Part 1

Part 1


به عشق بین دو جنس اعتقادی نداشتم تا چشم های طوسی ات به چشمان قهوه ای رنگم خیره شد و ضربان قلبم تند تر شد...

-جئون جونگ کوک



- انگلستان 2020 :

در خانه قدیمی با صدایی باز شد ، فضای مستطیل شکل صد متری با پنجره هایی بلندی که بیشتر دیوار ها رو پوشانده بود و راه پله ای در سمت چپ وجود داشت که به طبقه بالا ختم میشد و آشپز خانه کوچکی هم زیر راه پله بود

خونه خوبی بود ، آقای اسمیت بعد از نشان دادن اتاق ها و حمام در طبقه بالا و انباری در زیر راه پله ، گفت :

« این خونه نزدیک ۱۰۰ ساله که خالیه و معلوم نیست چه اتفاقی برای صاحب اصلی این خونه افتاده و یک سری وسایل در انباری وجود داره که فکر کنم برای اونا بوده باشه ، چیز به درد بخوری توشون نیست ، من نزدیک ۲۰ ساله که اینجارو از شهرداری خریدم و تعمیراتی انجام دادم ولی باز هم قسمت هایی از خونه قدیمیه و نیاز به تعمیر داره ، به هر حال مبارکتون باشه خانم کیم یونا ، اینم کلید خونه »

بعد از تشکر و گرفتن کلید از خونه بیرون رفت ، بالاخره بعد از سالها تلاش تونستم پولی برای گرفتن خونه جمع کنم

ساک لباسم رو به طبقه بالا بردم و در اتاق بزرگتر که پنجره زیادی داشت گذاشتم ، اتاق بغلی نسبت به این کوچک تر بود

لباسم رو عوض کردم ، فردا اسباب خونه میرسید پس امروز باید گرد گیری کنم

به طبقه پایین رفتم و مشغول تمیز کردن پنجره ها و کابینت شدم و بعد از اون سرامیک هارو دستمال کشیدم ، و بعد از تمیز کردن اتاق ها تصمیم گرفتم به انباری سری بزنم

در انباری رو باز کردم ، یه فضای تاریک داشت و نمی تونستم جایی رو ببینم و مجبور شدم از چراغ قوه گوشیم استفاده کنم ، بعد از روشن کردن ، چشمم به تابلو نقاشی قدیمی خورد ، پسری با یه دسته گل در دستش بود . جزئیات نقاشی به دلیل قدیمی بودن و پوسیده شدن بعضی قسمتا معلوم نبود . توجه ام به پایین نقاشی جلب شد که با خطی زیبا جمله ای نوشته شده بود


آنچه که میان ما زنده خواهد ماند عشق است

بعد از خوندن متن اون رو پایین گذاشتم.

به طرف بقیه وسایل رفتم ، یک سری وسایل نقاشی و طراحی گوشه زمین ریخته شده بود که قدیمی بودن و قابل استفاده نبود ، یه سری کتاب هم روی هم چیده شده بودن که به سمت اونا رفتم و کتاب اول رو برداشتم.

بعد از باز کردنش و دیدن خط کره ای تعجب کردم لبه های کتاب پوسیده شده بود ولی قابل خوندن بود ، تصمیم گرفتم بعدا بخونمش ، به کتاب های دیگه نگاه کردم که داستان های معروفی بودن مثل بینوایان ، گوژپشت نتردام ، بر باد رفته و...

به طبقه بالا رفتم و رو زمین نشستم و صفحه اول کتاب رو باز کردم

"تصمیم گرفتم زندگی جدیدی رو شروع کنم و هیچ وقت به گذشته بر نگردم، میدونم ممکنه دلم برای افراد داخل زندگیم تنگ بشه ولی با کاری که من انجام دادم بهتر بود ازشون فاصله بگیرم تا هم من هم اونا در امان باشن.

این دفترچه خاطرات رو تازه گرفتم که اتفاقات زندگی جدیدم رو توش بنویسم...امیدوارم این زندگی مثل قبلی کوفتم نشه

الان در راه انگلیس هستم ، دوهفته دیگه میرسم.......


- 5 سپتامبر 1945 انگلستان ساعت 12 ظهر :

Jk's pov


بالاخره به لندن رسیدم، جایی که قراره زندگی جدیدی بسازم البته اگر عرضشو داشته باشم ، قبلا به جیمین هیونگ نامه فرستادم که قراره بیام لندن ، اون گفت بیام و فعلا پیشش بمونم تا شغل مناسبی پیدا کنم و بتونم جایی رو کرایه کنم ، میخواستم مثل زمان نوجوانیم نقاشی کنم و تابلو بفروشم ولی وسایلش خیلی گرونه و قدرت خریدشون رو ندارم ، جیمین هیونگ گفت شغلی واسم سراغ داره

به ادرس توی نامه نگاه کردم ، «خیابان والورث ساختمان مک طبقه دو واحد سه» ، بعد گرفتن کالسکه به سمت خونه حرکت کردم

بعد از نیم ساعت به خونه جیمین هیونگ رسیدم ، اون دوست بچگیم بود که بعد 15 سالگی همراه خانوادش به انگلیس مهاجرت کردن ولی همیشه از طریق نامه باهم در ارتباط بودیم ، فقط زمانی که جنگ جهانی دوم شروع شد برای مدت طولانی ارتباطم باهاش قطع شد.

بعد از در زدن دختر جوانی با موهای بور در رو باز کرد ، فکر کنم همسر هیونگ باشه ، یکمی صدام رو صاف کردم و به انگلیسی گفتم :

« ببخشید مزاحم شدم ، جیمین هیونگ گفت به اینجا بیام ، خونه ست ؟»

دختر بعد از زدن لبخندی گفت :

« اوه ، شما آقای جونگ کوک هستید ؟ بفرمایید داخل ، جیمین رفته جایی الان میاد »

وارد خونه شدم ، خونه کوچکی با فضایی گرم و صمیمی بود ، بوی غذا در خونه پیچیده بود که حس خوبی به آدم میداد ، مبل ها به رنگ کرمی و بژ بود و پارکت خونه چوبی و تیره رنگ بود ، خانم جوان که جیمین در نامه هاش گفته بود اسمش کلاراست ، اتاقی که قرار بود در اونجا بمونم نشونم داد :

« این اتاق شماست ، اتاق ما هم همین بغله اگر کاری داشتی میتونی صدامون کنی »

به دو در دیگه هم با کمی فاصله از اتاق ها قرار داشت اشاره کرد :

« این قسمت هم حمام و دستشوییه »

تشکری کردم و وارد اتاق شدم ، یک تخت تک نفره گوشه اتاق قرار داشت و یک میز کوچیک هم بغلش ، یک کمد دیواری هم رو به روی تخت قرار داشت با پنجره ای کوچیکی در بغل کمد

بعد از عوض کردن لباسم وارد حال شدم که دیدم جیمین هیونگ اومده ، با زدن لبخندی نزدیکم اومد و من رو در آغوش گرفت :

« به به ، ببین کی رو بعد از این همه سال دارم میبینم ، عوضی قدت از من بلندتر شده ، یادمه قبلا انقدر کوچولو بودی تو بغلم جا میشدی »

من هم در مقابل بغلش کردم و لبخندی زدم :

« جیمین هیونگ دلم برات تنگ شده بود ، ای کاش می‌تونستم زودتر به دیدنت بیام »

+«دونگسونگ عزیزم ، بیا نهار رو بخوریم تا بعد از نهار باهم صحبت کنیم »

بعد از خوردن نهار روی مبل نشستیم و هیونگ داستان عشقشون رو گفت ، جیمین هیونگ معلم ادبیات تو دانشگاهه و کلارا شی معلم موسیقی توی همون دانشگاهه و اونجا باهم آشنا شدن ، واقعا زوج قشنگی ان

+ « راستی جونگ کوک ، نگفتی برای چی اومدی لندن »

- « جریانش طولانیه هیونگ ، راستی میتونی واسم یه شناسنامه جدید جور کنی ؟ »

+ « جونگ کوکا مگه تو ارتش کره نبودی ؟ چه گندی زدی که تصمیم گرفتی بیای اینجا و میخوای شناسنامتو عوض کنی ؟ ادم که نکشتی ؟ »

بعد از شنیدن 'آدم که نکشتی' مو به تنم سیخ شد ، اگر بهش حقیقت و میگفتم اشکالی داشت ؟ اشکالی که نداشت فقط با اُردنگی از خونه بیرونم مینداخت...

- « ادم کشتننن ؟؟ مننن ؟ هیونگ دیگه اونقدرام ادم بدی نیستم ، فقط بهتره پیدام نکنن ، اصلا میدونی چیه ، من انقدر خوبم و تو کارم مهارت دارم که الان در به در دارن دنبالم میگردن منم نمی خوام پیدام کنن چون اون شغل رو دوست نداشتم »

جیمین با قیافه ای که معلومه قانع نشده بهم نگاه کرد ، متوجه شد که نمی خوام راجبش حرف بزنم

+ « اوکی ، و برای شغلت تو اینجا میتونی توی ارتش اموزش سربازا رو به عهده بگیری ولی میگی شغلتو دوست نداشتی ، چه کار دیگه ای بلدی ؟ »

کمی فکر کردم...عملا هیچ کاری جز نقاشی ، که اون هم هزینه زیادی دار

- « کار خاصی بلد نیستم ، ولی هر کاری که باشه تا جایی که بتونم انجام میدم ، فقط حقوق خوبی داشته باشه

+ « فکر کنم جین بتونه کاری برات پیدا کنه ، امروز استراحت کن فردا میریم پیشش »


Report Page