Part 1

Part 1

Annalia_fanfic


*داستان از دید لویی:*


ــ هنوزم میگم اگه اون پارسالیه رو بپوشم، هیچکس نمی‌فهمه. آخه کی به لباس من نگاه میکنه؟!


لیام با ضربه آرومی که به پشتم زد، بهم فهموند که کمرم رو صاف کنم. وقتی با غرغر پشتم رو صاف کردم، لیام چند قدم ازم فاصله گرفت تا لباس رو توی تنم برانداز کنه و بعد سری به نشونه‌ی تایید تکون داد.


ــ لیام؟! دارم با تو حرف میزنم!


لیام چشم در حدقه چرخاند و زمزمه وار طوری که کسی جز من صداشو نشنوه گفت:«لویی تو عقل نداری؟ جشن تولدته! همه به تو و اون لباس فاکیت خیره میشن!»


از چهارپایه پایین اومدم و ردا رو با اخم در آوردم:«فاک به همشون. مهم نیست چی بپوشم، در هر صورت کسی حواسش به ما نیست. جاناتان حواس همه رو پرتِ خودش میکنه، مطمئنم.»


«به هر حال وظیفه‌ی منه که لباست رو آماده کنم، پس غر نزن و دهنت رو ببند سرورم.»


لیام گفت و نامحسوس به خیاط اشاره کرد که گوشه سالن داشت اندازه ها رو توی دفترش می‌نوشت.


نگاهی به اون انداختم و پوفی کشیدم. اره، همه تو این قصر فاکی جاسوس جاناتانن. باید حواسم به حرفام باشه.


به کمک لیام لباس رو از تنم در آوردم و دادم به خیاط. بعد شروع کردم به پوشیدن پیراهن و کتی که لیام برای شام انتخاب کرده بود. به خیاط گفتم:«مرخصی.»


خیاط به کندی وسایلش رو جمع کرد و جلو اومد:«سرورم... میخواید برای شنل از پارچه‌ی ابریشمی استفاده کنم؟ تو نور روز میدرخشه و مطمئنم توی سالن اصلی و زیر نور اون همه شمع، عالی جلوه می‌کنه...»


با بی‌تفاوتی دست تکون دادم:«هرکار میخوای بکن. حالا برو.»


ــ همینطور برای آستین لباس...


جمله خیاط با حرف لیام قطع شد:«مگه نشنیدی شاهزاده چی گفت آقای فاستر؟ تکلیف لباس رو بعدا خودم براتون مشخص میکنم. شاهزاده باید برای مهمونی شامشون آماده بشن. لطفا برید بیرون.»


خیاط لبهاش رو روی هم فشرد و بعد با غرغر نامفهومی از اتاقم خارج شد.


لیام زمزمه کرد:«رو مخ.»


ــ دیگه سنی ازش گذشته. بایدم غر بزنه.


+ مسئله این نیست. اون جاسوس عموته.


شونه بالا انداختم:«همه‌شون جاسوس عمومن.»


به این کاراشون عادت کرده بودم. لیام سمت میزم رفت و جعبه جواهراتمو باز کرد. تاج طلایی و ساده‌ی مخصوص شاهزاده رو بیرون آورد و سمتم گرفت.


همون‌طور که سرم رو خم میکردم تا اون تاج رو روی سرم بذاره، پرسیدم:«ویوی کجاست؟»


لیام تاج رو روی سرم تنظیم کرد و جواب داد:«میخوای کجا باشه؟ تو باغ نشسته و با گلاش ور میره.»


چند قدم بلند سمت پنجره برداشتم و بعد دیدمش. کنار فواره نشسته بود و یه شاخه گل سوسن تو دستش بود.


لیام نزدیک شد و گفت:«لو... دیگه وقتشه که برین.»


سر تکون دادم:«برو صداش بزن. تو راهرو منتظرش میمونم.»


لیام باشه‌ای گفت و از اتاق خارج شد.


به آسمون نگاه کردم که تاریک شده بود. وایولا نباید این تایم روز بیرون باشه، اون از تاریکی خوشش نمیاد.


اون از خیلی چیزا خوشش نمیاد، از تاریکی، از شام های خانوادگی، از عموم...


منم از عموم خوشم نمیاد...


-------------------------------------


تقریبا پنج دقیقه توی راهروی اصلی منتظر وایولا وایستادم تا بالاخره سر و کله‌اش پیدا شد. تو پیراهن بلند و آبیش که دقیقا با لباس من ست بود. لیام ندیمه هر دوتامونه، تعجبی نداره که همیشه با هم ستیم.


موهاش رو باز گذاشته و یه گیس تاجی شکل جلوی سرش درست کرده بودن. و تاج حلقه‌ای ساده‌ی مخصوص شاهدخت هم روی سرش می‌درخشید.


وقتی منو دید لبخند زد و تند تر سمتم قدم برداشت. نگاه اجمالی به سر تا پام انداخت و گفت:«لیام کارشو خوب بلده. مجبورت کرد حموم کنی؟»


چشمامو تو حدقه چرخوندم:«اگه بهم به زبون خوش بگه لویی بو میدی برو حموم، خودم میرم. نه اینکه مثل بچه های چهار ساله منو بکشونه تو وان و خودش حمومم کنه! هنوز پوستم از جای لیف میسوزه، خیلی محکم می‌کشه!»


وایولا بلند خندید:«لو، تو واقعا یه بچه‌ی چهار ساله‌ای!»


ــ خفه شو.


یه دستم رو به کمرم زدم و وایولا دستش رو توی حلقه بازوم گذاشت. سمت درهای سالن قدم برداشتیم.


با شیطنت گفت:«درست نیست که با ملکه‌ات اینطوری حرف بزنی شاهزاده تاملینسون.»


مثل همیشه، اون دختر باعث شد لبخند بزنم.


ــ عذرخواهی منو بپذیرید بانوی من!


ریز ریز خندید. وقتی جلوی در رسیدیم، متوقفش کردم و گفتم:«آماده‌ای؟»


خنده‌اش جاش رو به یه صورت جدی میده و سر تکون میده. چونه‌اش رو گرفتم و صورتش رو چرخوندم تا چکش کنم. زیر چشماش تیره تر از قبل شده بود و لب هاش رنگ نداشت.


به سوال خاموشم جواب داد:«با پودر ذغال سیاهش کردم.»


اونقدر آروم زمزمه کرد که نگهبانا نشنون. حتی نمی‌تونستیم تو خونه‌ی خودمون راحت حرف بزنیم!


سرم رو تکون دادم و صاف سر جام ایستادم. تیرگی زیر چشمش چندان واضح نبود، اما کسی که دقت میکرد متوجهش میشد. اگه کسی میپرسید، وایولا می‌گفت به خاطر بی‌خوابیه. اما کسی که قصد گول زدنشو داشتیم مسلما به این فکر میوفتاد که وایولا مریضه. و خب قصد ما هم همینه.


همه‌ی اینا ایده‌ی لیام بود. معلومه که ایده‌ی لیام بود. اون پسر مو فرفری خیلی باهوش تر از چیزیه که ظاهرش نشون میده.


نفس عمیقی کشیدم و به نگهبانا اشاره کردم تا در کنده کاری شده رو باز کنن.


توی ذهنم مرور کردم: نباید استرس داشته باشی لویی، این کار هر شبته، میری داخل و تظاهر میکنی خوشحالی. تظاهر میکنی همه چی مرتبه و از نقشه های شومشون خبر نداری. تظاهر میکنی از اون مرد متنفر نیستی...


ولی من استرس دارم. من همیشه و هرجایی که اون مرد باشه، استرس دارم. مهم نیست چقدر این شام خانوادگی رو تکرار کنیم... من ازش متنفرم و از قدرتی که داره میترسم.


هیچی نمیتونه این حقیقت رو عوض کنه.


درها باز شدن و دوتایی وارد سالن شدیم. به سمت میز غذاخوری بزرگ و طویل وسط سالن رفتیم، جایی که عموم و همسرش در دوسر میز نشسته بودن.


بدون هیچ حرفی سر جای خودم نشستم و وقتی وایولا با صدای بلند سلام کرد، یادم افتاد منم باید همین کارو کنم.


عموم با لبخندش جوابمونو داد و اشاره کرد تا ندیمه هاش برامون غذا بکشن. لبخندش چندش آور نبود، مثل قصه های پریان نبود که شخصیت شرور با قیافه و چهره‌اش قابل تشخیص باشه. اگه بود، سالها پیش پدرمون متوجهش میشد و عموم رو اعدام میکرد.


اما نشد. چون اون احمق بود. یه پادشاه احمق که چشماش رو روی بدیای برادرش می‌بست. و حالا هم با دل رحمی های اون، ما به اینجا کشیده شدیم. بی پدر، بی سرپرست...


بی محافظ...


عموم بیشتر انگار آدم خوبه‌ی داستان بود. کسی که برای مرگ برادرش سوگواری کرد. کسی که با کمال میل موافقت کرد امور کشور رو بدست بگیره و کمکمون کنه تا روزی که وایولا به سن قانونی برسه و بتونه تاج گذاری کنه. کسی که وقتی پدرمون رو از دست دادیم، قانونا قیم و سرپرستمون شد.


کسی که لبخندش وعده‌ی آرامش و آغوشش مثل خونه بود. اما کسی نمیدونست در پس لبخندش چه نقشه های شومی داره. کسی نمیدونست اون توی همون آغوشش خنجر فرو می‌کنه تو قلب آدم. کسی ندید که عموم چطور پدرم رو مسموم کرد، چطور با غرور و خوشحالی روی تخت سلطنت نشست و چطور مایی که  تحت حمایتش بودیم رو با دروغ و کلک تحت کنترلش گرفت.


جاناتان تاملینسون کابوس زندگی من و خواهرمه. و خوشحالم که بالاخره این رو فهمیدیم.


حدودا کمتر از یک سال قبل فهمیدیم جاناتان دستور داده روزانه توی غذای وایولا سم بریزن. بعد از تولد ۱۷ سالگیش، خواهرم سردرد هاش شروع شد. بعد از سه ماه متوجه شدیم سم به مقدار کم اما مرتب وارد بدنش میشه. از اونجایی که صبحانه و ناهار وایولا از قبل برای وجود سم تست میشد، لیام احتمال داد شام وایولا سمی باشه. چون غذایی که اینجا و در حضور خانواده می‌خوردیم نیازی نداشت که قبل خوردن تست بشه. مسلما همه فکر میکردن عموم از قبل از سالم بودن غذا ها مطمئن میشه. اما کسی نمیدونست که اون خودش سم رو توی غذای خواهرم می‌ریزه.


به لطف لیام راه حل اون رو هم پیدا کردیم. لیام هیچوقت نتونست پادزهرش رو پیدا کنه، پس از یه راه سخت تر وارد عمل شدیم، که خب وایولا به اون عادت کرده.


بهش نگاه کردم. به زور غذاشو میخورد، میدونست داره غذا و نوشیدنی سمی میخوره. اگه یک شب، فقط یک شب عموم نوع یا مقدار سم رو تغییر میداد، وایولا درجا میوفتاد و میمرد. این سخته که بدونی داری شراب مرگت رو سر میکشی.


اما اون دختر قوی بود. هرشب تو چشم عمو نگاه میکرد و نوشیدنی سمیش رو سر میکشید و بعد لبخند میزد. تظاهر میکرد حالش خوبه. تظاهر میکرد از نقشه های عمو خبر نداره.


با صدای عموم به خودم اومدم که به خواهرم گفت:«وایولا، زیر چشمات گود افتاده. خواب کافی نداری؟»


وایولا با لبخند جواب داد:«گهگاهی عمو جان. دیشب به‌خاطر سردرد شدیدم نتونستم راحت بخوابم. اما الان خوبم.»


زن عموم از اون طرف میز گفت:«امیدوارم امشب راحت بخوابی دخترم.»


وایولا سری به نشانه قدردانی تکون داد و مشغول بقیه غذاش شد. به زن عموم نگاه کردم. مطمئن نبودم اونم تو کارای عموم نقشی داره یا نه، تا همین یک سال پیش که خیلی مهربون و خوش قلب به نظر می‌اومد. اما بعد از اینکه فهمیدیم جاناتان قصد کشتن وایولا رو داره، دیگه به هرکسی توی قصره بی اعتماد شدیم.


جز لیام. اون همیشه ندیمه وفادار و دوست بچگی ما بوده و هست. اون هیچوقت عوض نمیشه.


عموم شروع کرد به صحبت در مورد مسائل تجاری و منم همراهیش کردم. این نقشی بود که باید بازی میکردیم. نقش دوست... نقش قربانی.


وایولا اکثرا ساکت بود اما گهگاهی اظهار نظر میکرد. به هر حال، اون آموزش دیده بود که ملکه بشه.


وقتی شام تموم شد، عموم چند لحظه برای تصمیمات تجاریش سر میز نگهمون داشت و وقتی با پیشنهاد وایولا به نتیجه مورد نظرش رسید، مرخصمون کرد.


خوشحال بودم که از اون جو سمی خارج شدیم. از نظر عموم اون یه شام خانوادگی و صمیمانه بود، اما من و خواهرم می‌دونستیم که هم غذا شدن با یه قاتل، اصلا صمیمانه نیست.


وایولا رو تا اتاقش همراهی کردم و جلوی در ازش خداحافظی کردم. همون جمله‌ی همیشگی رو بهش گفتم:«امیدوارم امشب سردرد نداشته باشی، خوب بخوابی.»


همون جمله‌ای که هرشب در حضور نگهبانای جاناتان بهش میگفتم. بعد طبق معمول راهم رو سمت اتاقم که تو راهروی غربی بود کج کردم.


نکته جالبی که در مورد اتاق من و وایولا وجود داره، اینه که ورودی اونا توی دوتا راهروی متفاوت و جدا قرار داره، اما خود اتاق ها دقیقا پشت همدیگه ساخته شدن. طوری که با یه سوراخ توی دیوار، من میتونم به اتاق خواهرم برم بدون اینکه کسی ما رو ببینه.


خب، دقیقا پشت یکی از تابلوفرش های بزرگ توی اتاقم، یه در کوچیک وجود داره. دری که هیچکس جز خودمون از وجودش باخبر نیست!


البته که ما این در رو نساختیم. نمیدونم کی ساخته و چرا ساخته، اما به هر حال وقتی بچه بودیم پیداش کردیم. و از اون موقع من هرشب دزدکی میرفتم اتاق وایولا و می‌خوابوندمش.


به هر حال درست نیست که دوقلو ها رو از هم جدا کنن، نه؟


تابلوفرش یه منظره رو نشون میداد. درخت و رودخونه و اسب و مزرعه... از سقف تا زمین اتاقم می‌رسید و بزرگ بود. هیچوقت از تصویرش خوشم نمیومد اما نگفتم عوضش کنن، چون به محض اینکه فرش آویزون به دیوار رو کنار بزنن، در معلوم میشه. و خب، قرار نیست اون راه ارتباط بین خودم و خواهرم رو از دست بدم.


بدون اینکه لباسم رو عوض کنم سمت دیوار اتاقم رفتم و فرش رو کنار زدم و در رو باز کردم و...


حالا توی اتاق وایولا بودم. یه میونبر سریع و مخفی.


صدای سرفه های وایولا رو شنیدم که از حمومش میومد. میدونستم داره چیکار می‌کنه.


هرشب همین کار رو می‌کنه.


وقتی وارد حمومش شدم، طبق معمول اون روی زمین نشسته و یه سطل جلوی خودش گذاشته بود. همون لباس آبی رنگ تنش بود و موهاش روی شونه هاش ریخته بودن. اما از چشماش اشک میومد و صورتش قرمز شده بود.


بدون اینکه من رو ببینه دوباره خم شد، عق زد و توی سطل بالا آورد.


جلو رفتم و پشتش نشستم. موهاشو از دو طرف تو دستام جمع کردم تا کثیف نشه و با اونیکی دستم آروم کمرش رو ماساژ دادم. بیشترین کاری که میتونستم برای تسکینش تو این وضعیت انجام بدم همین بود. چند دقیقه طول کشید تا کل شامش رو بالا بیاره اما بالاخره به جایی رسید که فقط زرداب از معده‌اش بیرون میومد.


کمکش کردم بلند شه و صورتش رو بشوره. صورتش از اشکاش خیس بود و با ضعف راه می‌رفت. هیچکس نمیتونه بفهمه چقدر برام سخته که خواهرم رو ۹ ماه تو این وضعیت ببینم و هیچ کاری از دستم بر نیاد.


وقتی از حموم بیرون اومدیم و روی تختش نشستیم، زمزمه کردم:«می‌کشمش.»


وایولا تک خنده‌ای کرد:«منم کمکت میکنم.»


بهش نگاه کردم که سمت میزش رفت و سیاهی زیر چشماش رو با کشیدن یه دستمال خیس، پاک کرد.


چشمای آبی، موهای فندقی و یه لبخند گیرا و قشنگ. وایولا کپی منه. خب تعجبی هم نداره، ما دو قلوییم.


از بچگی با هم بزرگ شدیم، هیچ جا بدون هم نمی‌رفتیم و وقتی اتاق پرنس و پرنسس رو جدا کردن، باز هم از طریق اون در مخفی خودمون رو به هم می‌رسوندیم. با هم به دنیا اومدیم، با هم بزرگ شدیم، خوشحالی رو با هم تجربه کردیم و شبا تو بغل هم گریه کردیم...


و اگه ته داستانِ یه نفر مرگه، پس ما با هم می‌میریم. مسخره‌ست می‌دونم. ما این عهد رو وقتی هشت سالمون بود بستیم. حتی نمی‌دونم خواهرم اینو یادشه یا نه.


در اتاقش به آرومی باز شد و لیام بعد از اینکه نگاه سریعی به راهرو انداخت تا مطمئن بشه نگهبانا رفتن، همراه با یه سینی غذا وارد اتاق شد. هرشب این تایم شیفت سربازا عوض میشد و بهترین موقعیت بود برای لیام که بیاد پیش ما و برای وایولا غذا بیاره. بعدش از اتاق من خارج میشد و یه بهانه‌ی خوب برای نگهبانای جلوی در اتاقم داشت: شاهزاده برای لباس عوض کردن، حموم کردن و خوابیدن نیاز به ندیمه دارن.


با همین بهانه هرشب از اتاقم بیرون می‌رفت اما هیچکس نمی‌دید اون قبلش وارد اتاقم بشه. همه فکر میکردن لیام بیچاره مجبوره چند ساعت تو اتاقم تنها بشینه تا من بیام و کارامو انجام بده.


لیام جلو اومد و سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و خودش رو روی تخت پرت کرد:«واقعا نمیتونین یه جوری از زیر این شام های خانوادگیتون در برین؟»


جواب دادم:«از وقتی یاد گرفتیم بشینیم سر میز و غذا بخوریم مجبورمون کردن تو این شام های خانوادگی شرکت کنیم.»


وایولا هم پیش ما اومد و روی تخت نشست و دنباله‌ی حرف منو گرفت:«با این تفاوت که اون موقع علاوه بر عمو و زن عموی ناخوشایندم، پدر و مادرم هم حضور داشتن. همین به تنهایی شام رو لذت بخش تر میکرد.»


از جام بلند شدم و همون‌طور که طول اتاق رو قدم میزدم، گفتم:«یه ماه دیگه تولدمونه. ویوی، وقتی ۱۸ سالت بشه قانونا میتونی ملکه بشی. فقط تا اون موقع تحمل کن، و بعدش از شر جاناتان خلاص میشیم.»


لیام نچ نچی کرد:«اگه وایولا حداقل تا یه هفته قبل از تولدش نمیره، عموت می‌فهمه سم جوابگو نیست و از یه راه دیگه واسه کشتنش اقدام می‌کنه. باید یه فکری کنیم. تا قبل از تولد باید از شر جاناتان خلاص بشیم.»


وایولا همون چهره‌ی جدی و ملکه وارش رو به خودش گرفت:«هیچ راهی نداریم. اعتماد تک تک وزرا و مشاورای قصر رو به خودش جلب کرده. دوک های دو تا از ایالتهای مهممون باهاش بیعت کردن و تک تک سربازا و ندیمه ها و خدمتکار های قصر جاسوس اونن. عملا هیچ غلطی نمی‌تونیم بکنیم.»


گفتم:«با این حال، دوک و لرد ایالت های دیگه تو رو برای حکومت به رسمیت می‌شناسن ویوی... علاوه بر اون مردم هم منتظر ملکه‌شون هستن.»


لیام نظر داد:«راستش، جدیدا تو پایتخت در مورد پرنسس شایعه پراکنی میشه. بعضیا میگن اون ملکه‌ی خوبی نیست چون هیچوقت از قصرش بیرون نمیاد.»


دست مشت شده‌ام رو به پیشونیم فشار دادم. لعنتی جاناتان داره ما رو پیش مردم هم خراب میکنه؟! یعنی هیچکس نمیدونه ما تو این قصر فاکی زندانی شدیم؟!


لیام گفت:«به نظرم فعلا به تظاهر کردن ادامه بدین تا یه راهی برای جلب کردن اعتماد وزرا پیدا کنیم.»


آره، آره مدام باید تظاهر کنیم. چون اگه جاناتان بفهمه دستش پیش ما رو شده، از یه راه دیگه وارد عمل میشه و درجا هردومون رو می‌کشه.


وقتی فهمیدیم به وایولا سم میدن و ما هم نمی‌تونیم به هیچکس بگیم تا کمکمون کنه، تازه متوجه شدیم چقدر بد توی دردسر گیر کردیم. شاهدخت و ملکه‌ی آینده‌ی مملکت که توی قصر خودش توسط عموی خودش کشته میشه و برادرشم نمیتونه کاری بکنه.‌.. لعنت به من!


گفتم:«از وزرا آبی گرم نمیشه. باید اعتماد لرد های منطقه رو جلب کنی‌. اونا به حکومت پدرمون وفادارن، نه عمو.»


وایولا دستی به پیشونیش کشید و نامیدانه گفت:«لرد ها بیرون از دروازه های قصرن و تا وقتی من از اینجا بیرون نرم، نمیتونم اعتماد و وفاداری اونا و مردم رو به دست بیارم!»


لیام سر تکون داد:«و برای اینکه از قصر بری بیرون باید جایگاه تو از جایگاه جاناتان بالاتر قرار بگیره...»


حرف لیام رو تموم کردم:«و برای این هم باید اعتماد وزرا رو جلب کنی.»


آهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم:«بفاک رفتیم.»


چند دقیقه توی سکوت سپری شد در حالی که هر کدوممون دنبال یه راه چاره برای وضعیتمون بودیم. زیاد وقت نداشتیم. جاناتان حتما قبل از تاجگذاری وایولا اون رو می‌کشت. و من...


خب، من نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاد اما حداقل خطری برای حکومت جاناتان محسوب نمی‌شدم.


تقریبا چهار سال پیش به عنوان همجنسگرا کام اوت کردم و پدرم خیلی خوب با این قضیه کنار اومد. به هر حال این مسئله تو کشور ما برای چند دهه کاملا پذیرفته شده بود. ولی خب مشخص بود که من نمیتونستم وارثی برای حکومت به وجود بیارم و برای همین نمیتونستم شاه بشم. خودم هم علاقه‌ای به تاج پادشاهی نداشتم و دلم نمی‌خواست از روی اجبار با یه زنی که دوستش ندارم ازدواج کنم و حامله‌اش کنم. من همیشه یه زندگی خوب با همسرم میخواستم که معلوم شد اون قراره یه مرد باشه. پس همون موقع با خواست خودم از سلطنت کناره گیری کردم و قرار شد بعد از پدرم، وایولا به سلطنت برسه.


پس اگه عموم میخواست شاه بشه، کافی بود وایولا رو از میدون بدر کنه. چون در هر صورت من علاقه و صلاحیت پادشاهی رو نداشتم.


با صدای لیام به خودم اومدم که گفت:«ویوی، غذاتو بخور.»


وایولا بلند شد و سمت کمدش رفت:«دیر تر میخورم. تازه بالا آوردم، غذا ببینم حالم بد میشه.»


لیام هم بلند شد و دنبالش راه افتاد و وایولا به کمکش پیراهن بلندش رو با یه لباس راحتی برای خواب عوض کرد. تمام مدت من به سایه بون تختش زل زده بودم و سعی میکردم یه راه چاره واسه‌ی تمام این قضایا پیدا کنم.


سیاست های وزرا پیچیده‌ان. اونا سمت کسی میرن که بیشترین قدرت رو داشته باشه و در حال حاضر جاناتان یه سر و گردن بیشتر از ما قدرت داره. اون داره یه مملکت رو روی انگشتش می‌چرخونه و ما هم سعی داریم زنده بمونیم. عالیه!


فکرم رو به زبون آوردم:«وزرا نقش مهمی تو سلطنت دارن و همونجایی میرن که قدرت باشه، اگه میخوایم نظرشون رو جلب کنیم، باید نشونشون بدیم از جاناتان قوی تریم.»


انتظار داشتم لیام مثل همیشه یه ایده‌ی خفن بده که چیکار کنیم، اما خبری نشد.


وایولا با لباس خوابش اومد روی تخت و کنارم دراز کشید. میدونستم می‌ترسه. هرچقدر هم لبخند بزنه و خودش رو قوی نشون بده، باز هم من خواهرم رو میشناسم.


همه از مرگ میترسن...


لیام گفت:«من و لویی میریم که تو استراحت کنی. حتما غذاتو بخور ویوی.»


وایولا سری برای لیام تکون داد و لیام سمت در کوچیک پشت فرشینه آویزون به دیوار اتاق رفت.


همون‌طور که دراز کشیده بودیم دست خواهرم رو گرفتم و فشردم. زمزمه کردم:«نگران نباش، با هم درستش میکنیم.»


جوابمو نداد و وقتی سرمو برگردوندم تا نگاهش کنم دیدم چشماشو بسته. میدونستم خواب نیست و تا قبل خوردن شامش نمیخوابه، اما به هر حال میدونستم این یعنی دیگه باید برم. پس بلند شدم و پیشونیش رو بوسیدم و پشت سر لیام از اتاقش خارج شدم.


وقتی در مخفی رو پشت سرمون بستم، لیام گفت:«تو توی جلسه هاشون شرکت میکنی. هیچ ایده ای نداری که چیکار کنیم؟ مشکلات سیاسی و تجاری ندارن که ما براش یه راه حل ارائه بدیم؟»


چشم تو حدقه چرخوندم و کتم رو در آوردم:«تهِ مشکلات سیاسی اونا نفوذ به یه کشور دیگه‌ست. فعلا می‌خوام بخوابم. فردا یه فکری در مورد این قضایا میکنیم.»


لیام سر تکون داد و کمکم کرد لباسم رو عوض کنم. قبل از اینکه بچرخه و بره سریع تاجم رو از سر خودم برداشتم و روی سر اون گذاشتم. غافلگیر شد و برگشت سمتم و با چشمای درشت شده نگاهم کرد و منم شروع کردم به قهقهه زدن...


لیام با اون چشمای قهوه‌ای درشتش و موهای فرفری و تاج و لبای سرخی که به خاطر تعجبش یکم از هم فاصله داشتن، یه ترکیب خیلی بامزه و کیوت بود.


اخم کیوتی کرد و تاج رو از سر خودش برداشت و روی میز گذاشت. گفت:«کرم نریز لویی برو بخواب!»


سرم رو عقب دادم و بیشتر از قبل خندیدم و لیام نچ نچ کرد، تا اینکه بالاخره اونم لبخند محوی زد و همراهیم کرد.


بالاخره لیام رفت و قبل رفتنش کلی تاکید کرد به موقع بخوابم که فردا کم خوابی نداشته باشم. کار هر شبشه.


قبل خواب هم از فکر وزرا و وایولا و جاناتان بیرون نیومدم. کلی فکر کردم تا یه چاره پیدا کنم اما در نهایت به حرف خودم رسیدم:


ما واقعا بفاک رفتیم!

-------------------------------------


Report Page