Part 1

Part 1

DibaJuly 19, 2023

ساعت نزدیکای 11.30 بود نیرین همینطور که روی تخت دراز کشیده بود داشت به اتفاقای امروز فکر می‌کرد

کار تو سوپرمارکت خسته کننده بود ولی نیرین اهمیتی نمیداد فقط اعصابش خورد شده بود که سرکار با دختر اشتباه گرفته بودنش همیشه این اتفاق میوفتاد و ناراحتش میکرد ولی خب به روی خودش نمیورد از اون عجیب تر کله ی 10 چشمی بود که موقع برگشت از سرکار در صدم ثانیه به چشمش خورده بود این اولین بار نبود که چیزای عجیب میبینه خوابای عجیب توهمای لحظه ای واقعا رو اعصابش بودن

زیر لب غرغر کرد ولی یهو یادش اومد باید دعا میکرد

از رو عادت دستاشو روی هم گذاشت و نبضشو گرفت

+خداروشکر زندم خداروشکر سالمم خداروشکر که غذایی برای خوردن دارم خداروشکر که وجود دارم خداروشکر مامان بزرگم وجود داره دیگه...

یکم صبر کرد و فکر کرد چیزیو جا ننداخته باشه

داشت فکر میکرد امشب چه خوابی میبینه؟ چون همیشه درحال خوابای عجیب دیدنه چند بار پیش روان پزشک رفته بود ولی اونا چون چیزی پیدا نمیکردن میخواستن یه دلیلی بیارن یا ربط میدادن به بچگیش و اخری بهش گفته بود قبل خواب و گوشی نگاه نکن

ولی اخرین بار که رفته بود حتی اون موقع گوشیش خراب شده بود و حدود 1 ماه گوشی نداشت جدا از اون اونقدری سرش به کار و کمک کردن به مامان بزرگش شلوغ بوده که وقتی برای اینکارا نداشته

با دوتا دستاش به صورتش ضربه زد ساعت داشت دیگه 12 میشد

باید بخوابم فردا باید زود پاشم...

__________

+حتما دوباره دارم خواب میبینم


این دفعه حسش مثل خوابای قبلی نبود، همه جا سفید بود سقف خیلی بلند و یه اتاق خیلی بزرگ که یه میز بزرگ شیشه ای دایره شکل وسطش بود.


میزه شبیه ساعت بود 4 تا صندلی داشت که یکی از صندلیا از همه بزرگ تر بود بالای صندلیا شماره 3، 6 و 9 به یونانی نوشته شده بود همه هم گوشواره های عدد یونانی داشتن و ادمای عجیبی روش نشسته بودن و انگاری شاکی بودن پشت سر هرکدوم 2 نفر دیگه وایستاده بودن دقیقا مثل شماره های ساعت سر به زیر و ساکت

صندلی بزرگتر عدد 12 بود که خالی بود

نیرین شوکه شده بود قطعا خوابای عجیبی دیده بود ولی هیچ کدوم به این واضحی نبودن


شماره 9 که یکم سنش بالا میزد با حالت شاکب گفت: چرا انپسیگوس اعظم اینقدر دیر کرده؟


بقیه یه اه کوچیکی کشیدن


شماره 3 که شبیه بچه شرا بود نیشخندی زد

-احتمالا دارن کتاب اون فانی هارو نقد میکنن


انگاری همشون منتظر همون شماره 12 که صندلیش خالیه نشستن مثل اینکه اصلا ازش خوششون نمیاد

+الان باید چی بگم؟ سلام کنم؟ اگه همینجا بشینم متوجه من نمیشن درسته؟


شماره 6 داد زد وای خدای من نمیتونم باور کنم موجود فانی پست اینجاست چطوری اینجا اومده



تا نیرین به خودش اومد دید 11 تا چشم با تنفر و انزجار بهش نگاه میکنن

یهو همهمه و شلوغ شد


شماره 6 با استرس گفت باید به انپسیگوس بگیم


شماره 9 و 3 مخالفت کردن


شماره 3 گفت بیاین فقط حافظشو پاک کنیم برش گردونیم نباید انپسیگوس رو وارد این مسئله کنیم من اونقدری قدرت ندارم ولی اگه چشماش رو داشته باشم میتونم اونارو تطهیر کنم و برش گردونیم


نیرین گیج شده بود میخوان چشمامو دربیارن؟ نه نمیخوام فقط میخوام بیدار شم...

شماره 9 که از همه پیر تر بود جلو اومد و داد زد سرباز ها کجان؟ فانی رو بگیرید


سربازا با نیزه های شیشه ایشون نزدیک میشدن


نیرین واقعا وحشت کرده بود

من اشتباهی نکردم صبر کنید گوش بدین


اینقدر همه چیز واقعی بود یه دقیقه فراموش کرد داره خواب میبینه

سریع به سمت در دویید و به طرف راهرو فرار کرد

صبر کنن...

تو راهرو پر ادمایی با رداهای سفید و خاکستری بود شبیه دانشجوهای یه اکادمی بودن تو سنای مختلف همه چپ چپ نگاه میکردن نیرین همشونو هل داد و از دست سربازایی که با نیزه پشت سرش میدویدن فرار میکرد


یکی کمکم کنه خواهش میکنم اونا میخوان چشمامو در بیارن خواهش میکنم داشت کم کم گریش میگرفت این دیگه چه خوابی بود هیچ کس اهمیت نمیداد هیچ رنگی جز سفید و خاکستری وجود نداشت خیلی حس عجیبی داشت یهو به ذهنش رسید

+وایستا اگه خوابه فقط بمیرم و بیدار میشم مثل قبلا درسته ولی چرا نمیتونم وایستم؟

عطش به زندگی تو این خواب خیلی بیشتر از خوابای قبلی بود همه چیز خیلی واقعی بود


+خدایا من چه گناهی کردم که نمیتونم یه خواب اروم داشته باشم؟ دوباره فردا باید برم سرکار نمیشه حداقل تو خواب اروم باشم...


هرچی جلوتر میرفت تعداد ادمای اطراف کمتر میشد و خلوت تر میشد فقط صدای پای سربازایی که دنبالش بودن رو میشنید

دیگه نفس کم اورده بود


پستوی باریک دید به لطف بدن کوچیکش خودشو اونجا قاییم کرد ولی مطمئنا طول نمیکشید تا سربازا اونجارو چک کنن

یه راهروی خیلی بزرگ سمت چپش بود که هیچ کس اونجا نبود خیلی عجیبه راهرو خیلی بزرگ بود و انتهاش یه در خیلی بزرگ بود نیرین دیگه وقت نداشت فکر کنه در قفله یا نه یا کی اونجاست تا دید سربازا رد شدن سریع به سمت راهرو رفت سربازا پشتش اومدن

اونجاست فانی صبر کن!

ولی یهو صدای پاشون قطع شد و هیچ کدوم وارد راهرو نشدن ولی با این حال نیرین در سنگینو با تمام نیروش باز کرد و وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.


به نفس نفس افتاده بود و به در تکیه داد و رو زمین نشست یهو باهاش چشم تو چشم شد

روبروی اتاق هیچ دیواری نبود فقط آسمون بود نیرین تا قبل این نمیدونست چقدر بالا هستن یه حوض تو اتاقش بود و یه تخت و چند کتابخونه خیلی بزرگ یک میز شطرنج مانند و یه جونور ماهی شکل سفید سیاه دور اتاق میچرخید

و فرشته ای با بال های خیلی بزرگ موهای طوسی کمرنگ که جلوش خورد بود ولی پشتش تا پاهاش میرسید یه ردای خیلی بلند با یقه شل و باز پوشیده بود پوسش مثل گچ بود کشیده و بلند بود توی صورتش ارامش خاصی وجود داشت ولی چشماش حس وحشتناکی به نیرین میداد شبیه یه گودال بود که میخواست غرقت کنه حسش قابل توصیف نبود فرشته درحالی که کتابو با یه دستش گرفته بود با یه نگاه عمیقی به نیرین خیره شده بود چند ثانیه همینطور به هم نگاه میکردن و نیرین هنوز نفسش بالا نیومده بود از نگاه فرشته ترسید ناخوداگاه گفت

من خیلی متاسفم


فرشته لبخندی زد و کتابشو بست


جالبه...


خیلی وقت بود چیزی که اینطوری توجهشو جلب کنه ندیده بود


فرشته معمولا چیزی جز یه لبخند مرموز روی صورتش نداشت ولی الان واقعا شوکه شده بود نه بخاطر اینکه

هیچ کس جرعت نداشت سمت راهرو بیاد چه برسه به اینکه وارد اتاق بشه حتی شماره 1 و 11 قبلی که مشاوره های 12 بودن و مقام بالایی دا‌شتن رو به خاطر همین موضوع به شکل وحشتناکی کشت


فرشته بخاطر این هیجان زده بود که چطور یک انسان وارد اینجا شده هاله ی قوی و نورانی نیرین واقعا تحت تاثیر قرارش داده بود فرشته چند قدم رفت که کتابش رو روی میز بزاره

نیرین ترسید نکنه میخواد به کسی خبر بده با گریه دویید سمت فرشته زانو زد و رداشو گرفت

+خواهش میکنم خواهش میکنم بهشون نگو من اینجام اونا میخوان چشامو دربیارن من مال اینجا نیستم بهت التماس میکنم چیزی بهشون نگو


فرشته نیرین رو بغل کرد

واقعا احساس ارامش داشت انگاری که خدا بود بعد مدتی دستشو روی سر نیرین کشید و اشکاشو پاک کرد

-چطوری به اینجا اومدی؟

نیرین نمیدونست داره با چه شیطانی حرف میزنه اگه میدونست 100 ها بار ترجیح میداد تا چشماشو حتی تو واقعیت از دست بده ولی این فرشته نبینه


نیرین حسابی حس امنیت گرفته بود

فرشته دست نیرین رو گرفت و کنار حوضچه نشستن ارتفاع اینقدری زیاد بود که نیرین فقط ابر میدید و بنظرش زندگی تو این اتاق سفید وحشتناک بود


- حالت چطوره؟


+(سکوت)


-به من بگو چی شده نیرین؟


نیرین شوکه شد چون اسمشو به فرشته نگفته بود ولی خب حتما این یه خواب خوب بود پس خیلی مهم نبود نیرین اجتماعی نبود ولی خوش برخورد بود ادمی نبود که زود گرم بگیره ولی فرشته خیلی حس امنیت میداد نیرین هم خیلی وقت بود با کسی راجب حرف نزده بود


شروع کرد به توضیح دادن اینکه از وقتی خوابیده چه اتفاقی افتاده اینکه همش خواب میبینه مال این دنیا نیست حتی راجب سرکارشم حرف زد فرشته هیچ چیزی نمیگفت و فقط گوش میکرد خیلی حس راحتی میداد


-حتما باید سخت بوده باشه

نیرین خیلی عذاب وجدان گرفت که بخاطر چشمای ترسناک فرشته قضاوتش کرد صدای فرشته خیلی اروم و عمیق بود


+ من فقط میخوام بیدار شم من نمیخوام اینجا بمیرم میدونم خوابم و واقعا نمیمیرم ولی میترسم


- من میتونم کمکت کنم فقط باید به چیزی که میگم گوش بدی میتونی اینکارو کنی؟


نیرین از ممکنه برای فرشته دردسر شده باشه عذاب وجدان گرفت با ذوق سر تکون داد


+ بله میتونم از شما ممنونم که بهم کمک میکنین


- خوبه. وقتی همه چیز تکرار شد فقط وانمود کن منو نمیشناسی


نیرین انگشت کوچیکشو اورد بالا که قول بده فرشته بزور جلوی خندشو گرفته بود قطعا این ادم خیلی جالب بود دستشو اورد بالا تا قول بده


+قول میدم وانمود کنم شمارو ندیدم


فرشته با اون یکی دستش روی پیشونی نیرین زد و انگاری نیرین دوباره تو خواب خوابش برد برای یه مدت خیلی کوتاه

وقتی نیرین چشاشو باز کرد دوباره تو سالن بزرگ بود کنار همون میز ساعت شکل


9:چرا انپسیگوس اعظم دیر کرده؟


3:حتما داره کتاب اون فانی هارو نقد میکنه


وای همش داشت تکرار میشد


6:وای خدای من من نمیتونم باور کنم یه موجود فانی اینجاست!


وای فقط باید بی حرکت میموند درسته؟ ولی اگه چشماشو دربیارن چی؟


6:باید به انپسیگوس بگیم


3: بیاین خودمون حافظشو پاک کنیم من اونقدر قدرت ندارم اگه چشماشو داشته باشم میتونم تطهیرش کنم


9:نگهبانا فانیو بگیرین


واقعا وحشتناک بود همش داشت تکرار میشد ولی نیرین تصمیم گرفته بود به فرشته اعتماد کنه


مشاور دست چپ انپسیگوس شماره 11 گفت اگر کاری بر خلاف میل انپسیگوس اعظم انجام بدید همه رفتاراتون رو گزارش میدم


شماره 6 خیلی استرسی و پاچه خوارم بود رو به 9 و 3 گفت راست میگه اگه میخواین کاری کنین من هم گزارش میدم


3: حرومزاده ی پاچه خوار...


9:ولش کن خیل خب... سربازا پسرکو ببرین به تالار اصلی


+وای باورم نمیشه جواب داد فرشته راست میگفت بلاخره دارم از اینجا خلاص میشم یعنی الان ساعت چنده؟ چقدر خوابیدم؟ حتما صبح نشده وگرنه ساعتم زنگ میزد


دستای نیرین رو با زنجیرای سفید بستن زنجیرا خیلی سبک و معلق بودن ولی اجازه حرکت نمیدادن مسافت طولانی راه رفتن و به تالار اصلی رسیدن


تالار دیوار نداشت فقط سقف خیلی بلند با ستون های بلند اسمون کاملا معلوم بود و زمین دیده نمیشد مثل همون اتاق فقط بزرگتر

انگاری یجایی بالای ابران زمین مرمر بود که وسطش یه ساعت بزرگ شیشه ای بود نیرین رو مجبور کردن روبروی تخت بزرگ روی ساعت شیشه ای زانو بزنه واقعا ارتفاع ترسناک بود

همه ساعتا تو جایگاهای مرتب وایستادن دور سالن بجز کنار اون جاهایی که دیوار نداشت سربازا مرتب ایستاده بودن

یهو یکی داد زد انپسیگوس اعظم وارد میشود در باز شد و همون فرشتهه بود

+چرا تا الان نفهمیده بودم اون شماره 12 عه؟ چرا اون موقع گوشواره نداشت؟ واقعا خنگ بودم

انپسیگوس روی صندلیش نشست دستشو زیر چونش گذاشت و جوری که انگاری داره یه نمایش بازی میکنه گفت

چی شده؟


6 خودشیرین اومد جلو و تند تند گفت

قربان این فانی یهو وارد اینجا شد ما نمیدونیم ولی من تصمیم گرفتم به شما....


انپسیگوس وسط حرفش پرید و با همون لبخند سرد گفت


 یادم نمیاد بهت اجازه داده بودم که صحبت کنی


+ من متاسفم!


3 انگاری داشت از این قضیه حال میکرد


شماره 9 با حالت تیکه امیزی گفت اجازه میدید صحبت کنم؟


انپسیگوس با دستاش موافقتشو نشون داد


*قربان این موجود فانی یهو وارد تالار جلسات شد و من و شماره 3 تصمیم گرفتم ذهنشو پاک کنیم که...


- بسه، به اندازه کافی شنیدم الان موضوع جالب تری وجود داره


انپسیگوس دست چپشو اورد بالا سکوها و جایگاه‌هایی از توی زمین بالا رفت

و تخت پادشاهی نزدیک 20 متر بالا رفت یچیزی شبیه دادگاهی که انپسیگوس قاضیش بود ولی هیچ جوره دادگاه نبود هیچ وکیلی نبود هیچ اصولی وجود نداشت

از جایگاه متهم یا همون نیرین که شبیه ساعت بود 4 تیغه نیز بالا اومدن حدود دو متر بالا تر رفت و زنجیرای نیرین با اشاره انپسیگوس پودر شدن

در باز شد و یسری ادم با رداهای خاکستری و بال های کوچیک وارد شدن پرواز کردن و و با بالهایشان از بالا سر نیرین رد شدن

نیرین فکر رد واقعا زیبا بود...

پرواز کردن وسمت چپ و راست یجایی شبیه جایگاه هیئت منصفه نشستن 11 شماره باقی مونده روی صندلی های روبرو نشستن


نیرین واقعا شوکه شده بود ولی از طرفی خیالش راحت بود انپسیگوس از بالا انگشت کوچیکشو یواشکی به نیرین نشون داد نیرین اروم سرشو تکون داد و حس کرد اروم تر شده

انپسیگوس نفسی کشید و گفت

-خیل خب من تصمیم گرفتم که این پسر اینجا بمونه از دنیا پاک میشه هیچ کس وجودشو به خاطر نمیاره مخالفتی هست؟


کل سالن رو هوا رفت 11 شماره باقی مونده داد میزدن چطور یه فانی اینجا بمونه رقت انگیزه شما نمیتوانید

خواهش میکنیم تجدید نظر کنید.

3:قربان شما نمیتونید هیچ تاریخی هیچ فانی اجازه ورود نداشته باید به سنت ها وفادار باشین

اعضای هیئت منصفه رای منفی دادن و کل سالن سر صدا شده بود


نیرین یه دقیقه ماتش برده بود...

چی؟... من نمیخوام اینجا بمونم...



انپسیگوس دستشو بالا آورد کل سالن ساکت شد لبخندش رفته بود به اون افراد که تو جایگاه هیئت منصفه مانند بودن یه نگاهی کرد و لبخند زد یه ثانیه همه جا تاریک شد حتی با وجود نبود دیوار زمان هیچ چیز مشخص نبود انگاری تمام چشم ها تاریک شد کسی چیزی ندید دوباره همه چیز روشن شد

نیرین شوکه شده بود نور یهویی اذیتش کرد که یهویی به چیزی رو صورتش چکید


بارون؟ نه اینجا سقف داره...

نیرین بالارو نگاه کرد و کاملا ماتش برد


اعضای هیئت منصفه با میخ های شیشه ای به صلیب کشیده شده بودن و اون مکان بلند آویزون بودن از جایگاها خون جاری شده بود میخ ها حتی در چشمان یکی از اعضا فرو رفته بود نیمه زنده بودن اما حتی صدایی ازشون در نمیومد خون جاری از دیوارای تمام سفید و اون جنازه های به صلیب کشیده شده جاری شده بود واقعا منظره وحشتناکی بود

نیرین روی زمین افتاد شروع کرد به استفراغ کردن فقط اب بالا میورد کف زمین کل سالن ساکت بود فقط صدای اوق زدن نیرین تو سالن می‌پیچید همه اون 3 ساعت بزرگ و مشاوره هایشان ساکت شده بودن


انپسیگوس بدون هیچ توجهی با لبخند گفت


مخالفتی هست؟


همه ساکت بودن کسی جرعت نفس کشیدن نداشت فقط سرفه و اوق زدن نیرین میپیچید


ولی یهو نیرین خودشو جمع کرد و بلند شد و با گریه و بغض داد زد


+ولی تو گفتی کمکم میکنی!


انپسیگوس لبخندش محو شد


-باید سر قولت میموندی و وانمود میکردی همو نمی‌شناسیم


نیرین لرزه ای به بدنش افتاد


انپسیگوس دوباره لبخند زد و گفت


-اشکالی نداره چون تو خودتی میبخشمت و بهت جواب میدم


درحالی که دستشو زیر چونش میزاشت ادامه داد


-میدونی من دارم بهت کمک میکنم تو...


نیرین وسط حرفش پریدو با بغض فریاد زد

+ولی من نمیخوام محو بشم من نمیخوام فراموش بشم میخوام برگردم پیش مامان بزرگم من نمیخوام تو یه خواب باشم من میخوام برگردم به زندگی رقت انگیز خودم من نمیخوام اینجا بمونم


همه شوکه شده بودن چطور اینقدر شجاعه وسط حرف انپسیگوس اعظم پرید هیچ خیلیم بی ادبانه حرف میزد

از طرفیم همه خیلی منتظر بودن انپسیگوس مجازاتش کنه که نشون داده شه خودشون ترسو نیستن و اون شجاعت نیرین کاملا بچگانس و این مسائل تموم بشه



انپسیگوس چیزی نگفت و فقط نگاهش میکرد نیرین نفس نفس میزد و داشت دیوونه میشد چرا چیزی نمیگه؟ سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت

من بیدار میشم...


و تا اومد زبونشو گاز بگیره انپسیگوس با یه حرکت دست راستشو کشید و اوردش بالا نیرین از دستش اویزون بود و حدود 20 متر اومده بود بالا قطعا اگه از این ارتفاع میوفتاد میمرد وحشتناک بود چشماشو محکم بست


انپسیگوس درست روبروش بود اروم لکه خون هیئت منصفه ریخته شده رو از گونه نیرین پاک کرد


- به من نگاه کن


نیرین چشماشو باز کرد ولی فقط روبروشو نگاه میکرد میترسید به چشمای فرشته نگاه کنه که یهو چشمش به تیزی دسته چکش قاضی کنار تخت انپسیگوس افتاد صدای انپسیگوس ترسناک تر شد انگاری اکو میشد


-دوباره تکرار نمیکنم نیرین به من نگاه کن


نیرین به انپسیگوس نگاه کرد


و سریع با اون یکی دستش چکش رو گرفت و با تیزیش دست خودشو که با نیروی انپسیگوس نگه داشته شده بود از مچ قطع کرد و به پایین پرت شد همینطوری که پرت میشد انپسیگوس رو دید که حسابی شوکه شده و لبخند میزنه و زیر لب خیلی اروم میگه


-دوباره برمیگردی...



بدنش تو 4 تیغه تیز ساعت فرو رفت خون و بدنش اهسته تبدیل به غبارای سفید معلق در هوا شدن انپسیگوس بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته‌ بود کل سالن هنگ بودن

انپسیگوس سکوت رو شکست و با صدای بلند تر گفت

-این بچه فوق‌العاده اس


بالهاشو باز کرد و اومد پایین روی زمین خم شد و دست راست قطع شده ی نیرین رو برداشت...

همون طور که شماره 3 گفته بود یه قسمت از اعضای بدن در خواب کلی اطلاعت رو شامل میشه دست رو محکم گرفت و گفت


باید یه سر به دنیای ادما بزنم و نور گمراه رو به خونش برگردونم...

نیرین با فریاد از خواب پرید کل صورتش خیس بود بندش عرق کرده بود هنوز نمی‌دونست داره خواب میبینه یا بیداره سریع دستش راستشو نگاه کرد سرجاش بود خیلی وحشتناک بود ساعت تازه 3 بود این همه اتفاق چطور اینقدر زود گذشت؟ رفت و مامان بزرگشو بیدار کرد و عین بچه ها بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن

*چی شده نیرین؟ چرا گریه میکنی؟


+من یه خواب وحشتناک دیدم مامانی خیلی وحشتناک


*اشکالی نداره اشکالی نداره همش خواب بوده پسرم خواب ها برای اخطار به ما هستن برای اینکه ااز اتفاقای بد جلوگیری کنیم


نیرین میدونست مامان بزرگش ادم خرافاتیه ولی محکم تر بغلش کرد و گفت

مهم نیست مهم اینکه الان اینجام زنده و فراموش نشده...

___________________


2 هفته گذشته بود همه چیز خیلی خوب بود نیرین هنوز اون خوابو فراموش نکرده بود ولی دیگه باورش شده بود هرچی بوده تموم شده سرکار میرفت به همسایه ها کمک می‌کرد دانشگاه میرفت و به گلا و میوه ها رسیدگی میکرد

هوا آفتابی بود ولی باد میزد روز بهاری خوبی بود مامانی رفته بود با همسایه ها صحبت کنه نیرین سرحال بود امروز تعطیل بود پس رفت لباسارو تو حیاط اویزون کنه باد خیلی خوبی بود

اومد گلا اب بده و اگه میوه ای دراومده بچینه


اسمون ابی چمنا سبز سبز بودن واقعا حالو هوای خوبی داشت نیرین اومد تا خم شه که گوجه ریزارو چک کنه همشون رسیده بودن قرمزو شیرین بنظر میومدن

نیرین رو زانو نشست شروع کرد تو سبد گذاشتنشون اومد سرشو بلند کنه و عرقشو از پیشونیش پاک کنه که یهو ماتش برد


فرشته سفید دقیقا روبروش تو همون فضای سبز وایستاده بود داشت با لبخند نگاهش میکرد


-نیرین...


حتما توهم بود نه؟

چشماشو مالوند هنوز اونجا بود


نیرین قلبش داشت از جا کنده میشد سبدو ول کرد همونطوری چهار دستو پا مثل یه موجود بدبخت خودشو رو زمین کشیدو بلند شد و تلو تلو خودشو به سمت خونه کشید درو محکم بست و قفل کرد از سوراخی نگاه کرد فرشته داشت اروم به سمت خونه میومد

شبیه کابوس بود

نیرین دویید تو اتاقش فرشته درست همونجا رو تختش نشسته بود

دیگه راه فراری نبود...


-گفتم که برمیگردونمت


نیرین نتونست جلوی خودشو بگیره و رو زانوهاش افتاد شروع کرد به گریه


+نه خواهش میکنم نه خواهش میکنم نه

مامان بزرگم ضعیفه خواهش میکنم من باید اینجا باشم که بهش کمک کنم اون به من احتیاج داره

التماست میکنم دست از سرم بردار


فرشته چیزی نمیگفت و فقط نگاه میکرد


+خواهش میکنمم


-مادر بزرگت به تو احتیاج داره؟



+بله بله


-تو چی نیرین؟ توهم بهش احتیاج داری؟


+بله بله بله


عین طوطی تکرار میکرد شبیه روانیا شده بود



-باشه...


نیرین هنگ کرده بود

ها؟! یعنی یعنی فرشته قبول کرد؟



یهو صدای زنگ در اومد


+خواهش میکنم خواهش میکنم اینجا بمون


نیرین دویید در خونه رو باز کنه مامان بزرگ بود


*دیر کردی نیرین چرا درو باز نمیکنی؟

بازم گریه کردی؟ داری واقعا شبیه دخترا میشی


نیرین با گریه لبخند زد

+نه مامان بزرگ نه گریه نمیکنم


نیرین محکم مامان بزرگشو بغل کرد مامان بزرگش اروم سرشو ناز میکرد گفت


نیرین چی ناراحتت کرده؟

+هیچی فقط خوشحالم اینجایی


سرشو از شونه مامان بزرگش برداشت مامان بزرگ صورت نوشو دودستی گرفته بود لبخندی زد...


یهو وقتی نیرین پلک زد دید کله مامان بزرگش نیست


+ها..؟


خون همه جا فواره زد پنجره ها درو دیوار همه جا داشت خونی میشد


کله مامان بزرگ یه گوشه ای روی فرش افتاد

+ها؟....


نیرین همونجا وایستاده بود بندن مامان بزرگ‌ افتاد


نیرین زمین افتاد شروع کرد به استفراغ و فریاد زد جوری که گلوش داشت پاره میشد با تمام وجود جیغ میزد و گریه میکرد

فرشته اروم در اتاقو باز کرد و اومد پشت نیرین وایستاد


نیرین با خشم فرشته رو نگاه کرد و داد زد ازت متنفرم بمیر بمیر فقط بمیر بمیر و جیغ میزد و گریه میکرد گلوش میسوخت اصلا نمیتونست به هیچ چیز فکر کنه


- خب الان مشکل حل شد مادر بزرگی نیست که بهت احتیاج داشته باشه و تو هم بهش احتیاج داشته باشی من برات درستش کردم...


نیرین با خشم بیشتری به فرشته نگاه کرد و به نفس نفس افتاده بود


+چه کوفتی میگی فقط بمیر توی....


فرشته حرفشو قطع کرد و خم شد و نزديک گوش نیرین گفت


- باز کس دیگه ای هست بهت نیاز داشته باشه نیرین؟ یا تو بهش نیاز داشته باشی؟


نیرین وحشت کرد هنوز مرگ مادر بزرگش رو نتونسته بود هضم کنه نفسش بالا نمیومد


فرشته درحالی که بلند میشد کله مامان بزرگو برداشت و دوباره از پشت به نیرین که رو زمین افتاده نزدیک شد گفت


-جواب بده


نیرین نمیخواست هیچ کس دیگه ای بخاطرش بمیره با گریه گفت


+نه دیگه کسی نیست دیگه کسی نیست هیچ کسی نیست


-خوبه


فرشته کله رو روی بالای شومینه گذاشت و نیرین رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد

نیرین واقعا شوک بدی بهش وارد شده بود مادر بزرگ مهم ترین شخصیت زندگی اون بود تنها کسی که وقتی مادرش حتی اسمی براش نزاشته بود ولش کرد بهش یه اسم داد و ازش مراقبت کرد تنها کسی که واقعا دوسش داشت...


فرشته درحالی که نیرینو تو بغلش داشت و موهاشو نوازش میکرد با صدای اروم و عمیقش دم گوش نیرین گفت


وقت رفتنه.


To be continued.... OwO





Report Page