Part 1

Part 1


پرتوهای نور خورشید از میان پرده‌های حریر سلطنتی راه خودشون رو پیدا کرده بودند و روی صورت زیبا و بدن برهنه‌ی پسر جا خوش کرده و صحنه ی زیبایی رو برای مرد به نمایش گذاشته بودند.

خیلی وقت بود که وارد اتاق شده بود و روی کاناپه‌ای که رو به روی تخت کینگ سایز سلطنتی بود نشسته بود و به منظره رو به روش نگاه میکرد.

بعد از گذشت یک هفته، هنوز هم نمیتونست بودن پسر رو در کنار خودش باور کنه!

نگاهش رو از روی پسر برداشت و به ساعت انداخت.بیشتر از این نمیتونست وقت رو تلف کنه.

از روی مبل بلند شد و به سمت پسر رفت.مژه‌های پسر، روی صورتش سایه انداخته بودن. نگاهش از روی چشم‌هاب بسته‌اش، به روی بینی زیبایش سر خورد و کم کم روی لب‌های سرخ و بوسیدنی جونگکوک قرار گرفت.

طعم لب‌های پسر تنها توی خاطراتش زنده بودند، از نظرش قرن‌ها بود که نرمی و شیرینیِ لب‌های عسلیش رو، روی لب‌های خودش حس نکرده بود و حتی دیشب و یکی شدن جسم هاشون بعد مدت ها باهم دیگه هم نتونسته بود این طلسم رو بشکنه.

نگاهش پایین تر و روی ترقوه‌ها و قفسه سینه ی پسر که به آرامی بالا و پایین میشد،لغزید.

کبودی‌هایی که از رابطه‌ی دیشب روی جای جای سینه و ترقوه‌های پرستیدنی پسر هک شده بودند و مالکیت مرد رو نشون میدادند و این مالکیت به ران‌های سفید و بلورینش هم سرایت کرده بود!

با چشم های تیزبینش سعی میکرد که تمامیِ کبودی هایی که با دست ها و لب هاش روی بدن پسر نقاشی کرده و طرح زده بود رو توی ذهنش ثبت کنه.

این پسر اثر هنری کیم ویلیام بود. اثر هنری‌ای باشکوه و گرانبها که برای داشتنش چشم روی خیلی چیز ها بسته بود...

دستش و روی دست پسر که با دستبندی بسته شده بود گذاشت، از فشاری که پسر به دستبند و زنجیر ها برای رهایی به اون ها وارد کرده بود، زخم ها و کبودی هایی روی دست سفیدش به وجود امده و موندگار شده بودن.

دلش میخواست اون لعنتی هارو از دست جونگ‌کوکش دربیاره، میخواست اون تنها کسی باشه که روی بدن ظریف پسر رد به جا میزاره اما میدونست که دیگه نمیتونه به این خرگوش چموش عصبی که سعی در گریز داره، اعتماد کنه!

هنوز با یادآوری فرار ناموفق دیروز پسر، از خشم سر تا سر وجودش آتش میگرفت و میسوخت و به خاکستر تبدیل میشد.

نفسش رو آه مانند بیرون داد و لب هاش رو به روی پوست لطیف دست پسر چسبوند و بوسه ای به پسر تقدیم کرد.

نفس عمیقی کشید و انگشت های کشیده اش رو، روی سر پسر قرار داد و خیره به چشم های بسته اش، موهای ابریشمی اش رو نوازش کرد.

"نمیدونی که چقدر توی تب نداشتنت سوختم و توی خاطرات بودنت، خاکستر شدم."

برای آخرین بار لب هاش و روی پیشونی پسر گذاشت و بعد از بوسه‌ای عمیق بالاخره از پسر جدا و قدم‌هاش رو به خارج اتاق تند کرد.

....

با حس دردی که توی پایین تنه‌اش میپیچید پلک هاش شروع به لرزیدن کردند و صورتش از درد مچاله شد.

چشم هاش رو به ارامی باز کرد که با افتادن نور خورشید، توی چشم هاش، بلافاصله پلک هاش رو روی هم گذاشت.

بدنش کوفته شده بود و میتونست به وضوح سوزشی که روی سطح پوستش پخش شده بود رو حس کنه!

سرش رو از روی بالشت بلند و دست چپش رو تکیه گاه کرد تا به کمک اون روی تخت بنشینه.

بعد از نشستن، کمرش از درد تیری کشید که باعث شد اخی از بین لب‌هاش فرار کنه.

نگاهش رو به کبودی هایی که روی بدن برهنه اش و بعد به دستش که با دستبند بسته شده و زخم شده بود، داد.

گرم شدن چشم هاش و بعد تار شدنشون چیزی نبود که به خواست خودش باشه یا کنترلی روشون داشته باشه.

با یادآوری اتفاقاتی که توی این چندروز براش افتاده بود، اشک‌هاش با سرعت بیشتری از روی گونه‌های سرخ و تبدارش، روی پایین تنه اش که با ملافه‌ای پوشیده شده بود، سقوط میکردند.

سرش رو به تاج تخت تکیه داد. لرزی به تنش و پوزخندی روی لبش نشست.

مرد بعد از اینکه دیشب بدنش رو بدون اجازه تصاحب کرد، حتی حاضر نشده بود که لباسی به تنش بپوشونه!

قطره اشک دیگری، لجبازانه، روی گونه‌اش چکید.

چهره ی مرد یک لحظه هم از جلوی چشم هاش عقب نمیرفت.

درون قلبش احساسات مختلفی، به پرواز در اومده بودن و خودشون رو به در و دیوار اون ماهیچه‌ی قرمز میکوبیدن.

غم، خشم، عشق، ناامیدی و ترس... و بیشتر از اون ها این نفرت بود که دور قلبش قصری ساخته بود و روی صندلی پادشاهیش نشسته بودـ

آرزو میکرد که به هفت روز قبل برگرده.اونموقع خودش رو برای همیشه داخل اون خونه ی کوچیک، که به پناهگاه امنش تبدیل شده بود حبس میکرد!

درست هفت روز پیش بود که سر ساعت برای رفتن به محل کارش از خونه بیرون زد و پس از اون دستمالی که از پشت روی بینیش قرار گرفت و سیاهی که ذهنش رو در بر گرفت.

وقتی چشم باز کرد خودش رو تنها توی اتاق ناآشنایی دید و تا به الان یک هفته تمام بود که داخل این اتاق لعنتی زندانی شده بود.


جونگکوک با نزدیک شدن مرد قدمی به عقب برداشت که با شنیدن صدای خشن و سرد ویلیام لرزی توی تنش نشست و بی حرکت سرجاش ایستاد: فقط یه قدم دیگه بردار تا این و تضمین کنم که تا اخر عمرت نتونی راه بری جونگکوک


باگرفتن بازوی پسر فشاری بهش وارد کرد و صورت جونگکوک از درد توی هم رفت.


ویلیام نگاهش رو به لباس های پسر و ایرپاد توی گوشش داد فشار دیگه ای به بازوی جونگکوک وارد کرد و اون رو به سمت خودش کشید و از بین دندون های چفت شده اش زمزمه کرد: صبرم و لبریز کردی... تو.. من و به جنون کشیدی


مردمک های لرزون پسر ترس و درد رو فریاد میزدن اما پسر نمیخواست شکست اش رو قبول کنه با تکونی که به دستش داد سعی کرد بازوش رو از حصار دست مرد ازاد کنه: کیم از من چیزی به تو نمیرسه دست از سرم بردار

با دست ازادش ضربه ی محکمی به سینه ی مرد زد که حتی یک اینچ هم ازجاش تکون نخورد


ویلیام پوزخندی زد و با چشم هایی که رگه های سرخ توش عصبانیتش رو فریاد میزدن به تقلای بیفایده پسر نگاه کرد.


با شنیدن صدای پا و بعد محافظی که رهبری گارد رو به عهده داشت بدون اینکه بازوی پسر رو رها کنه سرش رو به سمت مرد که تا کمر خم شده بود داد: رییس متاسفم ولی ما همه جارو دنبالش گشتیم.


نیشخندی روی لب های کلفت مرد سایه انداخت: که متاسفی؟

محافظ بار دیگه تا کمر خم شد و حین خم شدن کلمات از بین لب هاش به بیرون راه پیدا کردن: دفعه بعد قول میدم همچین اتفاقی نیافته رئیس.


ویلیام نگاهش رد به پشت سر مرد داد تمام بادیگارد ها پشت رییسشون ایستاده بودن و سرشون رو به پایین انداخته بودن، نگاهش رو به جونگکوک که بی تفاوت به مرد های روبه روش نگاه میکرد انداخت و بار دیگه نگاهش و به سرپرست بادیگارد هاش.


لب هاش رو حرکت داد: کی گفته که دفعه ی بعدی هم وجود داره؟

مرد از ترس به لکنت افتاد و روی زمین زانو زد: رییس من کوتاهی کردم... و با شنیدن صدای جا افتادن اصلحه از ترس به گریه افتاد: رئیس جونم رو بهم ببخ.... هنوز جمله اش کامل نشده بود که ویلیام با کشیدن ماشه برای همیشه به نفس های مرد پایان داد.

صدای فریاد ترسیده جونگکوک با صدای شلیک گلوله یکی شد.

ویلیام نگاهش رو به جونگکوک که شوکه روی زمین افتاده بود و با نگاه ناباورش به جسد روبه روش داده بود کرد با گرفتن شونه هاش اون رو بلند کرد و با گفتن: این و جمعش کنین و برگردین سر پست هاتون پسر رو همراه خودش برد.


با باز کردن در اتاق پسر رو به داخل پرت کرد که باعث شد جونگکوک روی زمین بیفته و پاهاش رو توی خودش جمع کنه و صدای گریه هاشتوی اتاق بپیچه.


مرد با در اوردن کتش و پرت کرونش روی زمین فریادی زد: گریه نکن لعنت بهت.


با فریادش جونگکوک میون هق هق هاش سکسکه ای کرد و سرعت ربختن اشک هاش هم بیشتر شد.


ویلیام سمت پسر یورش برد وبا گرفتن یقه اش تکونی به پسر داد میگم بهت گریه نکن


جونگکوک هم در مقابلش فریاد کشید: نمیتونم... تو همین الان یکی و جلوم کشتی تو... قات...

حرفش کامل نشده بود که با ضربه ی محکمی که توی صورتش خورد به پشت روی زمین افتاد.

گریه اش قطع شد و درد توی تمام نقاط صورتش پیچید و گرمی خون رو که از دماغش جاری شده بود رو روی پوسش حس کرد با کمک گرفتن از دست هاش نشست و دستش رو روی لبش کشید لبش از سیلی محکمی که خورده بود زخم شده بود


چشم هاش و به مرد روبه روش که تند تند نفس میکشید داد و نگاه نفرت بارش رو توی چشم های ویلیام دوخت: ازت متنفرم


مرد با شنیدن این حرف برای بار چندم کنترل خودش رو از دست داد و با بلند کردن جونگوک اون رو روی تخت انداخت و حین باز کردن کمربندش غرید: نفرت واقعی رو امروز نشونت میدم جونگکوک.


باصدای چرخش کلید توی قفل و وارد شدن مرد از فکر به اتفاقات دیروز دست برداشت.

با نزدیک تر شدن مرد بهش توی خودش جمع شد.

ویلیام کنارش روی تخت نشست و دستش رو سمت موهای پسر برد که جونگکوک با عقب کشیدن سرش نوازش درست مرد رو مس زد و نگاه عصبیش رو به چشم های اروم مرد داد: بهم دست نزن


مرد دستش و پس کشید و پلک روی هم گزاشت ای کاش پسرک زیباش فقط یکم درکش میکرد.

سرش رو بلند کرد دستش رو توی جیبش برد و با در اوردن کلید کوجیکی دستبند دور دست پس رو باز کرد و با گزاشتن لب های سردش روی کبودی ها بوسه ای روی دست جونگکوک زد و همزمان اشکی از چشم پسر سرازیر شد: بابت رفتار دیروزم معذرت میخوام زیبای من

و نگاهش رو ب چشم های خیس پسر داد: تو میدونی ازت متنفرم پس چرا ولم نمیکنی؟

ویلیام برای بار چندم قلبش توسط پسر روبه روش خورد شد و تمام وجودش رو زخمی کرد.

با نادیده گرفتن درد قلبش گفت: تو دیگه قرار نیست جایی بری این و تو مغزت فرو کن تو مال منی و باید کنار من بمونی


جونگکوک پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و فشرد و به حرف های مرد فکر کرد.

میخواست حتی لحظه ای کنارش باشه...

نمیخواست تحت کنترل این مرد باشه، نمیخواست احساسی که توی قلبش موفق به خاک کردنش شده بود با دیدن هر روز مرد زنده بشه!

نه.... دیگه نه...

جونگکوک به نفرت ورزیدن به این مرد و خاطراتش عادت کرده بود.

و باز صدای مرد رو شنید که ی زمانی فک میکرد زیبا‌تر و خاص تر از این صدا تو دنیا وجود نداره: تصمیمت چیه جونگکوک؟

قبول میکنی کنارم بمونی و توی قصری که برات ساختم پادشاهی کنی؟

ویلیام بالاخره دستش رو روی سر جونگوک گذاشت و شروع به نوازش کردن موهای پسر کرد: یا میخوای مثل الانت روبه روم قرار بگیری؟اونموقع قول نمیدم بزارم راحت زندگیت و بکنی جونگکوک جهنمی برات میسازم که هر روز واسه نجات پیدا کردن ازش التماسم رو بکنی.

پسر بالاخره چشماشو باز کرد و نگاه متزلزلش از فکر های توی ذهنش رو به چشم های مطمئن ویلیام داد

:من...

ادامه دارد...

Report Page