Part 1
𝐾𝑖𝑚 𝐸𝑟𝑜𝑛𝑎عطر دلانگیزِ پاییز داشت با بازیگوشی توی شهر از خودش رد پا به جا میذاشت و نیکی مثل پدری وظیفهشناس این دخترک سرکش رو دنبال میکرد.
یازده اکتبر بود، هوا هنوز اونقدری که باید و شاید سرد نشده بود، پس نیکی به پوشیدن یه هودی نازک اکتفا کرده بود.
یونجین هم با پوشیدن بافتی که سال پیش مادرش براش درست کرده بود سعی کرده بود خودش رو از سرمای شدیدی که احتمالا غروب غافلگیرشون کنه محفوظ کنه.
اون اونجا بود، بعد از چندین سال، دوباره داشت توی سئول قدم میزد و رها بود.
+هی، نیکی. خیلی بهش فکر نکن. اکتبر خیلی وقته تورو رد کرده.
نیکی به سمت یونجین برگشت:
-اونکه آره، ولی.. اینجا خیلی خاطره دارم. با جی، هیسونگ و جیک هیونگ بیشتر از همه.
+شاید بتونی ببینیشون؟
-شاید. رسیدیم یونجین.
ایرپاد دختر رو از گوشش در آورد تا حواسش رو به دانشگاه بده.
بلدش بود. این دختر رو حفظ بود.
میدونست کدوم نوشیدنی باعث لبخندش میشه، میدونست وقتی تو مکان عمومیه دلش نمیخواد حرف بزنه، میدونست با کدوم آهنگ سردردشو خوب کنه، میدونست چجوری بخندونتش، میدونست کدوم کتابو هزار بار خونده، میدونست وقتی ناراحته چجوری تایپ میکنه و اینم خوب میدونست الان داره چه آهنگی گوش میده تا استرس این مکان جدیدو بشوره ببره.
نیکی دست یونجین رو گرفت و خوب میدونست با این کار چطوری حال بهترین دوستشو خوب میکنه. باهم وارد دانشگاه شدن.
_سلام؟
نیکی و یونجین، همزمان و با ذوق داد زدن: بومگیو!
و به سمتش دوییدن. بومگیو مثل مامانهای مهربون دستی به موهای دوتاشون کشید.
_چطورید؟ ببینم همو که نکشتید؟
صدای خندههای مردی که قلب بومگیو رو اسیر کرده بود از پشت شنیده شد.
×فعلا زندهن.
-یونجونی!
مردی که یونجون خطاب شده بود نزدیکتر اومد و کمر دوستپسرشو گرفت.
برای همهشون، توی این لحظه، همهچیز کافی بود.
اونا همو داشتن.
یونجین، بهترین دوستش نیکی رو داشت. نیکی حالش خوب بود و یونجین بابتش میتونست هزار شبانهروز جشن بگیره. اون یونجون رو داشت که بغلش واسش نقطهی امن زندگیش بود. اون بومگیو رو داشت که باهاش حرف میزد و حاضر بود باهاش تماس بگیره(درسته که یونجین و بومگیو از تماس فراری بودن، ولی تماسهای دوتاییشون رو به هزارتا چت ترجیح میدادن).
نیکی یونجین رو داشت. از یه رابطهی سمی خلاص شده بود و احساس میکرد حالا بجای عاشق دیگری بودن عاشق خودشه و همین کافی بود. اون یونجون رو داشت که باهاش کلی وقت میگذروند و باهم خلبازی در میآوردن. اون بومگیو رو داشت که باهاش از احساساتش حرف میزد و باهم گریه میکردن.
بومگیو بچههاشو در سلامت کامل روانی داشت. مردی که عاشقش بود رو داشت.
و یونجون؟ اون خانوادهشو داشت. پسرک و دخترکش رو. دوستپسر عزیزشو که میخواست براش تمام قلبش رو بیرون بیاره.
یونجون بیهوا بوسهای به موهای بومگیو زد. این پسر تمام دین و ایمانش بود و یونجون در مقابلش با ایمانترین.
×کلاسهاتون داره شروع میشه.
ایسکافیای دست یونجین و همزمان میوههایی که بومگیو خرد کرده بود رو به نیکی داد.
_اگه بجنبین میتونین تو راه اینارو هم بخورین. میدونم صبحونه کامل نخوردین.
یونجین و نیکی با شرمندگی عذرخواهی کردن و به سمت پلهها رفتن.
همهچیز نو بود، ولی نیکی کمی حس بدی داشت. حس میکرد قراره اتفاقی بیوفته.