Part 1
>ѕαнєℓ<امواج طلایی رنگ خورشید مستقیم به اتاق بزرگی که پر از لگوهای مختلف بود میتابید و اون مکان رو درخشان تر از همیشه میکرد.
ییبو با اشتیاق پشت میزش که پر از لگوهای رنگارنگ و مختلف بود نشسته بود و با جدیتِ تمام و تمرکزِ بالا در حال ساخت لگوی بسیار سختی بود. لگویی که تا اون زمان هیچ کدوم از دوستاش و حتی مربیش نتونسته بود موفق به ساختنش بشه.
با به صدا دراومدنِ درِ اتاق، بدون اینکه تمرکزش رو از روی لگوهاش برداره به حرف اومد:
ییبو: بیا تو.
در اتاق باز شد و شخصی لبخند به لب وارد اتاق شد.
_خب خب میبینم که دوباره رفتی سر لگوهای عزیزت!
ییبو دست از ساختن کشید و نگاهش رو به برادر بزرگش داد.
ییبو: بالاخره که باید یه روز تمومش کنم. هر چی زودتر کامل بشه بهتره. نباید یه کاری رو الکی عقب بندازم.
ییشینگ سری تکون داد و به طرف پنجرهی بزرگی که اون سمت اتاق بود رفت. نگاهش رو به بیرون داد و هر دو دستهاش رو پشتش به هم گره زد.
ییشینگ: اومدم در رابطه با یک موضوعی باهات صحبت کنم ییبو.
و بعد از این حرف به طرفش برگشت و نگاهش رو بهش دوخت. ییبو کنجکاو کمی جاش رو روی صندلی درست کرد.
ییبو: چی شده؟ مشتاق شدم بشنوم.
ییشینگ آهسته خندهای کرد و دست به سینه شد.
ییشینگ: دربارهی باشگاهیِ که میرم. میدونی که استادای اونجا از همهی استادا ماهرترن و مدالای زیادی گرفتن. خواستم بهت پیشنهاد بدم که تو هم اگه مایلی….
ییبو وسط حرفش پرید و نذاشت ادامه بده. از روی صندلی بلند شد و با اخم کوچیکی که بین ابروهاش نشسته بود به حرف اومد:
ییبو: گا تو که میدونی من علاقه ای به این چیزا ندارم. چرا همش سعی میکنی به هر طریقی این بحثو پیش بکشی؟
ییشینگ لبهاش رو روی هم فشرد و نزدیکش شد. یکی از دستاش رو روی شونهش گذاشت.
ییشینگ: ییبو میدونم تو از باشگاه اومدن و یاد گرفتنِ حرکاتِ رزمی متنفری اما باید به خاطر امگا بودنت بلد باشی در مواقعِ سخت از خودت دفاع کنی. اگه حرکات رزمی بلد نباشی چطور میخوای هر وقت گیر چند تا آلفای مست یا چمیدونم دزد یا حالا هرچیزی افتادی از خودت محافظت کنی؟
ییشینگ چند لحظه مکث کرد. ییبو بیحرف بهش چشم دوخته بود. ییشینگ شونهی ییبو رو به آرومی فشرد و با لحن نسبتا آروم تری از چند ثانیه پیش ادامه داد:
ییشینگ: به حرفام فکر کن. این برای خودتم خوبه. دیگه نیازی نیست وقتی میری بیرون نگران سلامتی و امنیتت باشی. حتی اگه شده فقط باهام به باشگاه بیا و تمریناتم رو نگاه کن. من بیشتر از هر کسِ دیگهای برات نگرانم داداش کوچیکه.
ییبو بزاق دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از برادر آلفاش گرفت. برگشت و به طرف میزش رفت و روی صندلیش نشست. با اینکه عمیقا مخالف این کار بود اما چارهای نداشت. ییشینگ درست میگفت. هر چقدر هم که از اون حرکات مسخره متنفر بود ولی لااقل میتونست با نگاه کردن به برادرش، حرکاتش رو به ذهن بسپاره و در مواقع لازم ازشون استفاده کنه. سرش رو به طرف ییشینگ که منتظر بهش چشم دوخته بود چرخوند.
ییبو: باشه… باهات میام!
خورشید در حال غروب بود که هر دو برادر از آپارتمانشون خارج شدن. سوار ماشین ییشینگ شدن و طرف باشگاه به راه افتادن.
ییبو سرش رو چرخوند و نگاهش رو به برادرش داد.
ییبو: گا میگم به نظرت درست بود برای بار اول با این لباسا بیام؟
و با انگشت به خودش اشاره کرد.
ییشینگ حین رانندگی نیم نگاهی بهش انداخت و لبخندی روی لبهاش نشوند.
ییشینگ: بدون اغراق بخوام بگم بینظیر شدی! صورتی بیشتر از هر رنگِ دیگهای به پوست سفیدت میاد.
ییبو نگاهش رو از برادرش گرفت و به لباسش داد. لباسی که به رنگ صورتی بود و خطهای کوچیکِ سفید رنگ هم در بعضی جاهاش به چشم میخورد. نفسش رو بیرون داد و لبخند ریزی زد.
ییبو: فکر کنم واقعا صورتی حتی بیشتر از سبز که رنگ مورد علاقمه بهم میاد.
ییشینگ سری به نشونهی موافقت تکون داد.
ییشینگ: قطعا! شک نکن!
با لحنی که اون چند کلمه رو بیان کرد باعث شد اول ییبو و بعد خودش به خنده بیفتن.
بالاخره بعد از چند دقیقه به باشگاه مورد نظر رسیده و از ماشین پیاده شدن. ییبو نگاهی به برادرش انداخت و ییشینگ با لبخند کوچیکی سرش رو آروم تکون داد و هر دو به سمت ورودی باشگاه قدم برداشتن.
سالن اصلی اونقدر بزرگ و پر از وسیله بود که ییبو همزمان با وارد شدنش سر جاش خشکش زد. اون همه وسیله… و اون همه آدم… سالنی که به اندازهی یک ویلا بزرگ بود... همهی اینها باعث تعجب و البته حیرت امگا شدن. هیچ وقت فکر نمیکرد باشگاههای ورزشی انقدر بزرگ و با تجهیزات باشن.
ییشینگ با حس نکردنِ ییبو در کنارش، از حرکت ایستاد و برگشت نگاهش رو بهش دوخت.
ییشینگ: ییبو! بیا دیگه چرا اونجا وایسادی؟
با این حرفش، ییبو به خودش اومد و بعد از چند بار پلک زدن، با قدمهای بلند خودش رو بهش رسوند و باهم به طرف اتاقهای پرو رفتن.
وسط راه صدایی به گوششون رسید که باعث توقفشون شد.
_شینگ! بالاخره اومدی!
ییشینگ برگشت و نگاهش رو به شخصی که در حال نزدیک شدن بهش بود داد. لبخندی زد و متقابلا قدمی جلو برداشت.
ییشینگ: جان! بابت تاخیر متاسفم. میخواستم برادر کوچکترمو با خودم بیارم به خاطر همین کمی دیر شد.
جان که حالا رو به روی ییشینگ ایستاده بود ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو به کنار ییشینگ دوخت. پسر امگایی با لباس صورتی رنگ و موهایی به رنگ شکلاتی، کمی کوتاه تر از برادرش کنارش ایستاده بود و بیتوجه به اونا نگاهش رو کنجکاوانه به اطراف دوخته بود.
پوزخند کوچیکی روی لبهای جان شکل گرفت و دوباره نگاهش رو به ییشینگ داد.
جان: خب ظاهرا توجه برادرت به جای اینکه روی ما باشه داره دور تا دور سالن رو میکاوه. اولین باره باشگاه میاد درسته؟
ییشینگ نگاه کوتاهی به ییبو انداخت و خندهای کرد.
ییشینگ: درسته. از باشگاه و هر چیز که به تمرینات رزمی مربوط باشه متنفره و من به زور با خودم آوردمش. ولی الان که میبینم انگار آنچنانم بدش نمیاد. هی ییبو!
با آرنج آهسته به بازوی ییبو کوبید و توجهش رو به خودش جلب کرد.
ییبو متعجب چند بار پشت سر هم پلک زد.
ییبو: چته دیوونه؟ چرا میزنی خب مثل آدم فقط صدام کن!
ییشینگ کاملا به سمتش برگشت و هول شده دستش رو روی دهنش گذاشت.
ییشینگ: ییبو یکم جلوی استادم رعایت کن. آبرومو نبر خواهش میکنم.
و ملتمس بهش خیره شد. ییبو متعجب اخمی کرد.
ییبو: استادت؟ کو استادت؟
جان که تا اون لحظه پوزخند بر لب و دست به سینه به دو برادر چشم دوخته بود، با لحن خاصی به حرف اومد:
جان: اینجاست. استادش درست مقابلت ایستاده!
ییبو سرش رو چرخوند و متعجب به جان خیره شد. چرا تا الان متوجه رایحهش نشده بود؟ نگاهی به سر تا پاش کرد و نفس توی سینهش حبس شد وقتی که اون بازوهای قوی و ورزیده و قطرات عرق روی پوست برنزهش رو دید. بزاق دهنش رو ناشیانه قورت داد و دوباره نگاهش رو به چشمای آلفا دوخت.
پوزخند جان با دیدن واکنش ییبو عمیق تر شد و همونطور که متقابلا بهش خیره بود، بیحرف ابرویی بالا انداخت.
ییشینگ نگاهی به هر دو انداخت و خندهی دستپاچهای کرد.
ییشینگ: درسته ییبو. جان رفیقمه و البته استادم. یکی از بهترین استادای رزمی کار در اینجا!
ییبو چند بار پلک زد و نفس حبس شدهش رو آزاد کرد. هول شده نگاهش رو از جان گرفت و به زمین چشم دوخت. ضربان قلبش برای اولین بار با دیدن اون آلفا بیاراده بالا رفته و گوشهاش قرمز شده بودن.
ییشینگ نگران دستش رو روی بازوی ییبو گذاشت.
ییشینگ: ییبو! چیزی شده؟ حالت خوبه؟
ییبو نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. با صدایی که به زور به گوش میرسید گفت:
ییبو: چیزی نیست. فقط نیاز دارم یه جایی بشینم.
ییشینگ سری تکون داد و نگاهش رو دور تا دور سالن برای پیدا کردنِ صندلی چرخوند. جان نگاه خیرهش رو از ییبو گرفت و گلوش رو صافت کرد. با این کار توجه ییشینگ و حتی ییبو رو به خودش جلب کرد. دستش رو به طرفی گرفت و گفت:
جان: یه صندلی اون گوشه هست. میتونی تا اتمام تمرینات برادرت اونجا منتظر بشینی.
و چرخید و دوباره نگاهش رو به ییبو دوخت. امگا بدون اینکه به آلفا نگاه کنه سر تکون داد و با قدمهای بلند از اون دو جدا شد و به طرف گوشهی سالن رفت.
ییشینگ با قدردانی لبخندی به آلفا زد و به سمت اتاق پرو حرکت کرد.
جان بعد از رفتنِ ییشینگ برگشت و نگاه کوتاهی به ییبو که حالا به گوشهی سالن رسیده بود و روی صندلی نشسته بود انداخت. لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت و برای تمرینات بعدی آماده شد.
چند ساعت گذشته بود و ییشینگ با راهنمایی های جان در حال تمرین حرکات رزمی بود. ییبو هر چند که براش سخت بود با وجود اون آلفا کنار برادرش به تمریناتشون نگاه کنه اما سعی میکرد حواسش رو از جان بگیره و نگاهش رو فقط روی برادرش متمرکز کنه و با دقت حرکاتش رو به خاطر بسپاره.
همون لحظه صدای قار و قور شکمش بهش یادآوری کرد که هنوز شام نخورده. آب دهنش رو قورت داد و از روی صندلی بلند شد.
ییبو: گا!
ییشینگ با شنیدن صدای ییبو، دست از تمرین کشید و نگاهش رو بهش داد. ییبو از گوشهی چشم نیم نگاهی به جان که سوالی بهش خیره بود انداخت و بعد از کشیدن یک نفس عمیق، آهسته به سمتشون رفت.
ییبو: گا من گشنمه. انگار یادت رفته هنوز شام نخوردیم!
ییشینگ تکخندهای کرد و سری تکون داد.
ییشینگ: درسته! امان از حواس پرتی. مثلا قرار بود کاری کنم اینجا یکم بهت خوش بگذره ولی بدتر فراموش کردم شام نخوردیم و باعث گرسنگیت شدم.
نگاهش رو به جان داد که هنوز هم با حالتِ خاصی به ییبو خیره بود.
ییشینگ: جان میشه یکم وقت بهم بدی برم یه چیزی برای خودم و ییبو بخرم؟ آخه بدون اینکه شام بخوریم اومدیم باشگاه.
آلفا بالاخره نگاهش رو از امگا گرفت و به ییشینگ داد. اخم کم رنگی بین ابروهاش شکل گرفت و چند ثانیه به فکر فرو رفت.
ییشینگ با دیدن ابروهای درهمِ جان، نگاهی به ییبو انداخت که اون هم متقابلا با اخم کم رنگی به جان و بعد به ییشینگ چشم دوخت. احتمالا قرار بود اون شب رو گرسنه سر کنن. داشتن ناامید میشدن که صدای جان به گوششون رسید.
جان: باشه ولی…
نگاهش رو بین هر دو برادر چرخوند و لبخند ریزی زد.
جان: شامِ امشب رو مهمون من. چون خودمم هنوز چیزی نخوردم و حسابی گرسنمه!
و در آخر باز هم به ییبو که متعجب بهش چشم دوخته بود خیره شد و لبخندش به لبخند کجی تغییر کرد.