APart 1

APart 1

negar aali

"مارینا لورنس"

دختر بچه ای که در سال 2008 در جنگل آمازون با بدنی بدون استخوان پیدا میشه.

جالبی این پرونده این است که مارینا روی بدن خود تنها یک جای زخم کوچک بر روی پیشانی اش داشت.

پرونده ای حل نشده که پلیس بعد از گذشت ۱۰ سال به طور ناگهانی تصمیم به حل آن گرفت.

داشت با دقت به پروند هایی که جلوش ریخته بود نگاه می‌کرد و به اخباری که برای بار هزارم در حال پخش بود گوش می‌داد.

برای چندمین بار باز هم نگاهی به آن پرونده خالی از اطلاعات انداخت.

اسم:مارینا لورنس

اطلاعات: او در جنگل آمازون کنار قاری که عمقش نا معلوم است پیدا شد.

تنها جراحتی که او روی بدن خود داشت زخمی کوچک روی پیشانی اش بود. گردشگرانی که آن را پیدا کردند الان درون تیمارستان بستری هستند و تنها یک جمله به زبان می آورند "نفر بعدی تو هستی".

با کلافگی و سردرد ناشی از عصبانیت پرونده را روی میز پرتاب کرد به طرف گوشیش رفت.

با کلافگی به بوق های متعدد تلفن گوش میداد که بلاخره صدای بوق جایش را به صدای صحبت داد.

-بله جناب سروان

-همین حالا به رئیس خبر بده که میخوام به مکانی که قتل اتفاق افتاده برم.

-اما قربان... چشم.

بعد از گرفتن جواب مورد نظرش گوشی را قطع کرد و به سمت اداره پلیس حرکت کرد.

زمان برایش با ارزش بود و نمی خواست حتی ثانیه ای را تلف کند.

وارد اداره پلیس شد و به سرعت به سمت اتاق رئیس رفت و بعد از چند ضربه

به در و گرفتن جواب وارد اتاق شد با سرعت ادای احترام کرد و شروع به صحبت کرد:

-قربان میخواستم از شما اجازه بگیرم تا برم و مکان قتل را برسی کنم.

مرد رو برویش دفتر روی میزش را بست و نگاهی کوتاه اما مهربان به او کرد:

-نمی خواد انقدر رسمی حرف بزنی.

و بعد با چهره ای متفاوت از آن چهره قبل رو به دخترک کرد و گفت:

-و در مورد صحبت هات، نمیتونم اجازه رفتن رو بهت بدم.

دختر با خشم غرید:

-قربان این کار من هست و شما نمی‌تونید به خاطر احساسات شخصی‌تون در آن وقفه ایجاد کنید.

و بعد از گفتن این حرف سریع به سمت در رفت و در را نیمه باز کرد که با صدای همان مرد متوقف شد.

-حداقل چند نفر رو با خودت ببر.

چشم‌هایش را بست تا بتونه خودش را آرام کنه که همین الان نره و یه مشت

حواله‌ رئیسش کنه.

از اتاق خارج شد و به طرف کارمند‌ها رفت.

-آلبرت، آندره و لیلی با من میاین بریم سر صحنه ی قتل.

هر سه با بله ای کوتاه جوابش را دادند و پشت سرش به راه افتادند.

لیلی سرعتش را بیشتر کرد و هم قدم با امیلی شد.

-فکر نمیکنی زیادی سر این پرونده حساس شدی؟

دخترک همان طور که به راهش ادامه می‌داد جواب داد:

-نه، معلومه که نه من همین حساسیت رو سر همه ی پرونده‌هام دارم.

البته خودش هم می‌دانست که این حرفش درست نیست و این پرونده با پرونده‌های دیگه اش فرق می‌کنه.

بعد از گذشت زمانی طولانی به صحنه ی قتل رسیدند.

آنجا تا چشم کار می‌کرد فقط فضای سبز دیده میشد، با درختانی به اندازه ۱۰ متر که مثل سایبان جلوی خوردن نور خورشید را به زمین می‌گرفت.

در حال بررسی اونجا بود که شاید بتونه چیزی پیدا کنه که به دردش بخوره.

ناگهان چشمش به خراشیدگی که روی زمین ایجاد شده بود خورد، اون رد تازه بود شاید کمتر از یک ساعت شایدم کمتر.

همان طور که به آن رد خراشیدگی نگاه میکرد آلبرت از پشت به او نزدیک شد و گفت:

-امیلی اون ور یه چیزی پیدا کردم.

به آرامی از جایش بلند شد و به آن طرفی که آلبرت اشاره میکرد گام برداشت و آلبرت هم پشت سرش شروع به راه رفتن کرد.

داشتن به نقطه ی نا معلومی می‌رفتند و از بقیه دور می‌شدند‌.

امیلی با تعجب داشت به راهی که میرفت نگاه میکرد، اونجا هیچ اثری از حتی یک نشونه هم نبود.

ناگهان متوقف شد و به طرف آلبرت برگشت و با لرز سخن گفت:

-آلبرت هیچ وقت من رو به اسم صدا نمی‌کرد... تو کی هستی؟

مرد روبرویش نیشخندی زد و گامی به جلو برداشت:

-خوشم اومد... باهوشی، به نظرم بهترین طعمه ی بعدیه منی. 


Report Page