Part 1

Part 1

negar aali

-آخه... آخه چرا تو، چرا تو باید همونی باشی که این همه سال منو شکنجه می‌کرد من عاشقت بودم.

-فکر کردی برام مهمه.

-خودت گفتی که عاشقمی، اون هم دروغ بود؟!

-زیاد دروغ میگم.

با این حرفش لحظه ای قلب پسرک ایستاد، یاد آن قول افتاد همان قولی که به خودش داده بود ولی الان فرق داشت.
نمی‌توانست کسی را که دوست دارد بکشد.

-پس من را بکش، تو که هیچ حسی در مقابلم نداره پس بدون حس هم من را بکش.

تفنگ را روی قلبش گذاشت و فریاد زد:
-همین الان جونم را بگیر، همین حالا.

حسی توی صورت پسرک دیده نمیشد ولی هیچ کس از اوضاع الان او با خبر نبود، هیچ کس نمی‌دانست که او چقدر پسر مقابلش را دوست دارد، هنوز هم نمی‌خواست باور کند که عاشق شده است.

از روی خشم رو به پسر مقابلش کرد قرید:
-کاری نکن که بعدا پشیمون بشی.

از روی خشم ماشه را کشید ولی لحظه ای بد پشیمان شد اما دیگر جایی برای پشیمانی نبود.

پسرک غرق در خون روی زمین افتاده بود و به زور نفس می‌کشید.
-"الان... الان اگر از اینجا برم کسی نمی‌فهمه کار من بود نه.؟"

___

پرواز طولانی بود ولی گذشت.

ساعت تقریبا نزدیکای ۳ صبح بود. آخه کدوم املاکی الان باز بود.
خستگی این سفرِ کاری تمام وجودم را گرفته بود و حالِ پرسه زدن در خیابان و پیدا کردن خونه را نداشتم.

امشب را تصمیم گرفتم تا به هتلی همین نزدیکی ها بروم و فردا دنبال پیدا کردن خانه ای باشم.

تنها هتلی که توی این ساعت باز بود هتلی به نام "coffin ".

اسم عجیبی برای یک هتل بود.
در حالِ بر انداز کردن هتل روبه رویم بودم، هتلی که در های ورودی اش از چوب و پنجره هایش از آهن هایی به رنگ مشکی بود.

از در چوبی وارد شدم، داخلش از بیرونش کمی آرامش بخش تر بود.
آنجا پر شده بود از ترکیب وسایل هایی با رنگ های سفید مشکی.

آجوشی در مقابلم روی صندلی پیشخوان نشسته بود و در حال چک کردن مدارک روی میزش بود.
قدم هایم را به طرفش برداشتم، صدای پایم سکوت سالن را میشکست.
اجوشی که متوجه ام شده بود سرش را به طرفم برگرداند با لبخندی مهربان گفت: سلام پسرم خوش اومدی، چطور میتونم کمکت کنم.

زمان گذشت و بد از گرفتن کلید اتاق به سمت راه روی پر از در رفتم.
خدمت کار ها در حال تمیز کردن وسایل های آن راه رو  بودن که یکی از آنها به طرفم آمد و با لحنی آرام گفت: بفرمایید من راهنمایی تون میکنم، اتاق شماره چند هستید؟

- "235 "
کلید را ازم گرفت و به طرف انتهای راه رو حرکت کرد و من هم پشت سرش به راه افتادم.

دختر زیبایی بود، موهایش مثل شب سیاه بود و تا زیر باسنش می آمد و پوستی سفید رنگ داشت که تضاد زیبایی را پیش رویم ساخته بود.

داشت مرا به اتاقی در انتهای راه رو می برد که حدث میزدم همان اتاق نحص 235 باشد.
از کودکی همیشه از عدد 235 بدم می آمد.

هر گاه این عدد را می‌دیدم اتفاق بدی برایم می افتاد، شاید تخیلاتم شاید هم جادوی ماورائی.
مسخرست اصلاً چرا باید یک عدد باعث اتفاقاتی که برایم می‌ افتد باشد.

خدمتکار در را برایم باز کرد و کلید را بهم داد و بعد از مطمعن شدن از کم نبودن چیزی مرا تنها گذاشت.

کیفم را گوشه ای انداختم و خودم را روی تخت با بالشت های سفید و ملافه ای مشکی که ترکیب زیبایی را با هم ساخته بودن انداختم.
پلک هایم از شدت خستگی بر روی هم افتاد و من را به خواب برد.

- اگه بخوام بخوابم چی؟
- میمیری.
- چرا آخه؟
- چون اینجا یه سردخونه‌ست احمق.

با احساس سرما به خودم لرزیدم، چشمانم را باز کردم تا منشأ این سرما را پیدا کنم.

پنجره نیمه باز بود و باد پرده ی مشکی حریری را تکان می داد.
- "ولی من که پنجره را باز نکرده بودم! "
بعد از مکثی ادامه دادم: احتمالاً با باد شدید باز شده.

از جایم بلند شدم و به طرف پنجره رفتن و مطمئن شدم که دیگر با هیچ بادی باز نمی شود.

ناگهان در جایم خشک شدم.
نامه ای روی تخت بود، ولی این تا دو ثانیه پیش اینجا نبود؟.
به طرف آن نامه رفتم و بازش کردم ولی با چیزی که بر روی نامه نوشته بود
ترس تمام وجودم را گرفت.

"به تیمارستان خوش آمدی."

با گیجی برگه را در دستم فشردم تا به یکی از کارکنان اینجا نشان دهم، ولی هیچ کس در هتل نیست!

با وحشتی که هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر می‌شد به سمت در رفتم اما  هیچ دری برای خروج نیست.

-چ... چطور ممکنه؟

شروع میکنم به دویدن و پیدا کردن در ولی هیچ اثری از آن در چوبی نیست.

ناگهان صدای خنده ای ساختمان را می‌لرزاند، صدای بلندی که نمی‌دانم از کجا می آید.
بدنم از ترس شروع به لرزیدن کرد، نمی‌دانستم باید چی کار کنم، فرار؟.

چشمم به سالن افتاد، خبری از وسایل با رنگ سفید و اون ترکیب دلنشین نبود، تمام چیزی که چشمم میدید سیاهی، سیاهی و سیاهیِ محض بود.
دیوار ها پر شده بود از مجسمه هایی با طرح شیطان اینجا دیگه چه جهنم دره ایِ.
فریادی از سر ترس و کنجکاوی زدم.
-تو کی هستی؟. اصلاً با من چیکار داری؟
ناگهان صدایی شروع به حرف زدن کرد.

-"من کسی هستم که از اول بچگیت همیشه داشته ترو می‌دیده،جونگکوک."

با کلمه ی آخری که گفت ترسی که داشتم هزار برابر شد.
-اسمم رو از کجا میدانِ. از جون من چی میخوای؟
-"خودت "

بدنم شروع کرد به لرزیدن، دیگه لرزش بدنم دست خودم نبود.
هر لحظه دعا میکردم که این فقط یه کابوس باشه و من سریع ازش بیدارشوم.
ولی اصلا خواب نبود.

اشکام شروع کرد به سرازیر شدن، این اشک ها برای چی بود؟
ترس؟ یا شاید هم غم؟ غم این که بعد از مرگ اصلا مرا کسی به یاد می‌آورد؟.
یا بعد از تشی جنازه مردم در حال انتخواب این هستند که با ناهارشون نوشابه زرد بخورند یا سیاه؟

با فریادی بلند گفتم:
-میخواهی مرا بکشی؟ یا میخواهی من را مثل بقیه توی زندگی زجر بدی؟

سکوتی که آن جا را در بر گرفته بود با صدای پوز خند آن مرد ناشناس شکست.
-خوشم می آید که خودت پیش بینی میکنی من باهات میخوام چیکار کنم،
میخوام تا پوست استخونت زجر ببینی میخوام تمام اون زجر های که اون سال ها کشیدم را تو هم با پوست استخوانت بشی...

با حرف هایی که میزد داشتمم کم کم دلیل بودنم اینجا را می‌فهمیدم، پوزخندی از سر غم زدم و به آرامی گفتم:
-اون مردک روانی به تو هم آسیب رسونده؟

ناگهان با داد بهم قورید
-دیگه داری زیادی حرف میزنی بریم برای اصل لذت، زجر دادن تو.

لحظه ای بد صدای کشیده شدن چاقو کل سالن را پر کرد، صدا داشت هی نزدیک و نزدیک‌تر میشد، لحظه ای سکوتی کل محوطه را گرفت که از هر صدایی ترسناک تر بود.

ثانیه ای نگذشت که صدای جیغ دختری کل محوطه را پر کرد که باعث لرزش کل بدنم شد، شروع کردم به دویدن، دویدن به نقطه نامعلومی.

لحظه ای به پشتم نگاه کردم، با چیزی که دیدم تمام بدنم یخ کرد.
مردی قد بلند با لبخندی گشاد بر لب که سر دختر مو مشکی در دستش بود و به من خیره شده بود.

ناگهان شروع کرد به دنبال کردن من و با چاقوی تیزی که در دست داشت رو دیوار ها خط مینداخت و صدای ناهنجاری را به وجود می آورد.
به طرف راه روی رو به رویم هجوم بردم و تا من را ندیده وارد یکی از اتاق ها شدم ولی ای کاش نمی‌شدم.

-اون آجوشی" م...مرده".

پاهام سست شد و روی زمین فرود آمدم، چرا این اتفاقات باید برای من بی افته.
پایم را بغل کردم و شروع کردم به بی صدا اشک ریختن.

Report Page