داره به همراه بادیگاردهاش به سمت در خروجی میره.

فکر نمیکردم رفتارم اونقدری اهانت‌آمیز بوده باشه که تصمیم به ترک سالن گرفته باشه، به‌ هرحال پوزخندی زدم و گفتم:

- بشین جو. همه‌ی درها قفله.

سر جاش ایستاد. دو تن از بادیگارهاش به سمت درهای خروجی اون طبقه که بالاترین طبقه بود دویدن و بله! گفته‌ی من درست از آب در اومد و حتی وقتی با اسلحه‌هاشون به در ضربه میزدن هم، تغییری توی حالت قفل بودنش ایجاد نمیشد.

با خونسردی گفتم:

- اگه بلایی سر اون در بیاد و یا خراشی ایجاد بشه، مجبور میشم کامل در رو عوض کنم و پولش رو از خزانت برمیدارم گفته باشم!

فکر میکنم بایدن یا با انگشت یا با نگاهش به بادیگاردهاش دستور متوقف کردن ضربه‌هاشون به در رو داد.

ای پول پرست کثیف!

- بشین جو.

اینو که گفتم دیگه نگاهم رو ازش گرفتم و به بقیه مردم که همه 360 درجه سرهاشون رو چرخونده بودن تا ببینن چه خبر شده، نگاه کردم.

بلند گفتم:

- رئیس جمهورتون سر جاش نشست. حالا نوبت منه که مرکز توجه باشم دوستان!

و همونطور که انتظارش رو داشتم نگاه‌ها دوباره به سمتم کشیده شد.

دو دستم رو بهم کوبیدم.

- خب دوستان ازتون میخوام ارامش خودتون رو حفظ کنید و لطفا لطفا لطفا جیغ نکشید. قبوله؟

قیافه‌های کنجکاوشون دیدنی بود. آروم سر جاهاشون نشسته بودن و منتظر شنیدن خبر هیجان‌انگیزم بودن.

اگه میدونستن تا چند دقیقه دیگه حتی خاکستر هیچکدومشون هم قابل تشخیص نیست اینقدر آروم میموندن؟ نمیدونم. شاید. از این مردم هر چیزی ممکنه.

لبخند زدم و با ذوق شروع کردم به حرف زدن.

- امروز یه نفر بهم پیام داد و گفت یه اتفاق جالب قراره بیوفته! اون اتفاق چیه؟ یه بمب! صبح فهمیدم که اینجا بمب‌گذاری شده. 

بعد از اتمام‌ جملم واقعا دیدن چشم‌های درشت شدنشون خنده‌دار بود.

داشت دوباره سرو صدا میشد.

چیزی که تحملش غیرممکنه.

- آه چقدر زود باورید! شوخی کردم.

همهمه‌ها کمتر شد؛ اما هنوز مردم توی جاهاشون تکون میخوردن و زیرلب ناسزا میگفتن. خوشحالم که در جریان در قفل شده‌ی سالن بودن.

- درواقع قرار بود آتیش‌سوزی بشه. میدونید اخه منفجر شدن بمب صدای وحشتناکی داره! برای همین بهشون گفتم که بنزین رو جایگزین بمب کنن. اینطوری خسارت کمتری هم وارد میشه. حداقل فقط شماها توی اتیش میسوزید و کل ساختمون نمیره رو هوا درست نمیگم؟

صداها وحشتناک بالا رفت.

"این یارو دیوونه‌ست!"

"گاردای امنیتی کجان که این خلو چلو از اینجا ببرن؟"

"چرا داری چرت و پرت میگی مردک"


سرم رو به نشونه‌‌ی تاسف تکون دادم.

- حرف‌هاتون اصلا رضایت‌بخش نیست.

شونه‌هام رو بالا انداختم و سعی کردم به سروصدایی که میکردن و ضربه‌های دوباره‌ی گاردها به در خروجی توجهی نکنم.

صدام رو به اجبار بالاتر بردم:

- در اصل کسی قصد کشتن شما رو نداره دوستان. هدف اصلی جوعه. و البته زیردستاش و هرکسی که از اطلاعات محرمانه‌ای که چند شب پیش به طور تصادفی توی دارک وب منتشر شد با خبره. و شما فقط قراره قربانی طمع کار بودن رئیس جمهورتون بشید.

بایدن از روی صندلی با شتاب بلند شد. انگار میخواست مثل سوپرمن از اون بالا پرواز کنه و بعد بهم حمله کنه!

میکروفن رو در اوردم و روی زمین انداختم و گفتم:

- اون دنیا خوش بگذره!

البته نمیدونم کسی صدام رو شنید یا نه. بعد هم پرده‌های آبی رنگ پشتم کنار رفت و در فلزی‌‌ای باز شد.

با دیدن در باز شده و منی که داشتم از سالن خارج میشدم تمام افراد به سمتم مثل زامبی‌ها هجوم اوردن.

ولی خب سرعت و فاصله‌ی من با در، کمتر بود و سریع خارج شدم. در بدون اینکه من بهش دست بزنم بسته شد، و بعد قفل.

ضربه‌های محکم مردم به در واقعا صدای گوش‌خراشی داشت.

عذاب‌آور بود.

سریع از اونجا دور شدم.

به خونم رفتم و ادامه‌ی قسمت سریال گاتهام رو دیدم. تازه شروعش کردم و... میتونه راضیم کنه.

شب قبل از خواب هم متوجه مردن صدها نفری که توی سالن بودن به همراه رئیس جمهور و وزیر وزراش شدم.

اوه! معلومه که نه. من نکشتمشون!

چرا به پلیس خبر ندادم؟

خب چون تهدیدم کردن اگه بهتون زنگ بزنم اونی که همراه باهاشون میمیره منم هستم و حتی جون خواهرمم در خطره و خب ترسیدم!

اره قربان. گفتم که من نکشتمشون.


کره‌ی جنوبی، سئول

[پنج روز قبل از حادثه]


خونی شده بود‌.

دست‌هام کمی می‌سوخت.

لعنتیا. لعنتیا. لعنتیا.

قیچی سرخ شده‌ از خونم رو به شدت به سمت دیوار پرت کردم.

به مبلی که مقابلم بود، نگاه کردم. حقیقتا با مبلی که تا چند دقیقه‌ پیش میدیدم فرق چشمگیری داشت!

مبلِ قبلی با کاوری طلایی رنگ و چرم بود و حالا فقط پنبه‌های سفید رنگش اطرافم پخش شده بودن.

تیکه‌تکیه‌ش کرده بودم!

از ربات مکعب شکلی که بی‌هیچ حرکتی در حال آنالیز تمام رفتارهای من بود، پرسیدم:

- هی تو! اسمت چیه؟

چرخ‌های ربات کمی تکون خورد و به من نزدیک‌تر شد.

- آی‌پری‌مکس هستم قربان.

به چشم‌های ربات که شبیه به دو عدسیِ دوربین عکاسی بودن، نگاه کردم.

- نسخه‌ی؟

- 458 قربان.

سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و به طرف تخت دونفره‌ی سمت راستم رفتم.

دستم میسوخت، اما نه اونقدر زیاد.

- تو... منو یاد "چای" میندازی.

این رو گفتم و بعد خودم رو روی تخت پرت کردم و به سقف زل زدم که صدای چرخ‌های در حال حرکت و سپس صدای ربات‌گونه‌ش به گوشم رسید:

- چای چیت،‌ نخسه‌ی 1086، مدل ایکس‌پری‌مکس. مدل قدیمی‌ایه، ربات شخصی شماست قربان؟

نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.

- اون دوستمه. نه ربات شخصیم.

- انسان‌ها همیشه بهترین دوست‌های هم بودن و ربات‌ها بعد از دهه‌ها هنوز موفق به جایگزینی نشدن.

چشم‌هام رو باز کردم و گردنم رو کمی خم، و بالا اوردم:

- میتونی دستم رو پانسمان کنی؟

چند ثانیه به کف دستم که همچنان خونی بود زل زد:

- جراحت شما بسیار جزئی و خراش‌های دستتون هم سطحیه. نیازی به پانسمان ندارین قربان.

چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم.

- اسم سازندت چی بوده پری‌مکس مدل 458.

دوباره چندثانیه مکث کرد.

- اطلاعاتی یافت نشد قربان.

پردازنده‌ی چندان قوی‌ای نداشت.

به ادراکش نمره‌ی 6 از 10 میدم، اما سرعت پاسخ‌گوییش ضعیفه.

سازندش حجم زیادی از اطلاعات جانبی رو توی تراشش جا داده و به خاطر همین سرعت پیدا کردن اطلاعات صحیح به شدت پایین اومده.

- نمیدونی کجا ساخته شدی؟

- من به صورت انبوه به همراه 1008 ربات دیگه، در ساختمون ربات‌سازیه مرکزی سئول ساخته شدم.

از حالت دراز کشیده خارج شدم و وزنم رو روی آرنج‌هام انداختم.

- من ازت پرسیدم کجا ساخته شدی و تو باید جواب میدادی ساختمون ربات‌سازیه مرکزی سئول. نه چیز بیشتر. گرفتی؟

- بله قربان اطلاعات اضافی رو از این به بعد حذف میکنم.

- آفرین پسر خوب.

- در واقع من دخترم.

- حالا هرچی.

دوباره سرم رو روی لحافی از جنس ابریشم گذاشتم و سعی کردم به سوزش دستم توجهی نکنم.

حبس شده بودم. اینجا. تو یه آشغال‌دونی.

محض رضای خدا یه اتاق بزرگ‌تر نبود؟

معلوم نبود تا کی منو نگه میدارن و قطعا زندگی تو یه چهاردیواری که کلا همش باهم به زور 100 متر میشد، فاجعه‌ست!

و امکاناتش؟ تنها یه تلوزیون دیواری و یه دست مبل چرم اصل که دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود و یه تخت دونفره‌ی مزخرف.

- نمیتونم اینجا رو تحمل کنم!

- مکانیزم دفاعی بدنتون نسبت به فضای اینجا کمی گارد گرفته و هر زمان که به اطراف نگاه میکنید بدنتون کمی منقبض میشه. میخواید اتاقتون رو عوض کنید؟

یکی از چشم‌هام رو باز کردم و به اون که دقیقا نزدیک به لبه‌ی تخت ایستاده بود نگاه کردم.

- اگه بتونی عالی میشه.

- چشم قربان.

با امیدی که دوباره توی وجودم سرچشمه گرفته بود، منتظر شدم.

- درخواست تعویض اتاقتون رو برای مدیریت هتل فرستادم.

- خب نتیجه...؟

- درخواست رد شد.

- ای لعنت!

اینبار محکم‌تر از دفعه‌ی پیش سرم رو به تشک زیرم کوبیدم و با عجز نالیدم:

- حروم‌زاده‌ی عوضی! خودم با دستای خودم میکشمت.

قسم میخورم حاضرم به جرم سوقصد به جون رئیس جمهور حبس ابد بخورم اما مطمئن بشم دیگه نفسی برای کشیدن براش باقی نمونده.

اون عوضی بهم قول داد تحت هرشرایط کوفتی‌ای ازم حمایت میکنه! و حالا؟ عامل نابود شدن تمام آجرهایی شده که برای روی هم گذاشتنشون سال‌هاست دارم تلاش میکنم!

به مدت فقط 3 ثانیه به یه سازمان وصل شدم.

دقیقا دیشب.

میخواستم اطلاعات جدیدی توی آستینم داشته باشم تا بتونم جلوی رئیس جهمور خودی نشون بدم!

اما صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اون اطلاعات لعنتی توی دارک‌وب پخش شده!

"بخشی از فرمول فعال‌سازی احساسات در ربات‌های فوق پیشرفته‌ی نسل سوم"

و زودتر از هرچیزی اون اطلاعات به دست بایدن افتاد.

و اون عوضی فهمید مقصر پخش شدنشون من بودم! نه شخص دیگه‌ای.

و برای همین تمام اعتبارم رو با خاک یکسان کرد.

دست‌هام ناخوداگاه مشت شدن و بدون اینکه حتی متوجه بشم دندون‌هام رو روی هم فشار میدادم.

- تعداد دقیق فالورهام رو بهم بگو.

- 2 میلیون و 548 هزار و 193.

با مشت به روی تخت کوبیدم.

داشتم به برداشتن دوباره‌ی قیچی و جنگ با لحاف‌های تخت فکر میکردم که اون ربات دوباره صداش بلند شد.

- الان شد 2 میلیون و 547 هزار و 899.

هزار نفر در یک ثانیه آنفالوم کردن... عالیه!

و از دیروز؟ لعنت بهش، من نزدیک 2 میلیون و 800 هزار نفر بودم.

بغضی که نفهمیدم کی توی گلوم شکل گرفت رو قورت دادم.

شهرتم... اعتبارم... همه چیزم رو ازم گرفت.

صبح که با این فاجعه مواجه شدم بی‌معطلی به سمت این هتل اومدم.

هتل ۵ ستاره‌ی "فاوون هاستن".

مکانی که اگه زیر میلیارد توی حسابت باشه، حتی راهت نمیدن.

اونجا با رئیس جمهور ملاقات داشتم.

رئیس جمهور آمریکا. جو بایدن.

یه حروم‌زاده‌ی به تمام معنا.

به سمت در اتاقش دویدم. نزدیک ده گارد امنیتی بهم حمله کرد و مانعم شد که بالاخره خود بایدن اجازه‌ی ورود به اتاقش رو بهم داد.

در رو به آرومی باز کردم، اما سراسر وجودم رو حرص و خشم در بر گرفته بود.

وارد اتاق شدم. اونجا نشسته بود. عامل تمام بدبختی‌هام!

قدم‌هام رو کمی خونسردتر به سمتش کشیدم و اون با بیخیالی قهوه‌ی توی دستش رو نوشید.

- چیزی بوده که تا حالا خواسته باشی و برات انجام نداده باشم؟

با اندکی مکث جواب داد:

- نه.

لب پایینم رو گاز گرفتم و مشت‌هام رو برای هجوم نبردن به سمتش کنترل کردم. التماسم میکردن، تک تک اجزای بدنم برای پاره کردن وجود مرد نحس روبه‌روم التماسم میکردن! و من هربار توانم رو برای آروم کردنشون بیشتر و بیشتر از دست میدادم.

روی مبل سلطنتی‌ای نشسته بود.

با کت و شلوار سرمه‌ای رنگ و موهایی که مثل برنج سفید شده بودن!

چند قدم بیشتر به جلو برداشتم.

- پیر شدی.

پوزخندی زد و بعد از نوشیدن آخرین جرعه از فنجون قهوش اون رو روی میز کریستالی مقابلش گذاشت و گفت:

- اداره‌ی کشوری مثل آمریکا، به آسونی کره‌ی جنوبی نیست.

دست‌هاش رو از دو لبه‌ی مبل گرفت و برخاست.

- و قطعا من نمیتونم مثل رئیس جمهور کشور شما بدبختا، فقط بخورم و بخوابم و پول مردم کشورم رو بچاپم.

مثل همیشه پر ادعا بود. مردک کریه.

با استحکام قدمی به جلو برداشتم و دقیقا روبه‌‌روش قرار گرفتم.

- ما باهم یه قول و قرارهایی داشتیم پیرمرد!

دوباره همون پوزخند نفرت‌انگیزش!

- آره ولی تا زمانی که بهت نیاز داشتم. و حالا خوشبختانه به لطف بی‌عرضگی‌های تو، به چیزی که میخواستم رسیدم.

دندون‌هام داشتن هم دیگه رو میدریدن.

اگه مشتی به دهنش میزدم چه اتفاقی میوفتاد؟

نهایتا مینداختنم زندان. بیشتر از این که نبود، بود؟

مشت سفت شدم رو بالا اوردم و قبل از اینکه حتی تصمیم قطعیم رو برای کوبیدنش توی دهن آدم پست‌فطرت مقابلم بگیرم جمله‌ی دستوریش توی گوش‌هام پیچید.

- ببریدش.

و بعد هجومِ یک باره‌ی چند غول‌پیکر و اسیر شدن بازوانم در کثری از ثانیه!

و حالا من اینجام. حبس شده داخل یکی از اتاق‌های این هتل و انتظار برای رهایی.

لحظه‌ی آخری که داشتن من رو به سمت این اتاق میوردن جمله‌ای بهم گفت که تمام وجودم رو سوزوند. اما هنوز خاکستر نشدم.

"حیوون خونگی خوبی بودی ایان. وقتشه برگردی توی قفست"


Report Page