Part 1
Writer:ra.h-بیستونهماسفندماه۱۳۶۹-
آخرین لباس خشک شده رو هم از روی بند برداشت و وارد ساختمون شد.
درحالی که لباسارو تامیکرد کارهایی که باید انجام میداد رو برای خودش مرور کرد.
+لباسارو میزارم سرجاش. یه پیرهن برای عباس اتو میکنم و بعدشم میرم حاضر شم.
لباسارو با وسواس خاصی توی کشوها جاداد و پیرهن چهارخونه رو کنار گذاشت، تا اتو کنه.
از پله ها بالا رفت تا بتونه از تلفن خونهی ماهرو، خواهرشوهرش، به همسرش زنگ بزنه.
+ماهرو جون؟ میشه من یه زنگ به عباس بزنم؟
ماهرو درحالی که دستاشو با حوله خشک میکرد، از آشپزخونه نقلیشون بیرون اومد و گفت:
_شما که همش به بهونه زنگ زدن به این و اون اینجایی. خب الانم بزن دیگه! اجازه منو میخوای؟
مثل همیشه در برابر نیش و کنایه های ماهرو ساکت موند و شماره رو گرفت.
+الو عباس؟ کجایی تو پس؟ دَم سال تحویلم همش باید زنگ بزنم و به زور بکشمت خونه؟ دیرمون میشه ها!
_فرزانه خانم شما اگر مهلت بدید باید بگم که همین الان داشتم از مغازه میومدم بیرون.
+پس زودتر بیا. منتظرتم.
تماسو بیشتر از این طول نداد و درخواست اتو کرد از ماهرو تا بتونه پیرهنی که کنار گذاشته بودو اتو بزنه.
توجهی به غرغراش نکرد و کارشو زودتر انجام داد.
شنیده شدن صدای پا از راهپله، مصادف شد با کشیده شدن اتو از برق.
با احتیاط از پله ها پایین رفت و هر دو باهم وارد واحدشون شدن.
_خوبی فرزانه خانم؟
+همه کارامو کردم، چند ساعت دیگه سال تحویل میشه، شماعم که بالاخره اومدی پیشم. میخوای خوب نباشم؟
عباس لبخند زد و فرزانه رو به داخل هدایت کرد.
_گُل پسرمون چطوره؟
+از شیطونیاش معلومه که حالش خوبه خوبه.
شکم برآمدشو نوازش کرد و مانتو گشادشو به تن کرد.
روسری خوشرنگی که آقاجون براش از مشهد سوغاتی اورده بودو رو سرش گره زد و کفشای راحتیشو پا کرد.
سوار اتوبوس دو طبقه شدن و به سمت خونه پدری فرزانه، راه افتادن تا سال رو اونجا تحویل کنن.