Part 1

Part 1

𝐾𝑖𝑚 𝐸𝑟𝑜𝑛𝑎

دقت کردید؟ هرموقع که آدما می‌خوان یکیو بعد از مدت‌ها ببینن با عطر با صدای فرد متوجه‌‌ش می‌شن.

ولی برای جونگوون و نیکی اینطور نبود.

هم نیکی و هم جونگوون دست از زدن عطر کوکو‌نویر از شنل برداشته بودن و صداهاشون عمیق‌تر شده بود.

هیچ نشونه‌ای نبود که اونا همو بشناسن، جز چشم‌هاشون.

چشم‌هایی که به نیکی بعد از وارد کلاس شدن زل زدن، هیچ تفاوتی با چشم‌های پنج سال پیش نداشتن.

هنوز هم نیکی می‌تونست ماه و ستاره‌هارو که حالا کمی بی‌فروغ شده بودن تو چشمای یانگ جونگوون ببینه.

و جونگوون؟ وقتی در کلاس باز شد، به دنبال دانشجوی جدید بود. همین. اصلا قرار نبود نیکی رو ببینه.

چقدر بزرگ شده

اولین جمله‌ای که به ذهن‌ هردو رسید.

نیکی از خودش پرسید: هنوزم می‌گه تنهایی رو دوست داره تا کسی نفهمه اون انتخابی تنها نیست؟

جونگوون توی دلش گفت: هنوزم غم‌هاشو تو خودش می‌ریزه پسرک ستاره‌ها؟

عجیب بود. این سوال‌های کوچیک، این نشونه‌های دونستن... این فراموش نکردن نشونه‌ها.

مگه فراموشش نکردم؟ مگه ازش نگذشتم؟

عشق؟ هردو هنوز زخم‌هایی که به اسم عشق بهشون زده شده بود کامل التیام پیدا نکرده بود...

ولی هیچکدوم نتوستن بهم اخم کنن. پس... فقط با لبخندی مضطرب، چشم از هم دیگه گرفتن. این بهترین راه بود، نه؟

+پیترپن، با این چشم‌های پر از تعجب و تاسف، به کجا می‌رسیم؟

_کی می‌دونه پسر ستاره‌ها؟

Report Page