Part 1

Part 1

ᴀɴɴɪᴇ

ــ چه مرگته؟!

از بین دندون های به هم چفت شده م غریدم و از راه رفتن امتناع کردم.


اخم ظریفی ابروهام و گره داده بود و نگاه عصبیم روی احمق مقابلم فوکوس بود.


مچ دستم هنوزم بین انگشت های کشیده ش حبس بود و در خطر خراش افتادن از سمت ناخن های تیزش قرار داشت.


بازدمش رو هاه کرد و وقتی سمتم برگشت، نیشخند پررنگی گوشه لبش خودنمایی می کرد.


ــ عجیب رفتار کردم؟ ولی این نرمال ترین حرکتی بود که توی کل زندگیم زده بودم.


با ارامش حرص دراری کلمات رو کنار هم چید و در اخر با چشمایی که توی تاریکی می درخشیدن بهم خیره شد.


سکوت کوتاه بین مون، با اقدام برای برداشتن اولین قدم از سمت اون به سمت عمارت نابود شد چون من رو به حرف زدن وادار کرد.


ــ تو می دونستی که میکاسا توی اون پایگاهه؟


متوقف شد و بدون اینکه باهام فیس تو فیس بشه، پچ زد:


ــ نه. ولی موضوع مهمی هم نبود که بدونم. به هرحال همیشه امادگی این رو داشتم که جلوی دوباره اشتباه کردنت رو بگیرم.


دستام رو مشت کردم و با صدای خشک و خشنی زمزمه کردم:


ــ اون هیچوقت اشتباه نبود.


مودش در یک آن تغییر کرد و همزمان با از سر تمسخر خندیدن، سمتم قدم برداشت و در نزدیک ترین فاصله به بدنم ایستاد.


هنوز روی چهره ش اثاری از خنده دیده می شد. چشماش رو تنگ کرد و لبخند کجی بهم زد:


ــ هاه، لیوای، لیوای، لیوای. مشکل کوفتیت زنده بودنه؟ اوکی من برات حلش میکنم!


صداش در عین اروم و نجوا وار بودن، لایه ی عمیقی از عصبی بودن رو در خودش جای داده بود.


دندوناش رو روی هم فشرد و مسافت کوتاه تا عمارتم رو با سرعت بیشتری طی کرد و من رو هم دنبال خودش می کشید.


باید تلاش می کردم که بهش حمله کنم و بزارم فاز گوهخوریش زیر پام له بشه؟


پوزخند ظریفی لبام رو حالت داد.


نه لازم نبود. اون فقط جو گرفتتش؛ وگرنه هیچوقت حاضر نمیشه که دلش بخواد کار احمقانه ای در رابطه با من انجام بده. پس نیازی نیست برای دفاع از خودم، باهاش گلاویز بشم.


پوزخندم تا لحظه ی رسیدن به عمارت و یک راست کشیده شدن به سمت زیرزمین دووم اورد و از اون لحظه به بعد، کنجکاو شدن حالت چهره م رو گیج و گنگ کرد.


ــ اوی، چرا داریم می ریم زیرزمین کوفتیه تو؟


 روی پله ها سرعتش رو بیشتر کرد و بهم مجال فکر کردن نداد.


بوی چندش اور اجساد، اولین چیزی بود که اخمام رو شدید تر کرد.


لحنم خشن تر شد و صدام با ولوم بالاتری به گوشش رسید ــ با تو ام، ارن!


بی توجه به من قدم هاش رو برمی داشت و مغزم تا حدی پنیک کرده بود که حتی نمی دونستم چطوری باید از دست ها و پاهام برای مانعش شدن استفاده کنم.


رو به روی یک صندلی ایستاد و جسد دختر غرق در خونی که روی وجب به وجب بدنش با چاقو اسم ارن حک شده بود رو با پاش به کناری پرت کرد و از روی صندلی پایین انداخت.


بازوم رو گرفت و بدنم رو روی صندلی کوبید.


دندونام و روی هم فشردم و وقتی پلک هام و از هم فاصله دادم، اون چهره ی روانی وارش جلو چشمام بود.


متعجب خندید و نگاه شگفت زده ش رو بهم دوخت ــ واو جداً که این دنیا غیرقابل پیش بینیه! کی فکرش رو می کرد نفر بعدی که این صندلی رو تصاحب میکنه، تو باشی!


نفس هام با شدت رها می شدن و بدنم از عصبانیت لرز کوچیکی به خودش گرفته بود.


ـــ می کشمت ارن!


ما بین نفس کشیدنم پچ زدم و درحالی که سرم کمی پایین بود، چشمام رو بالا کشیدم و نگاه به خون نشسته م رو بهش دوختم.



دقایق کوتاهی، چهره ی خنثی و خالی از حس و حالتش رو حفظ کرد و کم کم با بالا رفتن گوشه ی لبش، چشماش هم رنگ یک حیوون وحشی رو گرفتن.


خم شد و دستش رو روی سطح زمین کشید و طنابی رو که با لخته های خون تزیین شده بود رو برداشت.


با خم شدنش روی بدنم، نگاه خوفناکم محو شد و جاش رو به چشم هایی که از شدت مات و مبهوت بودن، گشاد شده بود داد.


دو طرف از طناب رو گرفت و روی قسمت زیر ترقوه م فیکسش کرد.


می تونستم از گوشه ی چشم، فیس دلهره اورش رو ببینم.


مغزم قفل کرده بود و به سادگی اخرین فرصتم برای کتک زدنش و بیرون رفتن از این زیر زمین کوفتی رو از دست دادم.


با عقب رفتنش، به خودم اومدم و پلک سریعی زدم.


نگاه گیجم روی طنابی که با مهارت دور بدنم پیچ خورده بود و هیچ رقمه نمی شد از شرش خلاص شد، ثابت موند.


ــ نگرانی؟ ببین چه مفیدم برات. برای چندین سالی که توی وضعیت خنثی و بی حست فرو رفته بودی، حالا من تونستم بهت حس ترس و اضطراب رو بدم.


لبخند مغرورانه ای روی لباش نشست و یک دستش رو از حالت دست به سینه خارج کرد و به ارومی روی چونه ش کشید ــ خب به عنوان تشکر می تونم بدنت که قراره بهم تقدیمش کنی رو ازت قبول کنم. چطوره؟


بهت زده خندیدم و سری تکون دادم ــ چیه؟ عروسک کم اوردی که دست گذاشتی روی رفیقت؟


کمی خم شد و دستش رو روی گوشه تاج صندلیم قرار داد.


ـــ عروسک که زیاده ولی من دنبال با کیفیت تریناش می گردم. جدا از اون، این برات درس خوبی میشه که مکان محبوب پیاده رویت رو از اعصاب من به جای دیگه ای تغییر بدی.


کمرش رو صاف کرد و دستی به موهاش کشید ــ من الکی سوراخ نشدم که توعه احمق بیای دنبالم و از قضا همسرت رو اونجا ببینی و احساساتت گل کنه و تصمیم بگیری بزنی زیر همه چی و توی دردسر افتادن من و بقیه هم به هیچ جات نباشه!


الگوی خنده از چهره م پاک شد و اخم ظریفی ابروهام رو چین داد.


نگاهم در سکوت ارن رو دنبال کرد که سمت جسدی قدم برداشت و متفکر به چاقو های مختلف فرو رفته توی بدنش خیره شد.


با چشماش تک تک شون رو انالیز می کرد و در اخر یکی شون رو بیرون کشید و سمتم اومد.


چاقو رو توی دستش تاب داد که چشمم به دسته ی جواهر کاری شده ش افتاد.


لبخند نرمی زد و صدای به ظاهر ارومش رو ازاد کرد ــ باید برای مهمون ویژه از بهترین وسایل خونه استفاده کرد و خوشمزه ترین غذاها رو براش پخت، نه؟


چهره م رو به سختی در نقاب خشک و سردی جای دادم و نگاهم بین ارن و چاقوی تیز توی دستش در گردش بود.


با لبه ی تیز چاقو به ارومی به کف دست ازادش چند ضربه زد و همزمان به مقصد صندلی من، جلو اومد.


ـــ کنجکاو نیستی بدونی قراره با این چی بازی کنیم؟


سرم و کج کردم و با ریز کردن چشمام به لبخند ژیکوندم فضای بیشتری برای خودنمایی دادم ــ شاید هوس کردی برام رقص چاقو بری؟


در دومین ثانیه بعد از تموم شدن حرفم، خنده ی فیک و مضحکش استارت خورد.


نگاه بی هدفی به اطراف انداخت و همزمان با قطع شدن صدای خندش، نگاهش رو بهم داد:


 ــ اوکی خیلی بامزه بود. جالبه که دارم کولاک می کنم. ببین! قطب جنوب بعد این همه سال داره باهام شوخی خرکی می کنه و موجبات خنده م رو فراهم میکنه. باید بگم پیشرفتت برای تبدیل به یک موجود زنده شدن، خیلی چشم گیره!


دندونام رو روی هم فشردم و خوشحال می شدم اگه برای لحظاتی ناشنوایی رو تجربه می کردم و اون وقت مجبور نبودم به بولشت هاش گوش بدم.


با وحشت برانگیز ترین حالت ممکن، در یک آن، نوک چاقو رو توی دسته چوبی صندلی فرو کرد که نفس تندی کشیدم و تکون خفیفی خوردم.


مردمک های لرزونم روی چاقو خشک شده بودن و صدای ارن تنها تلنگری بود که برگشتن به واقعیت رو بهم یاداور شد.


ـــ طرح شومینه ی چوبی خونه ی من رو یادته؟ یک سری کنده کاری های فوق العاده ای روش کار شده بود. فکر می کنی بدن تو هم بتونه به همون سطح از زیبایی و جذابیت برسه؟

Report Page